به گزارش البرز، سهيل کريمي بعد از شهيد آويني دومين هنرمند ايرانياي بود که پايش را روي خاک پرتلاطم «پاراچنار» گذاشت و همسفره شيعياني شد که مظلوميت را تا درس آخرخواندهاند. سهيل کريمي بيش از دو هفته اين منطقه را با چشمهايش ديده، دردهايشان را لمس کرده و ناگفتههاي زيادي را براي ما از اين سفر و منطقه تعريف کرده است.
آغاز يک ايده
منطقه پاراچنار محاصره شده بود و هيچ خبري به بيرون درز نميکرد که سرنخي پيدا کنم. اتفاقي در نمايشگاه رسانههاي ديجيتال، يکي از دوستان، فردي را معرفي کرد و گفت ايشان از اهالي پاراچنار پاکستان است. با اين بنده خدا نشستيم و يک سري اطلاعات رد و بدل کرديم و اين اميد در من جرقه زد که ميشود يک کار مستند ساخت. جلسات متعدد گذاشتيم تا بتوانيم مقدمات سفر را فراهم کنيم و من هم در همين حين طرحم را در جايي به تصويب برسانم. آن زمان خيليها نميدانستند پاراچنار کجاست و خيليها هم ميگفتند که اين خيلي موضوع مهمي نيست، مانور دادن روي آن ارزش ندارد. بحث تيره شدن روابط ايران و پاکستان هم مطرح بود و کلي حرفهاي ديگر. شکر خدا در مرکز سينما مستند طرحم تصويب شد. بعد از آن شش ماهي دنبال کار رواديد و باقي قضايا بودم که خودش داستان متفاوتي داشت چراکه دولت پاکستان به هيچ عنوان اجازه نميدهد کسي راهي اين منطقه شود.
گفتم ميروم و ديگر برنميگردم
در طول اين مدت شروع کردم به جمعآوري اطلاعات و رايزني با کساني که احتمال داشت اطلاعات به دردبخوري داشته باشند و بتوانند کمک کنند. اين طرف همه گفته بودند نرو؛ خصوصا دوستاني که در کشورهاي ديگر کار امنيتي ميکردند. به يک بنده خدايي زنگ زدم که به منطقه آشنايي داشت. گفتم حاج آقا من فلاني هستم و دارم ميروم پاراچنار. فقط زنگ زدم بگويم که اگر سر من را بريدند، شما حداقل سرم را برگردانيد. ايشان جواب داد شما برو خيالت راحت، من به شما قول ميدهم که شما بروي يک تار مويت هم برنميگردد! خيلي تاکيد کردند که به هيچ عنوان نرويد. اما اين حرفها به کتم نرفت. به خود شهيد عارف حسيني متوسل شدم. موقع رفتن از يکي از علما استخاره گرفتم و اصلا نگفتم که براي رفتن است. به من گفت که يک جايي ميخواهي بروي که بسيار مقدس است و براي اين کار انتخاب شدهاي. اين برايم مهم بود. البته موقع رفتن به عراق هم استخاره گرفته بودم و گفته بودند که تو براي اين کار ساخته شدهاي (همان سفري که توسط آمريکاييها دستگير شديم!) اينجا به شوخي گفتم يا اباالفضل! آن موقع که ساخته شده بوديم آن طوري شد، حالا که ديگر انتخاب شديم! براي يکي از دوستانم هم گرفتم که بد آمد و گفتند صبر ندارد و من هم به آن بنده خدا گفتم و ايشان را نبردم. از همان اول با آيهالکرسي و «و جعلنا...» خواندن رفتيم جلو. من خودم احتمال اينکه برنگردم را ميدادم. به همسرم هم گفته بودم که دارم ميروم و برنميگردم. گفتم اگر کشته هم نشوم، گرفتار ميشوم حتما. (شکرخدا که اتفاقي نيفتاد!)
ورود ممنوع است؛ نيست
بعد از صادر شدن ويزا بايد راهي بيدردسر پيدا ميشد تا بدون هيچ سر و صدايي بروم پاراچنار. هر اطلاعات کوچکي اگر به دست دولت پاکستان يا وهابيها ميافتاد، کار نصفه کاره ميماند و احتمالا از خودم هم چيزي نميماند! دوستان به من ميگفتند که رد شما را ميگيرند و يک گرا ميدهند و ميآيند شما را ميبرند. آنجا هم خودشان را در مقابل ايران خراب نميکنند که علنا بکشند. مثل ديپلماتهاي ايراني ديگر، اول ميربايند و بعدش هم ترور ميکنند و سر ميبرند تا صدايش درنيايد. به ذهنم رسيد که از کشور ثالث استفاده کنم. رفتم قطر و از دوحه مستقيم رفتم پيشاور. ما يا بايد پاراچنار را دور ميزديم و از خاک افغانستان دوباره وارد خاک پاکستان ميشديم که از مناطق کمخطرتر بگذريم يا بايد از مسير اصلي پيشاور به پاراچنار ميرفتيم. مسيري که همين هفته گذشته حدود 40 نفر از بچههايي که داشتند براي مردم منطقه آذوقه و دارو ميبردند، سرشان بريده شد. 18 تا از کاميونها را هم آتش زده بودند و 19 کاميون را غارت کردند. از 40 و خردهاي نفر ديگر هم خبر ندارند که احتمالا آنها هم کشته شدهاند. همين سه روز پيش يک جوان 20 ساله ربوده شد و بعدش تن و سر و دستهايش را جدا پيدا کردند. يک دانشجوي ديگر از بچههاي پاراچنار هم در اسلام آباد ربوده شد و جسم بدون سرش را در مسير پيشاور ـ پاراچنار پيدا کردند. اين اتفاقات هفتهاي چند بار در آنجا ميافتد. اين مسير کاملا وحشتناک بود و منتفي شد. يک سري از ژنرالهاي پاکستاني هواپيماهاي خصوصي آموزشي داشتند که ميتوانستيم مبلغي بدهيم و با آنها برويم. الحمدلله همين هم شد. نفري 150 دلار به يک ژنرال داديم و بدون اينکه ما را بگردند و از تجهيزات ما بپرسند، رفتيم. با دلهره و وحشت «و جعلنا...» ميخوانديم. لباس محلي شبهقاره هند تنمان بود و کلاه چترالي تا کسي نشناسدمان.
شهري با خانههاي کاهگلي
اگر بخواهم شهر را برايتان توصيف کنم ، چيزي در مايههاي زمان قاجاريه خودمان بود! جز بعضي از موارد، همه چيز در همان حد بود. مثلا يک سري از وسايل نقليهشان تويوتاهايي بود که از افغانستان ميآوردند. از تکنولوژي هم يک نيمچه برقي بود که 12- 11 ساعت بيشتر در روز نبود و فقط سيمهاي لامپهاي تنگستن با آن قرمز ميشد و نوري در کار نبود! سيمکارت موبايلهايشان هم افغاني بود و فقط از اين برق استفاده ميکردند تا گوشيهايشان را شارژ کنند. دولت پاکستان هيچگونه امکاناتي به آنها نميدهد. در محاصره کامل بودند و سوخت و سوزشان هم چوب درختاني بود که قطع ميکردند. نفت نداشتند. يک پادگان ارتش هم در شهر بود که نه آنها با مردم کار داشتند و نه مردم با آنها. فقط به خاطر اين پادگان دوتا پمپ بنزين ساخته بودند که مردم هم از آن استفاده ميکردند. در کل، سوختشان با فضولات حيوانات بود و چوب درخت.
خانههاي شهر پاراچنار کاملا کاهگلي است. کاملا حالت روستايي دارند. فقط بناهاي عموميشان مثل مدرسه جعفريه کمي مدرن بود و شبيه حوزه علميه خودمان. در پيشاور تک و توک ساختمان جديد پيدا ميشد. بازار قصهخواني پيشاور که ميگويند قديميترين بازار جهان است، دقيقا مثل همان 3 هزار سال پيش است و هيچ فرقي نکرده!
جرم؛ خون شيعه در رگها
در دو، سه هفتهاي که آنجا بودم، هر لحظهاش خاطرهاي داشت. مثلا يکي از اسراي سلفي تعريف ميکرد در يک روستايي بعد از کشتن همه، فقط يک بچه شيرخواره در گهواره مانده بود. من به رفيقم گفتم که اين را ببريم بدهيم شيعيان يا بدهيم به کسي بزرگش کند. رفيقم گفت اين خون شيعه در رگهايش هست و همانجا سرنيزه را کرد توي گلوي بچه. اين وهابيها در تجمعها انتحاري ميآيند و خودشان را منفجر ميکنند تا شيعيان را بکشند. تک و توک آدم پيدا ميکنيد که مشکلي نداشته باشد؛ يا دست ندارند يا پا. شما خانوادهاي پيدا نميکنيد که شهيد نداشته باشد. در روستاها در هر کوچهاي دو سهتا شهيد خاک کردهاند. بالاي سر کوچهها پرچم يا حسين و حتي پرچم ايران را زدهاند. با همه اين حرفها خيلي محکم ايستادهاند و اصلا کوتاه نميآيند. همچنان طرفدار ايران و اکثرا مقلدان آيتالله خامنهاي هستند. يک شيعه دوازده امامي به تمام معنا.
دستهاي خاليشان
نکته اصلي ماجرا اينجاست که مردم اين شهر شيعه هستند و در وضعيتي ناگوار از چهار طرف بين وهابيها و طالبانيها گير افتادهاند که ريختن خون شيعيان را مباح ميدانند. محاصرهاي همه جانبه که هيچ کس تلاشي براي شکستن آن نميکند. کل کوروم ايجنسي اندازه يک سوم استان تهران ماست. خود کوروم ايجنسي يک ميليون جمعيت دارد که 600 هزار نفر آنها شيعه هستند. الان مردم شيعه کاملا جداي از وهابيها زندگي ميکنند. آنقدر اين وهابيها شيعيان را اذيت کردند که از هم جدا شدند. شيعيان صبح از در خانه ميآمدند بيرون و بسمالله نگفته ميرفتند روي مين. همسايه خانه همسايه را با خمپاره ميزد. منطقه قبلا کاملا شيعهنشين بوده ولي اين اواخر طوري شده بود که شيعهها يا مجبور بودند با آنها بجنگند يا آنها را کاملا بيرون کنند. اين سلفيها به اسم مهاجر افغاني وارد منطقه شده بودند و کمکم آنقدر زياد شدند که دست به اسلحه بردند براي کشتن شيعيان.
اگر فکر کردهايد که با يک منطقه کاملا جنگزده طرفيد، سخت در اشتباهيد. اگر فکر کردهايد که اينجا همه چيز در سکون است، اشتباه کردهايد؛ اهالي پاراچنار، با همه سختيها، نشاطشان را حفظ کردهاند، با همه مشکلات، سربلند ايستادهاند. اينها که اينجا ميخوانيد، روايت حال و روزشان است در اوج جنگ هر روزه.
مقام علمدار
شما وقتي وارد روستاها ميشويد، يک ديرک خيلي بلند است که پرچمي روي آن نصب شده و به مقام علمدار معروف است. روي پرچم اسم حضرت عباس(ع) نوشته شده. هر کس وارد روستا ميشود مثل مراسم حج که همه به حجرالاسود دست ميکشند و ميروند، اينجا هم دستي ميکشند و ميروند. اين مقام در همه روستاها هست. جالب اين است که مقامها هر روستايي را که اشغال ميکنند، اولين کاري که ميکنند اين است که اين مقام را قطع ميکنند و آتش ميزنند. نشان حب اهل بيت(ع) را اين جوري از بين ميبرند. خيلي بيشتر از ما شيعهاند؛ من اين را به يقين ديدم. بحث انتظار ظهور و اعتقاد به اهل بيت(ع) را خيلي پررنگتر از خودمان ديدم. برخلاف ما که خيلي جاها شعاري شيعه هستيم، خيلي عملياتيتر از ما شيعهاند. آنجا امامزاده نيست. من به شوخي به آنها ميگفتم ما امامزاده زياد داريم و بايد چندتايي براي شما صادر کنيم. هر کدامشان يک عشقي دارد. يکي خواب جايي را ميبيند و اسمش را ميگذارد مقام امام علي(ع). براي خودشان امامزاده بدون ضريح درست ميکنند تا به عشق اهل بيت(ع) يک جايي جمع شوند.
شهيدي که ماندگار شد
زماني که شهيد آويني به پاکستان رفت، شهر پاراچنار همين وضعيت لرزان و امنيتي را داشت ولي محاصره نبود. شهيد آويني به مناسبت اولين سالگرد شهادت عارف حسيني، از طريق شهر پيشاور به اين منطقه سفر کرد. سفر يک ايراني پرشور که تاثير زيادي هم بر روحيه مردم شهر داشت. بعضي از خانههايي که ميرفتم، عکس شهيد آويني را روي ديوارشان ميديدم؛ او را ميشناختند و از شهادتش خبر داشتند. فکرش را بکنيد؛ يک ايراني اين همه سال قبل رفته آنجا و چنان تاثيري داشته که هنوز برخي اهالي وي را به ياد دارند و عکسش را نگه داشتهاند. ببينيد چقدر به ايرانيها نگاه ايدهآلي دارند.
خودشان هواي خودشان را دارند!
پاراچناريها الگوي خودشان را ايرانيها ميدانند؛ اين موضوع در کوچه و بازارشان هم پيداست. من اين چند روز در روستاي پيوار مستقر بودم. يکي از دوستان خانه مجردياش را در اختيار ما قرار داده بود. يک جورهايي پاتوق شده بود. با اينکه از پاراچنار 20 کيلومتري فاصله بود اما شبها بچهها ميآمدند آنجا. ايراني که ميديدند ذوق ميکردند. از ايران و شهدا و چيزهاي ديگر کلي صحبت ميکردند و سوال ميپرسيدند. رهبر خودشان را آقاي خامنهاي ميدانند. در همه کوچهها و بازارهايشان عکس امام(ع) و رهبري هست. شايد در کل شهر پاراچنار 15 ـ 10 تا مغازه بتواني پيدا کني که اين عکسها را نداشته باشد. بزرگترين افتخار براي پاکستانيها اين است که ويزا بگيرند و بروند عربستان کار کنند. ولي براي اينها عار است که چنين کاري بکنند. بزرگترين افتخار براي پاراچناريها اين است که بيايند ايران و کار کنند و پول حلال دربياورند. شايد فکر کنيد که با وجود اين جنگ، آنها هيچ فعاليتي نميکنند و چشم اميدشان به دولتشان است تا براي آنها کاري کند. اما اصلا همچين خبرهايي نيست و آنها روي پاي خودشان ايستادهاند؛ خيلي جالب است که فوقالعاده زندگي با برکتي دارند. خودشان ميکارند و خودشان هم ميخورند. از لحاظ اقليمي شما ميبيني که در شمال ما برنج هست و گندم نيست. در مناطق ما، گندم هست و برنج نيست اما آنجا پتهاي هست که يک طرف گندم ميکارند و طرف ديگرش برنج. يک سري از افراد بازاري هستند و در شهر پاراچنار مغازه دارند، بقيه هم دامدار و کشاورز هستند. يک عده هم رانندهاند. آنجا کسي ماشين سواري شخصي ندارد. ماشين که داشته باشي بايد مسافرکشي کني. تويوتاي استيشن از افغانستان قاچاقي ميآورند. توي ماشينها چهار نفر جلو مينشينند و پنج نفر هم صندلي عقب. سه نفر هم چون استيشن است، پشت مينشينند.
مهماننوازند وسط جنگ
پاراچناريها همه اين سختيها را تحمل ميکنند ولي مهماننوازي را از ياد نميبرند؛ آنجا کار نيست و در زمين کشاورزي خودشان زندگي ميکنند. الحمدلله به اندازهاي که ميخورند درميآورند. اگر شما مهمان باشيد به هيچ عنوان کم نميآورند. من را روزي 15 ـ 10 جا به اسم چايي دعوت ميکردند. مثل تخمه براي ما مرغ سوخاري ميآوردند. يک جايي دعوت بودم، سر سفره گفتند جنگ شده. پا شدند اسلحه دستشان گرفتند و رفتند پشت خانه جنگيدند. گفتم خب ما هم با آنها برويم بجنگيم يا حداقل فيلم بگيريم. گفتند نه، شما مهمان هستيد، بنشينيد غذايتان را بخوريد. بعد رفتند جنگيدند و آمدند کلي از ما عذرخواهي کردند. گفتند ببخشيد پاي سفره؛ بيشرفها ملاحظه نکردند که مهمان داريم! به خاطر اينکه جبران کنند به ما دوتا مرغ زنده دادند تا شب ببريم و بخوريم!
خودشان ميسازند
خيلي از شيعياني که در دانشگاههاي شهرهاي ديگر بودهاند، آمدهاند پاراچنار دانشگاه و مدرسه غيرانتفاعي زدهاند و به مردم خودشان خدمت ميکنند. فوقالعاده آدمهاي با فرهنگي هستند. از بچه دبستاني تا پيرمردشان انگليسي فول صحبت ميکنند. با توجه به شرايطي که دارند خيلي بهروز هستند. از خيلي از اتفاقات خبر دارند. بهوفور مدرسه دارند. روستاي پيوار با دههزارنفر جمعيت، 16تا مدرسه داشت. براي من عجيب بود. در مدرسه اگر کلاس کم بود، کلاسها را در حسينيه برگزار ميکردند. يک وقت ميديدي که در يک حسينيه بزرگ چهارتا کلاس تشکيل شده. در ايوان هم دوتا کلاس ديگر تشکيل ميدهند. برخلاف عکسها و تصويرها، بچهها خيلي تر و تميز هستند. اصلا باورتان نميشود که بچههاي اينجا باشند.
زخمي که خوب نميشود
آنها خيلي آدمهاي مظلومي هستند ولي اصلا از ما توقع ندارند. من دو ماه است آمدهام و هر جا رفتم داد زدم ولي هنوز کسي باورش نميشود که آنجا جنگ است. اين دست بريدن و سر قطع کردن براي هر روز است. اين هنوز ادامه دارد. ريگي نيست که هر چند وقت يکبار بيايد و يک جنايت کند و برود. هر روز با چنين قضايايي درگير هستند. هيچچي هم ندارند که بتوانند خودشان را معالجه کنند. براي يک پروتز پا بايد بروند افغانستان و در مجامع جهاني خودشان را افغاني معرفي کنند و با هزار زحمت و دردسر يکي بگيرند و تا آخر عمر با همان يکدانه سر کنند. به من ميگفتند اجازه بدهيد ما بياييم نوکري شما ايرانيها را بکنيم. با همه اينها ما برايشان تره هم خرد نميکنيم. وقتي بحث ميشود ميگويند که روابطمان با پاکستان تيره ميشود. پايههاي انقلاب ما دفاع از مظلوميني مثل فلسطينيها و پاراچناريهاست. زماني که امام علي(ع) ميگويد شنيدهام در حدود اسلامي خلخال از پاي زن يهودي کندهاند و اگر مرد مسلماني بشنود و بميرد جايز است؛ براي همين موقعهاست. اينها حتي اگر يهودي هم باشند مظلومند. من ايراني، اعتقاد عيني آن شيعهاي هستم که آنجا نشسته. وقتي يک ايراني ميرود آنجا مثل پروانه دور او ميچرخند. وقتي من حرف ميزدم گريه ميکردند. ميگفتند حرم امام رضا(ع) رفتيد ياد ما هم باشيد. همه اينها درد است. شب آخر چنان گريه ميکردند که من در مسير برگشت توي ماشين ترکيدم و همين طوري اشک ريختم. کاش اين حرفها غير از مجلهتان برخي مسوولان را به فکر بيندازد تا براي اين بچههاي مظلوم کاري کنند.