پس از آن كه بخشى از سؤالات خود را به محضر استادم مولوى... ارائه دادم و ايشان از عهده پاسخ بسيارى از آنها برنيامد و به پاسخ سطحى و گذراى چند سؤال اكتفا كرد، من از اساتيد ديگر كمك گرفتم، ولىمتأسفانه با من برخورد غير علمى و تند و خشن داشتند و متهم به رافضى بودن، شدم. شدت عمل اساتيدمولوى عليه من، زمانى به اوج خود رسيد كه سؤالات ياد شده، بدون اطلاع من، متأسفانه چاپ و منتشر شد ودر اختيار عموم قرار گرفت.
برخورد زننده و توهينآميز اساتيد مولوى ـ به جاى پاسخ منطقى به سؤالات مطرح شده ـ باعث قطع ارتباط و مانع از طرح ساير سؤالات من نزد آنان شد. براى شنيدن پاسخ مناسب و منطقى به سؤالاتم على رغم ميل باطنى مجبور به چاپ و انتشار اين سوالات شدم، تا شايد اساتيدم در برابر عمل انجام شده، قرار گرفته و به جاى توهين و تحقير، پاسخ منطقى و علمى براى سؤالات مطرح شده ارائه دهند.
به اميد شنيدن پاسخ منطقى به اين سؤالات
سؤال 1. آيا صحيح است كه بغض و دشمنى با حضرت على رضىاللهعنه جزء اعتقادات مذهبى حنبلىها است؟
من اين مطلب را در كتاب «تاريخ المستبصر» نوشته شيبانى (متوفاى 690 هجرى قمرى) ديدم و بسيار شگفتزده شدم. او مىنويسد: حنبلىها معتقدند: هر كس ادعاى پيروى از مذهب حنابله را دارد، بايد مقدارى بغض و كينه نسبت به حضرت على رضىاللهعنهدر دلش وجود داشته باشد.
«لأنّ الحنابلة يقولون فيما بينهم: لايكون الحنبلي حنبليّاً حتّى يبغض عليّاً سويا». ابنمجاور شيبانى، تاريخ المستبصر: ج 1، ص 101، ذكر بلاد الخوارج و الاباضية.
سؤال 2. آيا صحيح است كه در زمان امويان بردن نام حضرت على رضىاللهعنه و ذكر فضائل آن حضرت، ممنوع بوده است؟
1. مالك بن دينار مىگويد: هنگامى كه از سعيد بن جبير پرسيدم: پرچمدار سپاه پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم چه كسى بود؟ سعيد بن جبير نگاهى به من انداخت و گفت: مثل اين كه خيالت راحت است (و از چيزى نمىترسى)؟
مالك بن دينار مىگويد: از نحوه برخورد و پاسخ سعيد بن جبير ناراحت شدم و نزدِ دوستانِ سعيد بن جبير از برخورد وى گلايه كردم.
دوستان سعيد بن جبير علت برخورد نامناسب و پاسخ ندادن سعيد بن جبير را بيان كرده و گفتند: سعيد بن جبير از حجاج بن يوسف مىترسد و به همين خاطر خانهنشين شده است و در ملأ عام و آشكارا نمىتواند پاسخ دهد، اگر در خلوت از او بپرسى، پاسخ مىدهد.
مالك بن دينار مىگويد: در خلوت و تنهايى، سؤالم را از سعيد بن جبير پرسيدم و وى پاسخ داد: حضرت على رضىاللهعنه پرچمدار سپاه پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم بود.
«عن مالك بن دينار قال: سألتُ سعيد بن جبير فقلت: يا أباعبداللّه! من كان حامل راية رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم؟ قال: فنظر إليّ وقال: كأنّك رخي البال، فغضبتُ و شكوتُه إلى إخوانه من القراء، فقلت: ألا تعجبون من سعيد بن جبير أنّي سألته من كان حامل راية رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم؟ فنظر إليّ و قال: إنّك لرخي البال. قالوا: إنّك سألتَه و هو خائف من الحجاج و قد لاذ بالبيت، فسَله الآن، فسألتُه، فقال: كان حاملها علي رضىاللهعنه».
حاكم نيشابورى، المستدرك على الصحيحين: ج 3، ص 147، كتاب معرفة الصحابة، ذكر إسلام أميرالمؤمنين علي رضىاللهعنه، ح 4665/263.
2. حسن بصرى به يونس بن عُبيد مىگويد: هر كجا شنيدى گفتم: قال رسولاللّه، بدان كه حديث از حضرت على رضىاللهعنه است، ولى چون در زمانى ـ دوران حكومت حجاج بن يوسف ـ به سر مىبرم كه نمىتوانم نام حضرت على رضىاللهعنه را ببرم آن را از پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم نقل مىكنم.
«عن يونس بن عُبيد قال: سألتُ الحسن، قلتُ: يا أباسعيد! إنّك تقول: قال رسولاللّه و إنّك لمتدركه؟ قال: يابن أخي! لقد سألتَني عن شيءٍ ما سألني عنه أحدٌ قبلك، و لولا منزلتك منّي ما أخبرتُك، إنّي في زمان كما ترى ـ و كان في عَمَل الحجّاج ـ كلّ شيءٍ سمعتَني أقول: قال رسولاللّه، فهو عن علي بن أبيطالب، غير أنّي في زمانٍ لاأستطيع أن أذكر عليّاً».
مزّى، تهذيب الكمال في أسماء الرجال: ج 4، ص 316، شرح حال حسن بصرى، ش 1198.
سؤال 3. آيا صحيح است كه حضرت زبير همراه با پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم و يكى از همسرانش ـ ظاهرا حضرت عايشه ـ در زير يك لحاف قرار مىگرفتند؟
حضرت زبير مىگويد: در يك روز بسيار سرد، پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم مرا براى انجام كارى به جايى فرستاد. هنگامى كه برگشتم، پيامبر با يكى از همسرانش در زير لحاف قرار داشتند. رسول گرامى اسلام (براى اين كه گرم شوم) گوشه لحاف خودشان را روى من انداخته و مرا نيز به زير لحاف خودشان فرا خواند.
«عن عبداللّه بن الزبير عن أبيه قال: أرسلني رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم في غداة باردة، فأتيته و هو مع بعض نسائه في لحافه، فأدخلني في اللحاف، فصرنا ثلاثة». هذا حديث صحيح الإسناد و لميخرجاه.
حاكم نيشابورى، المستدرك على الصحيحين: ج 3، ص 410، كتاب معرفة الصحابة، ذكر مناقب حواري رسولاللّه و ابنعمته الزبير بن العوام، ح 5564/1162.
«و عن الزبير قال: بعثني رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم في ليلة باردة أو في غداة باردة، فذهبت ثمّ جئت و رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم معه بعض نسائه في لحاف، فطرح عليّ طرف ثوبه أو طرف الثوب».
هيثمى، مجمع الزوائد و منبع الفوائد: ج 9، ص 152، كتاب المناقب، باب مناقب الزبير.
آيا چنين رفتارى از شخصيت بزرگى همچون پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم قابل پذيرش است؟
آيا جعل و نشر چنين مطالبى به عنوان فضايل حضرت زبير توهين به مقام والاى پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم نيست؟
آيا هيچ مردى حاضر به راه دادن شخصى ديگر ـ و لو از محارم همسرش ـ به زير لحاف شخصى خود و همسرش مىشود؟
ابنحجر عسقلانى در شرح حال حسن بن صالح به تغيير مبناى سلفيان معاصر خود از سلفىهاى قديم اشاره كرده و مىنويسد: سلفىهاى قديم در مقابل ائمه جور و ظالم سكوت نمىكردند و به مبارزه مسلحانه با آنها مىپرداختند، اما سلفىهاى معاصر به خاطر مصالحى از مبارزه مسلحانه با حاكمان و امامان ظالم دست برداشته و در مقابل آنها سكوت مىكنند. حسن بن صالح پشت سر هيچ فاسقى نماز نمىخواند و ولايت هيچ امام فاسقى را نمىپذيرفت و در نمازهاى جمعه آنان شركت نمىكرد.
«و قولهم كان يرى السيف يعني كان يرى الخروج بالسيف على أئمة الجور و هذا مذهب للسلف قديم، لكن استقر الأمر على ترك ذلك، لما رأوه قد أفضى إلى أشد منه، ففي وقعة الحرّة و وقعة إبنالأشعث و غيرهما عظة لمن تدبر... و الحسن مع ذلك لميخرج على أحد و أمّا ترك الجمعة ففي جملة رأيه ذلك أن لايصلّي خلف فاسق و لايصحح ولاية الإمام الفاسق».
ابنحجر عسقلانى، تهذيب التهذيب: ج 2، ص 250، شرح حال حسن بن صالح، ش 516.
ابنابىالحديد معتزلى شافعى مىنويسد: عبداللّه بن عمر در حالى كه با حضرت على رضىاللهعنه بيعت نكرده بود، براى اين كه به حديث معروف «من مات و لا إمام له مات ميتة جاهليّة» (مضمون اين حديث يكى از مضامين مسلم و پذيرفته شده ميان تمامى مسلمانان است. اين حديث در جوامع حديثى ما با الفاظى همچون «من مات و لا إمام له مات ميتة جاهلية»، «من مات و لا بيعة عليه مات ميتة جاهلية»، «من مات و ليس عليه إمام مات ميتة جاهلية»، «من مات و لا طاعة عليه مات ميتة جاهلية»، «من مات و ليس عليه إمام مات ميتة جاهلية»، «من مات و ليس في عنقه بيعة مات ميتة جاهلية»، «من مات و ليس عليه إمام جماعة فإنّ موتته موتة جاهلية»، «من مات بغير إمام مات ميتة جاهلية»، «من مات و ليست عليه طاعة مات ميتة جاهلية» و... نقل شده است. براى آشنايى بيشتر با نقلهاى مختلف اين حديث به مسند احمد بن حنبل: ج 2، ص 111 و ج 3، ص 446 و ج 4، ص 96؛ صحيح ابنحبان: ج 10، ص 434؛ المعجم الأوسط: ج 1، ص 80، ح 225 و ج 4، ص 232، ح 5819؛ المعجم الكبير: ج 19، ص 335، ح 769 حديث ذكوان ابوصالح السمان عن معاوية و ج 19، ص 388، ح 910، حديث شريح بن عبيد عن معاوية؛ المستدرك على الصحيحين: ج 1، ص 204، كتاب العلم، ح403/114؛ المصنف في الأحاديث و الآثار: ج 8، ص 605، كتاب الفتن، من كره الخروج في الفتنة و تعوذ عنها، ح 92 و مجمع الزوائد و منبع الفوائد: ج 5، ص 218، 219، 223 و 225، كتاب الخلافة، باب لزوم الجماعة و طاعة الائمة و النهي عن قتالهم و باب لزوم الجماعة و النهي عن الخروج عن الأمّة و قتالهم، مراجعه شود.) عمل كرده و حتى يك شب را بدون داشتن امام سپرى نكرده باشد، شبانه به منزل حجاج بن يوسف ثقفى آمد تا با عبدالملك بن مروان بيعت كند. حجاج بن يوسف با بىاعتنايى به عبداللّه بن عمر و تحقير او، پاهايش را از زير لحاف بيرون آورد و به عبداللّه بن عمر گفت: براى بيعت با عبدالملك بن مروان دستت را بر پاهاى من بكش.
«فإنّه إمتنع من بيعة علي، و طرق على الحجّاج بابه ليلاً ليبايع لعبدالملك، كي لايبيت تلك الليلة بلاإمام، زعم لأنّه روي عن النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم أنّه قال: «من مات و لا إمام له مات ميتة جاهليّة»، و حتّى بلغ من احتقار الحجّاج له و استرذالة حاله أن أخرج رجلَه من الفراش فقال: أصفق بيدك عليها».
ابنابىالحديد، شرح نهج البلاغه: ج 13، ص 242، شرح خطبه 238 معروف به خطبه قاصعه، القول في إسلام أبيبكر و عليّ و خصائص كلّ منهما.
اگر عبداللّه بن عمر به حديث پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم اعتقاد داشت، چرا با حضرت على رضىاللهعنه بيعت نكرد؟
جرير بن عبدالحميد درباره سماك بن حرب مىگويد: نزد سماك بن حرب رفتم. ديدم ايستاده بول مىكند. با خود گفتم عقلش را از دست داده است. پس از مشاهده اين ماجرا هيچ سؤالى از او نكردم و درباره هيچ مطلبى با او صحبت نكردم و برگشتم.
«قال جرير بن عبدالحميد: أتيتُ سماك بن حرب، فرأيتُه يبول قائماً، فرجعت و لمأسأله، فقلت: خرف».
ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 5، ص 248، شرح حال سماك بن حرب، ش 109 و ميزان الإعتدال في نقد الرجال: ج 2، ص 233، شرح حال سماك بن حرب، ش 3548 و ابنحجر عسقلانى، تهذيب التهذيب: ج 4، ص 205، شرح حال سماك بن حرب، ش 405.
اگر چنين مطلبى صحيح است، چرا صاحبان صحاح و سنن رواياتى را كه متضمن ايستاده بول كردن پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم است، نقل كردهاند.
محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخارى: ج 1، ص 52 ـ 53، كتاب الوضوء، باب البول قائماً و قاعداً، و باب البول عند صاحبه و التستر بالحائط، و باب البول عند سباطة قوم.
اگر ايستاده بول كردن براى راوى حديث پيامبر اكرم زشت بوده و باعث سقوط او از منظر راويان احاديث مىشد، آيا نسبت دادن چنين امرى به پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم توهين و جسارت به آن حضرت محسوب نمىشود؟
(روزى پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم ابوسفيان را مشاهده كرد كه سوار بر مركب شده بود و فرزندش معاويه پيشاپيش مركب و فرزند ديگرش يزيد بن ابىسفيان پشت سر مركب ابوسفيان راه مىرفتند. پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم درباره اين سه نفر فرمودند: «لعن اللّه القائد و السائق و الراكب». طبرى، تاريخ الأمم و الملوك: ج 5، ص 622، حوادث سال 284 هجرى قمرى.)
ذهبى درباره جايگاه ابوسفيان نزد خليفه دوم و سوم مىنويسد: عمر بن خطاب ابوسفيان را مورد احترام قرار مىداد، زيرا او بزرگ بنىاميه و شخصى رياست طلب بود. ابوسفيان در دوران خلافت پسر عمويش عثمان نيز از جايگاه و مقام بالايى برخوردار بود.
«و كان أبوسفيان أسنّ من رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم بعشر سنين، و عاش بعده عشرين سنة و كان عمر يحترمه و ذلك لأنّه كان كبير بنيأمية و كان يحبّ الرياسة و الذكر، و كان له سُورةٌ كبيرةٌ في خلافة إبنعمه عثمان».
ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 2، ص 107، شرح حال ابوسفيان، ش 13.
اين در حالى است كه حضرت على رضىاللهعنه او را دشمن اسلام و مسلمانان معرفى كرده است.
«ما زلت عدوّاً للإسلام و أهله».
ابنعبدالبر، الإستيعاب في معرفة الأصحاب: ج 4، ص 241، شرح حال ابوسفيان، ش 3035.
چرا شخصى كه مورد لعن رسول گرامى اسلام صلَّى اللّه عليه و سلَّم قرار گرفته و از دشمنان اسلام و مسلمانان به شمار مىرود، توسط حضرت عمر و عثمان مورد احترام قرار مىگيرد؟
مگر حضرت عمر و عثمان ادعاى پيروى از سنت و روش پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم را ندارند؟ پس چرا بر خلاف سنت پيامبر عمل مىكنند؟
ذهبى در شرح حال محمد بن محمد بن على زينبى (زينبى در صفر سال 387 هجرى قمرى به دنيا آمده و در بيست و يكم جمادى الآخر سال 479 هجرى قمرى از دنيا رفته است. ذهبى و سمعانى او را با القابى همچون: «الشيخ الصالح»، «الزاهد»، «الشريف»، «مسند الوقت»، «دَيّن» و «متعبد» معرفى كردهاند. ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 18، ص 443 ـ 444، شرح حال زينبى، ش 228.) مىنويسد: ابوسعد بغدادى به قصد زيارت و ملاقات ابونصرزينبى به بغداد مسافرت كرد، اما در بغداد موفق به ملاقات و ديدار ابونصر زينبى نشد. هنگامى كه خبر وفات ابونصر زينبى را شنيد، از شدت حزن به سر و صورت خود مىزد و لباسهايش را نيز پاره كرد.
«رحل أبوسعد البغدادي إلى أبينصر الزينبي، فدخل بغداد، و لميلحقه، فحين أخبر بموته خرق ثوبه، و لطم، و جعل يقول: من أين لي علي بن الجعد عن شعبة؟ يعني سند متصل إلى إبنالجعد».
ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 18، ص 444، شرح حال زينبى، ش 228 و تاريخ الإسلام و وفيات المشاهير و الأعلام، حوادث 471 ـ 480 هجرى قمرى، وفيات 479 هجرى قمرى، شرح حال محمد بن محمد بن على زينبى، ش 304.
اگر چنين رفتارى از علماى ما سر زده و صحيح است، چرا به مراسم عزادارى شيعيان و روافض در مصيبت حضرت حسين رضىاللهعنه و ساير امامانشان اعتراض مىكنيم؟
ابنحجر عسقلانى و عينى دو تن از مهمترين شارحان صحيح بخارى در شرح و توضيح حديث «إستأذنتُ على عائشة، فعرفتْ صوتي، قالت: سليمان! أدخل، فإنّك مملوك ما بقي عليك شيء» (محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخاري: ج 2، ص 102، كتاب الشهادات، باب شهادة الأعمى و أمره و نكاحه و إنكاحه و مبايعته و قبوله في التأذين و غيره و ما يعرف بالأصوات.)، مىنويسند: اين روايت بر اين مطلب دلالت دارد كه به نظر عايشه رعايت حجاب و پوشش در حضور بردگانِ نامحرم لازم نبوده است و لذا ايشان بدون اين كه پوشش و حجاب خود را رعايت كند، به سليمان بن يسار اجازه ورود داد.
«و فيه دليل على أنّ عائشة كانت ترى ترك الإحتجاب من العبد، سواء كان في ملكها أو في ملك غيرها، لأنّه كان مكاتب ميمونة زوج النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم. و أمّا من قال: يحتمل أنّه كان مكاتباً لعائشة، فمعارضة الصحيح من الأخبار بمحض الإحتمال و هو مردود». ابنحجر عسقلانى، فتح الباري بشرح صحيح البخاري: ج 5، ص 314، كتاب الشهادات، باب 11، باب الشهادة الأعمى و أمره و نكاحه، شرح حديث 2657. «لعلّ مذهبها أنّ النظر حلال إلى العبد، سواء كان ملكها أو لا و أنّها لاترى الإحتجاب من العبد مطلقاً».
عينى، عمدة القاري شرح صحيح البخاري: ج 13، ص 220، كتاب الشهادات، باب 11، باب الشهادة الأعمى، حديث 20.
ابناثير جزرى در تاريخ خود مىنويسد: طبرى كتابى نوشته و اختلاف نظر فقها در مسائل مختلف را در آن جمعآورى كرد، اما چون احمد بن حنبل را فقيه نمىدانست، هيچ اشارهاى به نظرات احمد بن حنبل نكرد. هنگامى كه علت اين كار را از وى پرسيدند، پاسخ داد: به نظر من احمد بن حنبل فقيه نبود، بلكه صرفا يك محدث و ناقل حديث بود.
حنابله بغداد از موضع و نظر طبرى درباره احمد بن حنبل ناراحت شدند و او را مورد آزار و اذيت قرار دادند.
«أنّ الطبري جمع كتاباً ذكر فيه اختلاف الفقهاء، لميصنف مثله، و لميذكر فيه أحمد بن حنبل. فقيل له في ذلك، فقال: لميكن فقيهاً، و إنّما كان محدثاً، فاشتدّ ذلك على الحنابلة و كانوا لايحصون كثرة ببغداد، فشغبوا عليه».
ابناثير جزرى، الكامل في التاريخ: ج 5، ص 74، حوادث سال 310 هجرى قمرى، ذكر وفاة محمد بن جرير الطبري.
جمعى از علماى ما نيز همچون طحاوى، دبوسى، نسفى و سمرقندى با طبرى همعقيده و همنظر بوده و احمد بن حنبل را تنها يك محدث مىدانستند نه فقيه.
«كذلك قال الطحاوي و الدبوسي و النسفي و السمرقندي».
محمد حجوى ثعالبى، الفكر السامي في تاريخ فقه الإسلامي: ج 3، ص27.
اگر چنين مطلبى صحت دارد، چرا ما سلفيان خود را حنبلى مىدانيم و در مسائل فقهى از نظرات احمد بن حنبل پيروى مىكنيم؟
بخارى روايتى را به اين مضمون نقل مىكند كه: هنگامى كه عبداللّه بن اُبى ـ يكى از منافقين ـ درگذشت، فرزند او نزد پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم آمده و پيراهن آن حضرت را به عنوان كفن براى پدرش خواست و از رسول گرامى اسلام درخواست خواندن نماز بر جنازه و طلب مغفرت براى پدرش نمود. پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم پيراهن خود را به او داد و چون خواست بر پيكر او نماز گذارد، عمر بن خطاب پيامبر را كشيد و گفت: مگر خداوند تو را از نماز خواندن بر پيكر منافقان نهى نكرده است.
«أنّ عبداللّه بن أبي لمّا تُوفي جاء إبنه إلى النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم، فقال: يا رسولاللّه! أعطني قميصَك أكفّنه فيه و صلّ عليه و استغفر له، فأعطاه النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم قميصَه فقال: آذني أصلّي عليه، فآذنه، فلمّا أراد أن يصلّي عليه جذبه عمر رضىاللهعنه، فقال: أليس اللّه نهاك أن تصلّي على المنافقين».
محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخاري: ج 1، ص 220، باب في الجنائز، باب الكفن في القميص الذي يكف أو لايكف و من كفن بغير قميص و ج 4، ص 25، كتاب اللباس، باب لبس القميص.
اگر چنين مطالبى صحت دارد، پس آيات «وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الأَقَاوِيلِ * لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ» (سوره حاقه 69، آيه 44 و 45.)، «وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى» (سوره نجم 53، آيه 3.) و «مُطَاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ» (سوره تكوير 81، آيه 21.) را چگونه توجيه مىكنيم؟
آيا حضرت عمر در اجراى فرمان خداوند، از پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم جلوتر بود؟
آيا پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم به احكامى كه خودش آورده بود، جاهل بود؟
امام ذهبى ابنماجِشون را با عناوينى همچون «علامه»، «فقيه»، «مفتى مدينه» معرفى كرده و مىنويسد: ابنماجشون از شاگردان امام مالك و مفتى مدينه منوره بود و علاقه شديدى به غنا و استماع آن داشت.
«كان مولعاً بسماع الغناء».
ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 10، ص 360، شرح حال ابنماجشون، ش 92؛ تاريخ الإسلام و وفيات المشاهير و الأعلام: ج 15، ص 273، حوادث و وفيات 211 ـ 220 هجرى قمرى، شرح حال ابنماجشون، ش 246 و ميزان الإعتدال في نقد الرجال: ج 2، ص 658، شرح حال عبدالملك بن عبدالعزيز معروف به ابنماجشون، ش 5226؛ ابنحجر عسقلانى، تهذيب التهذيب: ج 6، ص 362، شرح حال ابنماجشون، ش 760 و ابنخلكان، وفيات الأعيان و أنباء أبناء الزمان: ج 3، ص 166، شرح حال ابنماجشون، ش 377.
احمد بن حنبل مىگويد: هنگامى كه ابنماجشون نزد ما آمد، همراه او افرادى بودند كه برايش غنا مىخواندند.
«قال أحمد بن حنبل: قدم علينا و معه من يغنيه».
ابنحجر عسقلانى، تهذيب التهذيب: ج 6، ص 362، شرح حال ابنماشجون، ش760 و ابنخلكان، وفيات الأعيان و أنباء أبناء الزمان: ج 3، ص 166، شرح حال ابنماشجون، ش 377.
ابوداود يكى از علماى رجالى ما به تبحر ابنماجشون در فهم حديث اشاره كرده و مىنويسد: ابنماجشون از حديث چيزى نمىفهميد.
مزى، تهذيب الكمال في أسماء الرجال: ج 12، ص 67، شرح حال ابنماجشون، ش 4123؛ ذهبى، ميزان الإعتدال في نقد الرجال: ج2، ص659، شرح حال عبدالملك بن عبدالعزيز معروف به ابنماجشون، ش5226 و تاريخ الإسلام و وفيات المشاهير و الأعلام: ج 15، ص 273، حوادث و وفيات 211 ـ 220 هجرى قمرى، شرح حال ابنماجشون، ش246؛ ابنحجر عسقلانى، تهذيب التهذيب: ج 6، ص 361، شرح حال ابنماجشون، ش 760؛ ابنخلكان، وفيات الأعيان و أنباء أبناء الزمان: ج 3، ص167، شرح حال ابنماجشون، ش 377 و صفدى، الوافي بالوفيات: ج 19، ص120، شرح حال ابنماجشون، ش 7290.
ابنبرقى نيز مىگويد: ابنماجشون چيزى از حديث نمىفهميد.
«قال ابنالبرقي: دعاني رجل إلى أن أمضي إليه، فجئناه فإذا هو لايدري الحديث إيش هو».
ابنحجر عسقلانى، تهذيب التهذيب: ج 6، ص 361، شرح حال ابنماجشون، ش 760 و ابنخلكان، وفيات الأعيان و أنباء أبناء الزمان: ج 3، ص 167، شرح حال ابنماجشون، ش 377.
ابراهيم بن سعد بن ابراهيم بن عبدالرحمن بن عوف از نوادگان عبدالرحمن بن عوف يكى ديگر از روايانى است كه ذهبى او را با عناوينى همچون «الإمام»، «الحافظ الكبير»، «كان ثقة صدوقاً» و «صاحب حديث» معرفى كرده و مىنويسد: ابراهيم بن سعد طبق عادت اهل مدينه گوش دادن و استماع غنا را جايز مىدانست.
ذهبى در ادامه مىنويسد: عدهاى ابراهيم بن سعد را به خاطر استماع غنا ملامت كردند. وى به خاطر همين مسأله از محدثين ناراحت شد و سوگند ياد كرد قبل از نقلِ هر حديثى ابتدا آوازهخوانى كرده و سپس حديث را نقل خواهد كرد.
«كان ممن يترخّص في الغناء على عادة أهل المدينة، و كأنّه لِيمَ في ذلك، فانزعج على المحدثين و حلف أنّه لايحدّث حتّى يغني قبله».
ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 8، ص 306، شرح حال ابراهيم بن سعد، ش 81.
آيا با وجود چنين مطالبى مىتوان به روايت «قالت (عائشة): قال لي رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم في مرضه: أدعي لي أبابكر أباك و أخاك حتّى أكتب كتاباً، فإنّي أخاف أن يتمنّى متمنّ و يقول قائل أنا أولى و يأبى اللّه و المؤمنون إلاّ أبابكر» (حضرت عايشه مىگويد: پيامبر در مريضى آخر عمرشان كه به وفات ايشان منجر شد، مرا صدا زد و فرمود: پدرت ابوبكر را صدا بزن تا مطلبى را برايش بنويسم. زيرا مىترسم بعد از رحلت من، افرادى ادعاى جانشنى مرا بكنند و خود را به عنوان جانشين من معرفى كنند، در حالى كه خداوند و مؤمنان كسى جز ابوبكر را نمىخواهند و به جانشينى احدى جز ابوبكر راضى نيستند.) كه مسلم بن حجاج نيشابورى از طريق همين ابراهيم بن سعد نقل مىكند، اعتماد كرد؟
مسلم بن حجاج نيشابورى، صحيح مسلم: ج 2، ص 100، كتاب فضائل الصحابة، باب من فضائل أبيبكر.
ابواسحاق فزارى مىگويد: از ابوحنيفه شنيدم كه مىگفت: ايمان ابوبكر و ايمان ابليس برابر و يكسان است، زيرا هر دو به يك نحو و با يك لفظ خدا را خطاب قرار دادهاند.
«عن الفزاري يقول: سمعت أباحنيفة يقول: إيمان أبي بكر الصديق و إيمان إبليس واحد. قال إبليس: يا ربّ و قال أبوبكر: يا ربّ».
خطيب بغدادى، تاريخ بغداد أو مدينة السلام: ج 13، ص 376، شرح حال نعمان بن ثابت، ش 7297، باب ما حكي عن أبيحنيفة في الإيمان، ح 9.
حارث بن عمير مىگويد: شخصى از ابوحنيفه پرسيد: اگر شخصى به حقانيت كعبه شهادت داده و اصل كعبه را قبول داشته باشد اما كعبه موجود در مكه مكرمه را كعبه واقعى نداند و بگويد: ممكن است خانه خدا و كعبه در خراسان يا نقطه ديگرى از جهان باشد، چه حكمى دارد؟
ابوحنيفه در پاسخ گفت: چنين شخصى واقعا مؤمن است.
«عن الحارث بن عمير قال: سمعت أباحنيفة يقول: لو أنّ رجلاً قال: أعرف للّه بيتاً و لاأدرى أهو الذي بمكة أو غيره، أمؤمن هو؟ قال نعم» و «قلت لأبيحنيفة: رجل قال: أشهد أنّ الكعبة حق، غير أنّي لاأدري أهو هذا البيت الذي يحجّ الناس إليه و يطوفون حوله أو بيت بخراسان، أمؤمن هذا؟ قال نعم».
خطيب بغدادى، تاريخ بغداد أو مدينة السلام: ج 13، ص 373، شرح حال نعمان بن ثابت، ش7297، باب ما حكي عن أبيحنيفة في الإيمان، ح 3 و ص 374، ح 5.
محمدامين سندى سفارش و وصيت پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم نسبت به قرآن و اهل بيت را نشانگر جانشينى و خلافت قرآن و اهل بيت دانسته و مىنويسد:
«فترك الثقلين فيها و الوصية بهما ليس إلاّ لكونهما خليفتين منه».
سندى، دراسات اللبيب في الأسوة الحسنة بالحبيب: ص 232 و سيدعلى ميلانى، نفحات الأزهار في خلاصة عبقات الأنوار: ج 2، ص 57، تحقيق محمد أمين السندي في معنى الحديث.
ابراهيم بن سيار معروف به نظام معتزلى نيز درباره حديث ثقلين مىگويد: پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم حضرت على رضىاللهعنه را براى جانشينى خود منصوب كرده و به مردم نيز معرفى كرد. صحابه نيز اين مطلب را فهميدند، اما عمر بن خطاب به خاطر حمايت از ابوبكر و به خلافت رسيدن او اين مطلب را كتمان كرد.
«نص النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم على أنّ الإمامَ عليٌّ و عيّنه، و عرفت الصحابة ذلك و لكن كتمه عمر لأجل أبيبكر».
صفدى، الوافي بالوفيات: ج 6، ص 17، شرح حال نظام معتزلى، ش 2444.
امام ذهبى به نقل از شعبة بن حجاج مىنويسد: هيچكس به اندازه من در احاديث تحقيق نكرده است. پس از تحقيقات فراوان به اين نتيجه رسيدم كه 43 احاديث ما ساختگى و دروغ است.
«ما أعلم أحداً فتّش الحديث كتفتيشي، وقفتُ على أنّ ثلاثة أرباعه كذب».
ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 7، ص 226، شرح حال شعبة بن حجاج، ش 80.
با وجود اين همه روايت كذب و جعلى در منابع ما، آيا باز هم مىتوان به روايات ما اعتماد كرد؟
شعبة بن حجاج مىگويد: نزد ابوزبير رفتم. ابوزبير پيراهن خود را بالا زده و ران او نمايان بود. به او اعتراض كرده و گفتم: رانت را بپوشان.
ابوزبير به اعتراض من بىتوجهى كرده و از پوشاندن رانش خوددارى كرد. من نيز به خاطر همين مطلب از او روايت نقل نمىكنم.
«قال شعبة: أتيتُ أباالزبير و فخذه مكشوفة، فقلت له: غطّ فخذك. قال: ما بأس بذلك. فلذلك لمأرو عنه».
ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 7، ص 223، شرح حال شعبة بن حجاج، ش 80.
اگر مكشوف بودن و نپوشاندن ران در حضور ديگران امرى زشت و قبيح است و پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم به صحابه دستور پوشاندن رانشان را مىداد، چرا ما معتقديم پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم در حضور صحابه، ران خود را نمىپوشاند؟
محمد بن عبداللّه بن جحش مىگويد: معمر در نزديكى منزلش در بازار و در حالى كه رانش مكشوف بود، نشسته بود. همراه پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم از كنار معمر عبور كرديم. هنگامى كه چشمان پيامبر به ران معمر افتاد، خطاب به معمر فرمودند: اى معمر! رانت را بپوشان. مگر نمىدانى كه ران مرد عورت محسوب مىشود.
حاكم نيشابورى، المستدرك على الصحيحين: ج 3، ص 738، كتاب معرفة الصحابة، ذكر ابنه محمد بن عبداللّه بن جحش، ح 6684/2282 و طبرانى، المعجم الكبير: ج 19، ص 245 ـ 246، روايات محمد بن عبداللّه بن جحش، احاديث 550، 551، 552، 553 و 554.
شبيه همين ماجرا براى جرهد نيز اتفاق افتاد و پيامبر به جرهد نيز دستور پوشاندن رانش را داد.
«زرعة بن مسلم بن جرهد الأسلمي عن جدّه جرهد قال: مر النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم بجرهد في المسجد و قد انكشف فخذه، فقال: إنّ الفخذ عورة».
ترمذى، سنن ترمذى: ج 5، ص 110، كتاب الأدب، باب 40 ما جاء أنّ الفخذ عورة، ح 2795 و طبرانى، المعجم الكبير: ج 2، ص 271 ـ 273، روايات جرهد الأسلمى، احاديث 2138، 2139، 2140، 2141، 2142، 2143، 2144، 2145، 2146 و 2147 و احمد بن حنبل، المسند: ج 3، ص 478، حديث جرهد الأسلمي.
1. انس مىگويد: به همراه پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم به جنگ خيبر رفتيم. پس از نماز صبح پيامبر سوار بر مركب شد. من و ابوطلحه نيز سوار شديم. پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم در كوچههاى خيبر به گشتزنى و گردش پرداخت. به خاطر نزديك بودنم به پيامبر، زانوهايم ران پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم را لمس مىكرد. پيامبر لباس خود را آنقدر بالا زد كه رانش ديده مىشد و من نيز سفيدى ران آن حضرت را مشاهده مىكردم.
«عن أنس أنّ رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم غزا خيبر، فصلينا عندها صلاة الغداة بغلس، فركب نبياللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم و ركب أبوطلحة و أنا رديف أبيطلحة، فأجرى نبياللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم في زقاق خيبر، و إنّ ركبتي لتمسُّ فخذ نبياللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم، ثمّ حسر الإزار عن فخذه حتّى أنظر إلى بياض فخذ نبياللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم».
محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخاري: ج 1، ص 78، كتاب الصلاة، باب ما يذكر في الفخذ.
2. عايشه مىگويد: پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم در حالى كه رانش مكشوف بود، نشسته بودند. ابوبكر اجازه ورود خواست. پيامبر اكرم بدون اينكه رانشان را بپوشانند، به ابوبكر اجازه ورود دادند. پس از لحظاتى عمر اجازه ورود خواست. پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم باز هم بدون اين كه رانشان را بپوشانند، به عمر اجازه ورود دادند. اما لحظاتى بعد هنگامى كه عثمان اجازه حضور و ورود خواست، پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم لباسشان را روى رانشان انداخته و رانشان را پوشاندند و سپس به عثمان اجازه ورود دادند.
عايشه مىگويد: من از رفتار و برخورد دوگانه پيامبر تعجب كردم. پس از رفتن ابوبكر و عمر و عثمان، علت رفتار دوگانه پيامبر را از ايشان پرسيدم و گفتم: چرا هنگامى كه ابوبكر و عمر اجازه ورود خواستند، بدون اين كه رانتان را بپوشانيد، اجازه ورود داديد، اما هنگامى كه عثمان اجازه ورود خواست، ابتدا رانتان را پوشانديد و سپس اجازه ورود داديد؟
پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم در پاسخ فرمودند: اى عايشه! آيا انتظار دارى از شخصى كه ملائكه از او حيا مىكنند، حيا نكنم.
«عن عائشة أمّالمؤمنين أنّ رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم كان جالساً كاشفاً عن فخذه، فاستأذن أبوبكر، فأذن له و هو على حاله، ثمّ استأذن عمر، فأذن له و هو على حاله، ثمّ استأذن عثمان، فأرخى عليه ثيابه، فلمّا قاموا قلت: يا رسولاللّه! استأذن عليك أبوبكر و عمر، فأذنت لهما و أنت على حالك، فلمّا استأذن عثمان أرخيت عليك ثيابك؟ فقال: يا عائشة! ألا أستحيي من رجل واللّه إنّ الملائكة تستحيي منه؟».
احمد بن حنبل، المسند: ج 6، ص 62، مسند عايشه. براى آشنايى بيشتر با متون و اسناد اين حديث به تاريخ مدينة دمشق: ج 41، ص54 ـ 63، شرح حال عثمان بن عفان، ش 4715، مراجعه شود.
آيا پيامبرى كه اسوه اخلاق بوده و به يارانش دستور پوشاندن رانشان را مىداد، سفارشات و دستورات خودش را فراموش كرده است؟ يا اين كه انگيزهها و اغراض سياسى و فضيلتتراشى براى حضرت عثمان، باعث جعل چنين مطالبى و نسبت دادن آن به رسول گرامى اسلام صلَّى اللّه عليه و سلَّم شده است؟
اگر چنين مطلبى صحيح است، چرا با اصرار بر كافر بودن حضرت ابوطالب، فضاى دشمنى با عموى پيامبر اكرم را در جامعه ايجاد مىكنيم؟ و از طرف ديگر تلاش مىكنيم ابوسفيان را مسلمان جلوه داده و بين مسلمانان و شجره ملعونه امويان، رابطه تنگاتنگ ايجاد كنيم؟
آيا احتمال نمىدهيم كافر دانستن ابوطالب و مسلمان جلوه دادن ابوسفيان از توطئههاى امويان عليه اهل بيت پيامبر باشد؟
نووى به نقل از ابناسحاق مورخ معروف مىنويسد: عايشه در سالهاى اول دعوت پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم پس از هيجده نفر و در حالى كه سن كمى داشتند، اسلام آوردند.
ذكر أبوبكر بن أبيخيثمة في تاريخه عن ابنإسحاق أنّ عائشة أسلمتْ صغيرة بعد ثمانيهعشر إنساناً ممّن أسلم».
نووى، تهذيب الأسماء و اللغات: ج 3، ص 247، شرح حال عايشه، ش 1180.
سن عايشه هنگام پذيرفتن اسلام بايد حداقل هفت يا هشت سال بوده باشد تا اسلام او از طرف پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم پذيرفته شده باشد.
از طرف ديگر مورخين معتقدند پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم چند ماه قبل از هجرت به مدينه منوره با سوده بنت زمعه ازدواج كرده و تا چهار سال همسر ديگرى اختيار نكرده است.
«قد انفردت سودة بصحبة رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم أربع سنين لاتشاركها فيه امرأة و لا سَريّة، ثمّ بنى بعائشة بعد».
ذهبى، تاريخ الإسلام و وفيات المشاهير و الأعلام: ج 3، ص 288، حوادث سال 23 هجرى قمرى، باب ذكر من توفي في خلافة عمر، شرح حال سودة بنت زمعة.
با توجه به اين كه حضرت عايشه در سالهاى اول دعوت پيامبر اكرم حدود هفت يا هشت سال سن داشته، و دعوت پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم در مكه نيز سيزده سال طول كشيده، و بعد از هجرت به مدينه نيز حدود چهار سال تنها با سوده زندگى كرده و با زن ديگرى ازدواج نكرده است، و ازدواج آن حضرت با عايشه بعد از سال چهارم هجرى بوده است، سن عايشه هنگام ازدواج با پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم حدود بيست و پنج سال بوده است.
اگر چنين مطالبى صحت دارد، چرا حضرت عايشه را هنگام ازدواج با پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم نوجوان و دخترى هفت يا هشت ساله معرفى مىكنيم و زمينه تمسخر دشمنان اسلام ـ همانند كاريكاتورهايى كه در دانمارك كشيده شد ـ را فراهم مىكنيم؟
اسماعيل بن محمد بن فضل اصفهانى مىگويد: هنگامى كه پيامبر اكرم به سن بيست و پنج سالگى رسيدند، تمامى اهالى مكه آن حضرت را با نام امين مىشناختند. زمانى كه پيامبر به كمال رسيده و تمامى خصلتهاى خوب و پسنديده در آن حضرت جمع شد، حضرت ابوطالب پيشنهاد ازدواج با حضرت خديجه را داده و خطاب به پيامبر عرض كرد: پسر برادرم! خديجه عدهاى از اقوام و مردان قبيلهات را براى تجارت مىفرستد... خديجه در آن زمان باكره و از جايگاه شريف و ثروت زيادى برخوردار بود.
«لمّا بلغ رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم خمساً و عشرين سنة و ليس له بمكة إسم إلاّ الأمين، لمّا تكاملت فيه خصال الخير، قال له أبوطالب: يابن أخي! خديجة تبعث رجالاً من قومك في عيرانها، فيتجرون... و كانت خديجة امرأة باكرة، ذات شرف و مال كثير».
اسماعيل بن محمد بن فضل اصفهانى، دلائل النبوة: ج 1، ص178، ح 227.
ابنشهرآشوب نيز به نقل از چند تن از علما مىنويسد: حضرت خديجه عليهاالسلام هنگام ازدواج با پيامبر اكرم باكره بودند.
«و روى أحمد البلاذري و أبوالقاسم الكوفي في كتابيهما و المرتضى في الشافي و أبوجعفر في التلخيص أنّ النّبيّ تزوّج بها و كانت عذراء».
ابنشهرآشوب، مناقب آل أبيطالب: ج 1، ص 159، فصل في أقربائه و خدامه، ترتيب أزواجه.
بيهقى يكى از علماى بزرگ ما معتقد است پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم پانزده سال قبل از بعثت، در سن بيست و پنج سالگى با حضرت خديجه ازدواج كرده است.
«أنّ النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم تزوّج بها و هو ابن خمس و عشرين سنة قبل أن يبعثه اللّه نبياً بخمس عشرة سنة».
بيهقى، دلائل النبوة: ج 1، ص 342، باب ما جاء في تزوج النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم بخديجة.
وى در مورد سن حضرت خديجه هنگام رحلت نيز ابتدا قول معروف را نقل كرده و مىنويسد: حضرت خديجه در سن شصت و پنج سالگى رحلت كردند. اما خود بيهقى معتقد است حضرت خديجه هنگام رحلت در سال دهم بعثت، پنجاه سال بيشتر نداشته و اين قول را صحيحتر مىداند.
«بلغت خديجة خمساً و ستّين سنة و يقال: خمسين سنة و هو أصحّ».
بيهقى، دلائل النبوة: ج 1، ص 340 ـ 341، باب ما جاء في تزوج النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم بخديجة.
با توجه به پنجاه ساله بودن حضرت خديجه هنگام وفات و ازدواج ايشان با حضرت پيامبر پانزده سال قبل از بعثت، ايشان هنگام ازدواج با پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم حدود بيست و پنج سال از عمر شريفشان مىگذشته است.
يكى ديگر از عالمان ما به نام ابنعماد حنبلى نيز عجوزه و پير بودن حضرت خديجه هنگام ازدواج با پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم را نپذيرفته و بر بيست و هشت ساله بودن حضرت خديجه تأكيد داشته و مىنويسد: بسيارى از علما معتقدند حضرت خديجه هنگام ازدواج با پيامبر اكرم بيست و هشت سال داشتهاند.
«رجّح كثيرون أنّها إبنة ثمان و عشرين».
ابنعماد، شذرات الذهب فى أخبار من ذهب: ج 1، ص 14، حوادث سال 11 هجرى قمرى.
اگر چنين مطالبى صحت دارد، چرا اصرار داريم حضرت خديجه را هنگام ازدواج با پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم پير زن و بيوه، و حضرت عايشه را نوجوان و باكره معرفى كنيم؟
آيا انگيزهها و اغراض سياسى باعث نقل چنين مطالبى نشده است؟
به نظر مىرسد ادعاى مسن و عجوزه بودن حضرت خديجه از دروغهاى هشام بن عروه است. وى معتقد است حضرت خديجه هنگام رحلت در سال دهم بعثت، شصت و پنج سال سن داشتهاند.
حاكم نيشابورى اين مطلب را از هشام بن عروه نقل كرده و اين قول را شاذ دانسته و مىنويسد: به نظر من سن حضرت خديجه هنگام رحلت كمتر از شصت سال بوده است.
«عن هشام بن عروة: توفّيت خديجة و هي إبنة خمس و ستّين سنة. هذا قول شاذ، فإنّ الذي عندي أنّها لمتبلغ ستّين سنة».
حاكم نيشابورى، المستدرك على الصحيحين: ج 3، ص 201، كتاب معرفة الصحابة، و منهم خديجة بنت خويلد بن أسد، ح 4838/436.
به چند مورد از اعترافات علماى بزرگ ما در اين ارتباط اشاره مىكنم.
1. محمد بن حسين مىگويد: از احمد بن حنبل شنيدم كه مىگفت: ليث بن سعد در اخذ روايات سختگيرى نكرده است.
«سمعت أحمد بن حنبل يقول: الليث بن سعد ثقة و لكن في أخذه سهولة».
ابنعساكر، تاريخ مدينة دمشق: ج 53، ص 279، شرح حال ليث بن سعد، ش 5980؛ مزى، تهذيب الكمال في أسماء الرجال: ج 15، ص 440، شرح حال ليث بن سعد، ش 5602؛ ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 8، ص 156، شرح حال ليث بن سعد، ش 12 و ابنحجر عسقلانى، تهذيب التهذيب: ج 8، ص 413، شرح حال ليث بن سعد، ش 834.
2. يحيى بن معين و ازدى دو تن از علماى جرح و تعديل نيز معتقدند ليث بن سعد در اخذ روايات سهلانگارى و تساهل مىكرد.
«و قال يحيى بن معين: كان يساهل في السماع و الشيوخ و قال الأزدي: صدوق إلاّ أنّه كان يساهل».
ابنحجر عسقلانى، تهذيب التهذيب: ج 8، ص 416، شرح حال ليث بن سعد، ش 834.
3. يعقوب بن شيبه يكى ديگر از بزرگان ما درباره احاديثى كه ليث بن سعد از زهرى نقل كرده است، مىگويد: احاديث ليث بن سعد از زهرى داراى اضطراب مىباشد.
«الليث بن سعد ثقة و في حديثه عن الزهري بعض الإضطراب».
ابنعساكر، تاريخ مدينة دمشق: ج 53، ص 279، شرح حال ليث بن سعد، ش 5980؛ مزى، تهذيب الكمال في أسماء الرجال: ج 15، ص 441، شرح حال ليث بن سعد، ش5602؛ ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 8، ص 155، شرح حال ليث بن سعد، ش12 و ابنحجر عسقلانى، تهذيب التهذيب: ج 8، ص 414، شرححال ليثبن سعد، ش 834.
جالب توجه اين كه خود ليث بن سعد نيز درباره احاديثى كه از عبيداللّه بن ابىجعفر نقل كرده، مىگويد: احاديثى را كه از عبيداللّه بن ابىجعفر نقل كردهام، از او نشنيدهام، بلكه اين احاديث به صورت مناوله به من رسيده است.
«لمأسمع من عبيداللّه بن أبي جعفر، إنّما هي مناولة».
مزى، تهذيب الكمال في أسماء الرجال: ج 15، ص 442، شرح حال ليث بن سعد، ش 5602 و ابنحجر عسقلانى، تهذيب التهذيب: ج 8، ص 414، شرح حال ليث بن سعد، ش 834
چرا با وجود چنين مطالبى صاحبان صحاح و سنن به او اعتماد كرده و از او روايت نقل كرده و روايات او را پذيرفتهاند؟
آيا طرفدارى ليث بن سعد از امويان و دفاع از حضرت عثمان و نقل فضائل او علت چنين اعتمادى نيست؟
خطيب بغدادى و ابنعساكر دمشقى دو تن از علماى بزرگ ما در اينباره مىنويسند: از ابوعبداللّه محمد بن يعقوب اخرم پرسيدند: چرا امام بخارى از ابوالطفيل عامر بن واثله روايت نقل نمىكند؟
ابوعبداللّه محمد بن يعقوب اخرم پاسخ داد: زيرا ابوالطفيل از دوستداران حضرت على رضىاللهعنه بود و آن حضرت را زياد دوست داشت.
«محمد بن نعيم الضبي قال: سمعت أباعبداللّه بن الأخرم الحافظ و سُئل لِمَ تَرَكَ البخاري حديث أبيالطفيل عامر بن واثلة؟ قال: لأنّه كان يفرط في التشيع».
خطيب بغدادى، الكفاية في علم الرواية: ص 208، الجزء الرابع، باب ذكر بعض المنقول عن أئمة أصحاب الحديث في جواز الرواية عن أهل الأهواء و البدع و ابنعساكر، تاريخ مدينة دمشق: ج 28، ص 89، شرح حال ابوالطفيل عامر بن واثلة، ش 3146.
آيا دوستى و محبت حضرت على رضىاللهعنه جرم است؟ مگر حضرت على رضىاللهعنه خليفه چهارم ما مسلمانان نيست؟
چرا دوستى و محبت حضرت على رضىاللهعنه جرم محسوب مىشود، اما دشمنى و سبّ و لعن آن حضرت هيچ مشكلى نداشته و هيچ پيامدى را به دنبال ندارد؟
چرا دوستان حضرت على رضىاللهعنه از عدالت و وثاقت ساقط مىشوند، اما دشمنان آن حضرت توثيق و تعديل مىشوند؟
آيا علماى جرح و تعديل ما در رابطه با حضرت ابوبكر، عمر و عثمان نيز به همين قاعده و ضابطه عمل مىكنند؟
آيا دشمنان حضرت ابوبكر، عمر و عثمان را نيز توثيق و تعديل مىكنند؟
البته به نظر مىرسد جرم ابوالطفيل اين صحابى بزرگ پيامبر، محبت و دوست داشتن حضرت على رضىاللهعنه نيست، بلكه او همانند بعضى صحابه كرام، حضرت على رضىاللهعنه را بر خلفاى سهگانه مقدم مىدانست، چنانچه برخى علماى ما به اين مطلب اشاره كردهاند.
«يعترف بفضل الشيخين إلاّ أنّه كان يُقدم عليّاً».
ابنعبدالبر، الإستيعاب في أسماء الأصحاب: ج 2، ص 347، شرح حال عامر بن واثله، ش 1352.
بيهقى، ابنابىشيبه، ابنعساكر، سيوطى و متقى هندى چند تن از علماى بزرگ ما به نقل از ضحاك مىنويسند: روزى حضرت ابوبكر پرندهاى را بر روى درختى ديد و گفت: خوشا به حالت اى پرنده! به خدا قسم! من نيز دوست داشتم مثل تو پرنده بودم، زيرا آزادانه پرواز مىكنى و بر روى درختان مىنشينى و از ميوههاى آنها مىخورى و در روز قيامت نيز هيچ حساب و كتاب و عذابى ندارى. دوست داشتم درختى بودم در كنار راه، شتران و چهارپايان از كنار من مىگذشتند و مرا مىخوردند. سپس به عنوان پشگل و غائط از مخرج آنان خارج مىشدم.
حضرت عمر نيز مىگفت: اى كاش انسان نبودم، بلكه گوسفندى بودم از گوسفندان خانوادهام. از من نگهدارى مىكردند تا چاق شوم. آنگاه مهمان عزيزى به زيارت خانوادهام مىآمد و آنان مرا براى مهمانشان مىكشتند و با گوشت من كباب و آبگوشت درست مىكردند و مىخوردند و سپس به عنوان مدفوع از مخرج آنان خارج مىشدم.
«رأى أبوبكر طيراً واقعاً على شجرة، فقال: طوبى لك يا طير! واللّه لوددتُ أنّي كنتُ مثلك، تقع على الشجرة و تأكل من الثمر، ثمّ تطير و ليس عليك حساب و لا عذاب. واللّه لوددتُ أنّي كنت شجرة إلى جانب الطريق، مرّ علَيَّ بعيرٌ، فأخذني، فأدخلني فاه، فلاكني، ثمّ ازدَرَدَني، ثمّ أخرجني بَعراً و لمأكن بشراً. قال: فقال عمر: يا ليتني كنت كبش أهلي سمَّنوني ما بدا لهم حتّى إذا كنتُ كأسمن ما يكون زارهم بعض من يحبّون، فذبحوني لهم، فجعلوا بعضي شِواءً و بعضي (بعضه) قَديداً، ثمّ أكلوني (ثمّ ألقوني عذرة في الحش) و (أنّي) لمأكن (خلقت) بشراً».
ابنابىشيبه، المصنف في الأحاديث و الآثار: ج 8، ص 144، كتاب الزهد، باب 7 كلام أبيبكر، ح 2؛ بيهقى، شعب الإيمان: ج 1، ص 485، باب في الخوف من اللّه، ح787؛ سيوطى، تاريخ الخلفاء: ص 112، الخلفاء الراشدون، عمر بن الخطاب، نبذ من أخباره و قضاياه و متقى هندى، كنزالعمال في سنن الأقوال و الأفعال: ج12، ص 529، ح 35703.
آيا آرزوى درخت بودن و گوسفند بودن و تبديل به پشگل و مدفوع شدن با مقام حضرت ابوبكر و عمر سازگار است؟
آيا چنين آرزويى نشانگر زهد و خوف حضرت ابوبكر و عمر است؟
حضرت ابوبكر و عمر مرتكب چه گناهانى شده بودند كه از حساب و كتاب و عذاب روز قيامت مىترسيدند و چنين آرزوهايى مىكردند؟
اظهارنظرهاى چند تن از علما و بزرگان ما در اينباره شنيدنى است.
1. ابوالحسن كوفى معتقد است معاويه نامههاى معمولى پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم براى اعراب و قبائل را مىنوشت.
«عن أبيالحسن الكوفي قال: كان زيد بن ثابت كاتب الوحي، و كان معاوية كاتباً فيما بين النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم و بين العرب».
ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 3، ص 123، شرح حال معاوية، ش 25.
2. عبداللّه بن عمرو بدون اشاره به كاتب وحى بودن معاويه، مىگويد: معاويه نامههاى معمولى پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم را مىنوشت.
«كان معاوية يكتب لرسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم».
ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 3، ص 123، شرح حال معاوية، ش 25.
3. ابنعبدالبر نيز به كاتب وحى بودن حضرت معاويه هيچ اشارهاى نكرده و تنها مىنويسد:
«و هو أحد الذين كتبوا لرسولاللّه».
ابنعبدالبر، الإستيعاب في معرفة الأصحاب: ج 3، ص 470 ـ 471، شرح حال معاويه، ش 2464.
4. ابنعبدربه اندلسى نيز معتقد است معاويه همانند خالد بن سعيد بن عاص از كاتبان وحى نبوده و تنها نامههاى معمولى و مورد نياز پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم را مىنوشتند.
«كان خالد بن سعيد بن العاص و معاوية بن أبيسفيان يكتبان بين يديه في حوائجه».
ابنعبدربه، العقد الفريد: ج 4، ص 161، كتاب التوقيعات و الفصول و الصدور، شرف الكتّاب و فضلهم، كتّاب النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم.
5. حضرت حسن رضىاللهعنه نيز معاويه را جزء نويسندگان نامههاى معمولى پيامبر اكرم دانسته و مىگويد: رسول گرامى اسلام روزى شخصى را سراغ معاويه گسيل داشت. فرستاده پيامبر نزد معاويه رفت و از او خواست تا جهت نوشتن نامهاى خدمت پيامبر بيايد. به او گفته شد: معاويه مشغول خوردن است (و الان نمىتواند بيايد). آن شخص نزد پيامبر برگشته و ماجرا را خدمت آن حضرت عرض كرد. پيامبر سه بار سراغ معاويه فرستادند و هنگامى كه هر سه بار با همين پاسخ مواجه شدند، معاويه را نفرين كرده و فرمودند: خدا شكم معاويه را سير نكند.
«هل تعلمون أنّ معاوية كان يكتب لرسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم الرسائل، فأرسل إليه يوماً، فقالوا: هو يأكل. فردّ الرسول إليه ثلاث مرات كلّ ذلك يقول الرسول: هو يأكل. فقال رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم: لاأشبع اللّه بطنه».
ابنالدمشقى، جواهر المطالب في مناقب الإمام علي: ج 2، ص 218، باب 71، فيما وقع بين الحسن و المعاوية و أصحابه و ما أفحمهم من الجواب.
6. ابنابىالحديد معتزلى نيز با اشاره به اختلاف نظر علما در كاتب وحى بودن معاويه معتقد است اهل تحقيق حضرت على رضىاللهعنه و زيد بن ثابت و زيد بن أرقم را جزء كاتبان وحى دانسته و معتقدند معاويه و حنظلة بن ربيع نامههاى پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم به پادشاهان كشورها و رؤساى قبائل و نامههاى مربوط به ثبت و تقسيم صدقات و ساير نامههاى معمولى آن حضرت را مىنوشتند.
«و كان أحد كتّاب رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم. و اختلف في كتابته له كيف كانت، فالذي عليه المحققون من أهل السيرة أنّ الوحي كان يكتبه علي رضىاللهعنه، و زيد بن ثابت، و زيد بن أرقم، و أنّ حنظلة بن الربيع التيمي و معاوية بن أبيسفيان كانا يكتبان له إلى الملوك و إلى رؤساء القبائل و يكتبان حوائجه بين يديه و يكتبان ما يُجبَى من أموال الصدقات ما يُقسم في أربابها».
ابنابىالحديد، شرح نهج البلاغة: ج 1، ص 338، باب نسب معاوية بن أبيسفيان و ذكر بعض أخباره.
با وجود چنين مطالبى، چرا برخى علماى ما اصرار دارند حضرت معاويه را جزء كاتبان وحى و قرآن معرفى كنند؟
كسى كه در سال هشتم هجرى و در سالهاى آخر عمر پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم و تقريبا پس از اتمام نزول قرآن، در ظاهر اظهار اسلام كرده است، چگونه مىتواند از كاتبان وحى و قرآن باشد؟
ابووائل مىگويد: همراه با مسروق در منطقه سلسله بوديم. به مركبهايى كه مجسمههايى از مس بر آنها بار شده بود، برخورد كرديم. درباره محموله و صاحب آنها سؤال كرديم. گفتند: اين بتها به درخواست و سفارش معاويه از سرزمين هِند و سِنْد تهيه شده است. مسروق گفت: اگر مطمئن بودم معاويه بدون اين كه مرا شكنجه كند، به قتل مىرساند، همه اين مركبها را غرق كرده و بتها را از بين مىبردم، اما مىترسم معاويه قبل از كشتن، مرا شكنجه كند. به خدا قسم نمىدانم معاويه چگونه انسانى است؟ آيا از قيامت مأيوس شده و تلاش مىكند دنيا را از دست ندهد؟ يا اين كه اعمال زشت او نيكو جلوه داده شده و گمان مىكند همه كارهايى كه انجام مىدهد اعمال خوب و شايسته است؟!
عن أبيوائل قال: كنت مع مسروق بالسلسلة، فمرت به سفائن فيها أصنام من صُفر تماثيل الرجال، فسألهم عنها، فقالوا: بعث بها معاوية إلى أرض السند و الهند تُباع له. فقال مسروق: لو أعلم أنّهم يقتلوني لغرقتها، و لكنّي أخاف أن يعذّبوني ثمّ يفتنوني، واللّه! ما أدري أيّ الرجلين معاوية؟ أرجل قد يئس من الآخرة، فهو يتمتّع من الدنيا أم رجل زيّن له سوء عمله؟».
بلاذرى، أنساب الأشراف: ج 5، ص 137، شرح حال معاويه
آيا حاكم مسلمانان به جاى رسيدگى به امور مسلمانان بايد مشغول خريد و فروش بت باشد؟
به بخشى از روايات نقل شده در اينباره اشاره مىكنم.
1. عبدالرّحمن بن يزيد مىگويد: عبداللّه بن مسعود سورههاى فلق و ناس را از قرآن پاك مىكرد و مىگفت: چرا مطالبى را كه جزء قرآن نيست در قرآنها اضافه مىكنند.
«قال: رأيت عبداللّه يحك المعوذتين و يقول: لم تزيدون ما ليس فيه». «أنّه كان يحك المعوذتين من مصحفه، فيقول: ألا خلطوا فيه ما ليس فيه». «أنّه كان يحك المعوذتين من المصحف، يقول ليستا من كتاب اللّه».
طبرانى، المعجم الكبير: ج 9، ص 234، ح 9148، 9149 و 9150؛ احمد بن حنبل، المسند: ج 5، ص129 ـ 130، حديث زر بن حبيش عن أبي بن كعب و ابنحجر عسقلانى، فتح الباري بشرح صحيح البخاري: ج 8، ص 615، كتاب التفسير، تفسير سوره ناس، شرح حديث 4977.
2. ابوعبدالرّحمن سلمى مىگويد: عبداللّه بن مسعود سورههاى فلق و ناس را از قرآن پاك مىكرد و مىفرمود:
قرآن را با كلمات غير قرآنى مخلوط نكنيد. اين دو سوره جزء قرآن نيستند. بلكه پيامبر اكرم صرفا جهت تعوذ و پناه بردن از شر شيطان، اين دو سوره را تعليم دادند.
«عن ابنمسعود أنّه كان يقول: لاتخلطوا بالقرآن ما ليس فيه، فإنّما هما معوذتان تعوذ بهما النّبيّ و كان عبداللّه يمحوهما من المصحف»».
طبرانى، المعجم الكبير: ج 9، ص 235، ح 9151.
امام بخارى براى مخفى نگهداشتن قول عبداللّه بن مسعود و فرار از اشكالات ناشى از اين مسأله، ماجراى انكار سورههاى فلق و ناس توسط عبداللّه بن مسعود را به صورت مبهم نقل كرده و مىنويسد:
«عن زر قال: سألت أبي بن كعب قلت: يا أباالمنذر ! إنّ أخاك ابنمسعود يقول كذا و كذا...».
محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخاري: ج 3، ص 224، كتاب التفسير، تفسير سوره ناس.
علماى بزرگ ما اسناد و طرق روايات مربوط به انكار قرآن بودن سورههاى فلق و ناس توسط عبداللّه بن مسعود را صحيح دانسته و با توجه به اين واقعيت به اظهارنظر در اينباره پرداختهاند.
1. آلوسى در تفسير سوره فلق مىنويسد: عبداللّه بن مسعود قرآن بودن سورههاى فلق و ناس را انكار مىكرد. احمد بن حنبل، بزار، طبرانى و ابنمردويه با اسناد و طرق صحيح از عبداللّه بن مسعود نقل كردهاند كه ايشان سورههاى فلق و ناس را از قرآن پاك مىكرد و مىگفت: قرآن را با كلمات غير قرآنى مخلوط نكنيد. فلق و ناس جزء سورههاى قرآن نيستند. پيامبر اكرم اين دو سوره را صرفا جهت پناه بردن از شر شيطان به مسلمانان تعليم دادند. ابنمسعود اين دو سوره را قرائت نمىكرد.
«و عن ابنمسعود أنّه أنكر قرآنيتهما. أخرج الإمام أحمد و البزار و الطبراني و ابنمردويه من طرق صحيحة عنه أنّه كان يحك المعوذتين من المصحف و يقول: لاتخلطوا القرآن بما ليس منه، إنّهما ليستا من كتاب اللّه تعالى، إنّما أمر النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم أن يتعوذ بهما، و كان ابنمسعود لايقرأ بهما».
آلوسى، روح المعاني في تفسير القرآن العظيم و السبع المثاني: ج 30، ص 711، تفسير سوره فلق.
2. قسطلانى و عينى دو تن از شارحان صحيح بخارى مىنويسند: در قرآن و وحى بودن سورههاى فلق و ناس اختلاف بود. (عدهاى اين دو سوره را جزء قرآن نمىدانستند.) اما بعدها و به مرور زمان اختلاف برطرف شده و همگان بر قرآن بودن اين دو سوره اجماع كردند. لذا اگر شخصى قرآن بودن اين دو سوره را انكار كند، كافر است.
«و هذا ممّا اختلف فيه الصحابة، ثمّ ارتفع الخلاف و وقع الإجماع عليه، فلو أنكر اليوم أحد قرآنيتهما كفر».
عيني، عمدة القاري شرح صحيح البخاري: ج20، ص 11، كتاب التفسير، تفسير سوره ناس، شرح حديث 473. «و هذا مما اختلف فيه، ثمّ ارتفع الخلاف و وقع الإجماع عليه، فلو أنكر أحد اليوم قرآنيته كفر». قسطلانى، ارشاد الساري لشرح صحيح البخاري: ج 11، ص289، كتاب تفسير القرآن، تفسير سوره ناس، شرح حديث 4977.
3. ابنحجر عسقلانى يكى ديگر از علماى بزرگ ما و يكى از شارحان صحيح بخارى روايات وارده درباره انكار قرآن بودن سورههاى فلق و ناس توسط عبداللّه بن مسعود را صحيح دانسته و توجيه كسانى كه اين روايات را تضعيف كرده و گفتهاند: چنين مطلبى به دروغ به عبداللّه بن مسعود نسبت داده شده است، را نمىپذيرد.
«و أما قول النووي في شرح المهذب: أجمع المسلمون على أنّ المعوذتين و الفاتحة من القرآن و أنّ من جحد منهما شيئاً كفر و ما نقل عن ابنمسعود باطل ليس بصحيح، ففيه نظر و قد سبقه لنحو ذلك أبومحمد بن حزم فقال في أوائل «المحلى»: ما نقل عن ابنمسعود من إنكار قرآنيّة المعوذتين فهو كذب باطل، و كذا قال الفخر الرازي في أوائل تفسيره: الأغلب على الظنّ أنّ هذا النقل عن ابنمسعود كذب باطل، و الطعن في الروايات الصحيحة بغير مستند لايقبل، بل الرواية صحيحة».
ابنحجر عسقلانى، فتح الباري بشرح صحيح البخاري: ج 8، ص 615، كتاب التفسير، تفسير سوره ناس، شرح حديث 4977
4. امام فخرالدين رازى با توجه به روايات انكار عبداللّه بن مسعود، به اشكالات ناشى از اين قول اشاره كرده و مىنويسد:
انكار قرآن بودن سورههاى فاتحه، فلق و ناس مشكلات زيادى را به دنبال دارد، زيرا اگر معتقد باشيم سورههاى قرآن در زمان صحابه به نقل متواتر ثابت شده بود، سورههاى فاتحه، ناس و فلق جزء قرآن هستند و عبداللّه بن مسعود نيز از اين مطلب اطلاع داشته و انكار او موجب كفرش مىشود. و اگر قائل باشيم سورههاى قرآن در زمان صحابه به نقل متواتر ثابت نشده است، متواتر بودن و حجت قطعى بودن كل قرآن زير سؤال مىرود.
«نقل في بعض الكتب القديمة أنّ ابنمسعود كان ينكر كون سورة الفاتحة من القرآن، و كان ينكر كون المعوذتين من القرآن، واعلم أنّ هذا في غاية الصعوبة، لأنّا إن قلنا إنّ النقل المتواتر كان حاصلاً في عصر الصحابة بكون سورة الفاتحة من القرآن، فحينئذ كان ابنمسعود عالماً بذلك، فإنكاره يوجب الكفر أو نقصان العقل، و إن قلنا إنّ النقل المتواتر في هذا المعنى ما كان حاصلاً في ذلك الزمان، فهذا يقتضي أن يقال أنّ نقل القرآن ليس بمتواتر في الأصل و ذلك يخرج القرآن عن كونه حجّة يقينيّة».
فخر رازى، التفسير الكبير: ج 1، ص 218، المسألة الخامسة عشرة
5. نووى شافعى يكى از مهمترين شارحان صحيح مسلم با توجه به انكار جزئيت اين سورهها توسط عبداللّه بن مسعود مىنويسند: مسلمانان اجماع دارند كه سورههاى فاتحه، ناس و فلق جزء قرآن بوده و كسانى كه جزئيت اين سورهها را انكار كنند، كافر هستند.
«أجمع المسلمون على أنّ المعوذتين و الفاتحة و سائر السور المكتوبة في المصحف قرآن و أنّ من جحد شيئاً منه كفر».
نووى، المجموع: ج 3، ص 396، كتاب الصلاة، فصل في مسائل مهمة تتعلق بقراءة الفاتحة و غيرها في الصلاة.
سؤال حنظله سدوسى از عكرمه نيز نشانگر اين واقعيت است كه مسلمانان در قرآن بودن سورههاى فلق و ناس اختلاف داشته و عبداللّه بن مسعود در اين انكار تنها نبوده، بلكه عدهاى ديگر نيز با او همعقيده و همنظر بودهاند.
حنظله سدوسى مىگويد: به عكرمه گفتم: من در نماز مغرب سورههاى فلق و ناس را مىخوانم، اما عدهاى از مردم (كه اين دو سوره را جزء قرآن نمىدانند) مرا سرزنش كرده و به من اعتراض مىكنند.
«حنظلة السدوسي قال: قلت لعكرمة: إنّي أقرأ في صلاة المغرب بقل أعوذ بربّ الفلق و قل أعوذ بربّ الناس و إنّ ناساً يعيبون ذلك علَيّ. فقال: و ما بأس بذلك، إقرأهما فإنّهما من القرآن».
احمد بن حنبل، المسند: ج 1، ص 282، مسند عبداللّه بن عباس.
با توجه به مطالب ذكر شده و واقعيت موجود، آيا نظر ابنمسعود را بپذيريم و قائل به تحريف قرآن كريم شده و حجيت آن را زير سؤال ببريم؟ يا اجماع مسلمانان را بپذيريم و عبداللّه بن مسعود صحابى بزرگ پيامبر را كافر بدانيم؟
آيا با وجود انكار عبداللّه بن مسعود و عدهاى از مسلمانان، اجماع نقل شده قابل قبول است؟
طبرى يكى از علماى بزرگ ما در اينباره مىنويسد: تمامى مسلمانان اتفاق نظر دارند كه مراد خداوند از شجره ملعونه، سلسله بنىاميه مىباشد.
«و لا اختلاف بين أحد أنّه أراد بها بني أميّة».
طبرى، تاريخ طبرى: ج 5، ص621، حوادث سال 284 هجرى قمرى و ابنأبىالحديد، شرح نهج البلاغة: ج15، ص 175، من عهد له رضىاللهعنه إلى محمد بن أبيبكر حين قلّده مصر.
اگر چنين مطلبى صحت دارد، چرا علما و دانشمندان ما اين مطلب را كتمان كرده و براى ما بيان نمىكنند؟
چرا از سلسلهاى كه توسط خداوند مورد لعن قرار گرفته است، دفاع و طرفدارى مىكنيم؟
ابنحجر عسقلانى شافعى به نقل از نسائى و ابنماجه دو تن از علماى بزرگ ما مىنويسد: عايشه مىگويد: زينب دختر جحش نزد من آمده و به من دشنام داد. پيامبر اكرم او را از دشنام دادن منع كردند، اما زينب بنت جحش به دشنام دادن خود ادامه داد. پيامبر اكرم به من فرمود: (تو هم جواب او را بده) و به او فحش و ناسزا بگو. من نيز به دستور پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم طورى به او دشنام دادم كه آب دهانش خشك شد (و مات و مبهوت ماند). پيامبر نيز از پاسخ دندانشكن و قاطعِ من خوشحال و چهرهاش باز شد.
«روى النسائي و ابنماجة باسناد حسن من طريق التيمي عن عروة عن عائشة قالت: دخلتْ علَيّ زينب بنت جحش، فسبتني، فردعها النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم، فأبت، فقال لي: سبيها، فسببتها حتّى جفّ ريقها في فمها، فرأيت وجهه يتهلل».
ابنحجر عسقلانى، فتح الباري بشرح صحيح البخاري: ج 5، ص 120، كتاب المظالم، باب 7 عفو المظلوم و عينى، عمدة القاري شرح صحيح البخاري: ج 12، ص 291، كتاب المظالم و الغصب، باب الانتصار من الظالم، شرح حديث19.
اصل روايت در سنن ابنماجه با اين الفاظ نقل شده است:
«عن عروة بن الزبير قال: قالت عائشة: ما علمتُ حتّى دخلتْ علَيّ زينب بغير إذن و هي غضبى، ثمّ قالت: يا رسولاللّه! أحسبُك إذا قلبتْ لك بُنيّة أبيبكر ذُريعَتيها، ثمّ أقبلتْ علَيّ، فأعرضتُ عنها، حتّى قال النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم: دونكِ، فانتصري، فأقبلتُ عليها حتّى رأيتُها و قد يئس ريقُها في فيها، ما تَرُدُّ علَيّ شيئاً، فرأيتُ النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم يتهلَّل وجهُه.
سنن ابنماجه: ج 1، ص 637، كتاب النكاح، ح 1981.
ابوداود يكى ديگر از علماى ما و يكى از نويسندگان صحاح و سنن ششگانه با اشاره به اصل ماجرا به نقل از عايشه مىنويسد: پيامبر اكرم وارد خانه من شد در حالى كه زينب بنت جحش نيز در منزل من بود. پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم متوجه حضور زينب نشد و با دستانش مشغول انجام كارى شد (از كارهايى كه زن و شوهر با يكديگر انجام مىدهند ؛ «أي من المسّ و نحوه ممّا يجري بين الزوج و الزوجة». عظيمآبادى، عون المعبود شرح سنن أبيداود: ج 13، ص 164، كتاب الأدب، باب في الانتصار، شرح حديث 4888.). من پيامبر را متوجه حضور زينب كردم. وقتى پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم متوجه حضور زينب شد، دست نگهداشت. زينب رو به من كرده و به من فحاشى كرد. پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم زينب را از فحاشى كردن نهى كرد، اما او اعتنا نكرد. پيامبر به من فرمود: تو هم او را سب كن و دشنام بده.
هنگامى كه به دستور پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم به زينب فحش دادم و به او ناسزا گفتم و بر او غلبه پيدا كردم، زينب بنت جحش نزد حضرت على رضىاللهعنه رفته و گلايه كرد، زيرا مادر زينب از طايفه بنىهاشم و از اقوام حضرت على رضىاللهعنه بود.
«قالت أمّالمؤمنين: دخل علَيّ رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم و عندنا زينب بنت جحش، فجعل يصنع شيئاً بيده، فقلت بيده حتّى فطنتُه لها، فأمسك و أقبلتْ زينب تَقحم لعائشة، فنهاها، فأبت أن تنتهي، فقال قال لعائشة: سُبّيها، فسبَّتْها، فغلبتْها، فانطلقتْ زينب إلى عليّ، فقالت: إنّ عائشة وقعتْ بكم، و فعلتْ...».
ابوداود سجستانى، سنن ابىداود: ج 4، ص 275، كتاب الأدب، باب في الإنتصار، ح 4898 و عظيمآبادى، عون المعبود شرح سنن أبيداود: ج 13، ص164، كتاب الأدب، باب في الانتصار، شرح حديث 4888.
آيا چنين مطالبى با اخلاق و رفتار پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم سازگار بوده و با دستورات دين مقدس اسلام سازگارى دارد؟
آيا نسبت دادن چنين مطالبى باعث تنقيص شخص پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم و آسيب ديدن اسلام نمىشود؟
محمد بن عقيل به نقل از حضرت على رضىاللهعنه مىگويد: پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم صحابه را مخاطب قرار داده و پرسيدند: آيا مؤمن آلفرعون برتر است يا ابوبكر؟ هنگامى كه پيامبر اكرم با سكوت صحابه مواجه شده و جوابى نشنيدند، فرمودند: به خدا قسم يك لحظه از زندگى و حيات ابوبكر از (تمامى عمر) نظائر مؤمن آلفرعون برتر است، زيرا مؤمن آلفرعون (سختىها را تحمل نكرده و) ايمان خود را كتمان كرد، اما ابوبكر (سختىها و شكنجهها را تحمل و) ايمان خود را اظهار و علنى كرد.
«أنشدكم اللّه أمؤمن آلفرعون خير أم أبوبكر؟ فسكت القوم، فقال: ألا تجيبوني؟ فواللّه لساعة من أبيبكر خير من مثل مؤمن آلفرعون، ذاك رجل كتم إيمانه و هذا رجل أعلن إيمانه».
هيثمى، مجمع الزوائد و منبع الفوائد: ج 9، ص47، كتاب المناقب، باب جامع في فضله أبيبكر، به نقل از بزار و متقى هندى، كنزالعمال في سنن الأقوال و الأفعال: ج 12، ص 525، ح 35690، به نقل از بزار.
آيا چنين مطالبى غلو در حق حضرت ابوبكر رضىاللهعنه محسوب نمىشود؟ در حالى كه طبق رواياتِ ما مؤمن آل فرعون از پيامبران الهى بود، چنانچه سبط بن جوزى از پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم نقل كرده است كه:
«الصديقون ثلاثة، حزقيل مؤمن آل فرعون و حبيب النجار و هو مؤمن آل ياسين و علي بن أبيطالب و هو أفضلهم» و در ادامه مىنويسد: «و حزقيل (مؤمن آل فرعون) كان نبياً من أنبياء بني اسرائيل».
سبط بن جوزى، تذكرة الخواص من الأمة بذكر خصائص الأئمة: ج 1، ص340 ـ 341، الباب الثاني، فضائل أميرالمؤمنين، حديث في ردّ الشمس له.
اگر چنين مطلبى صحت دارد، چرا به شيعيان نسبت غلو داده و معتقديم آنها در مورد ائمه و اهل بيت غلو مىكنند؟ در حالى كه ما حضرت ابوبكر را از پيامبران الهى بالاتر مىدانيم.
معاذ بن جبل مىگويد: پيامبر اكرم فرمودند: اهل آسمان و ملائكه نمىپسندند كه انسانها و اهل زمين ابوبكر را تخطئه كرده و نسبت خطا و اشتباه به او بدهند.
«إنّ اللّه يكره في السماء أن يخطأ أبوبكر الصديق في الأرض». متقى هندى، كنزالعمال في سنن الأقوال و الأفعال: ج 11، ص 558، كتاب الفضائل من قسم الأفعال، الباب الثالث في ذكر الصحابة و فضلهم، الفضل الثاني في فضائل الخلفاء الأربعة.
آيا معصوم دانستن حضرت ابوبكر و نسبت دادن چنين مطالبى به پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم با سخن خود ابوبكر كه مىگفت: من نيز شيطانى دارم كه مرا وسوسه مىكند، منافات ندارد؟
«إنّ لي شيطاناً يحضرني».
هيثمى، مجمع الزوائد و منبع الفوائد: ج 5، ص183، كتاب الخلافة، باب الخلفاء الأربعة؛ متقى هندى، كنزالعمال في سنن الأقوال و الأفعال: ج 5، ص 631، كتاب الخلافة مع الإمارة من قسم الأفعال، الباب الأوّل في خلافة الخلفاء، خلافة أبي بكر، ح 14112.
اگر چنين مطلبى صحت دارد، چرا ما معصوم دانستن امامان روافض را نپذيرفته و در مورد چنين اعتقادى به آنان اعتراض مىكنيم؟
ابنماجه يكى از نويسندگان صحاح و سنن ششگانه و چند تن ديگر از علماى بزرگ ما به نقل از اُبى بن كعب مىنويسند: پيامبر اكرم فرمودند: عمر بن خطاب اولين كسى است كه خداوند به او سلام كرده و با او دست داده و مصافحه مىكند و دست او را گرفته و وارد بهشت مىكند.
«قال رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم: أوّل من يصافحه الحق عمر، و أوّل من يُسَلِّمُ عليه، و أوّل من يأخذ بيده فيُدخله الجنة».
ابنماجه، سنن ابنماجه: ج 1، ص39، باب 11 في فضائل أصحاب رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم، باب فضل عمر، ح 104؛ متقى هندى، كنزالعمال في سنن الأقوال و الأفعال: ج 11، ص578، كتاب الفضائل من قسم الأفعال، الباب الثالث في ذكر الصحابة و فضلهم، الفضل الثاني في فضائل الخلفاء الأربعة، باب فضل عمر، ح 32741.
حاكم نيشابورى با كمى اختلاف اينچنين نقل مىكند:
«عن أبي بن كعب قال: سمعت النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم يقول: أوّل من يعانقه الحق يوم القيامة عمر، و أوّل من يصافحه الحق يوم القيامة عمر، و أوّل من يؤخذ بيده فينطلق به إلى الجنة عمر بن الخطاب».
المستدرك على الصحيحين: ج 3، ص 90، كتاب معرفة الصحابة، مناقب عمر بن الخطاب، ح 4489/78.
آيا حضرت عمر از رسول گرامى اسلام صلَّى اللّه عليه و سلَّم نيز برتر بوده و قبل از ايشان وارد بهشت مىشود؟
آيا نقل چنين مطالبى و نسبت دادن آن به پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم و خداوند، باعث تجسيم و تنقيص خداوند نمىشود؟
آيا چنين مطالبى غلو ما اهل سنت در حق حضرت عمر به شمار نمىرود؟
هاشم بن عتبة يكى از صحابه پيامبر، در جنگ صفين، در پاسخ جوان شامى مىگويد: اى جوان! تو را با عثمان (و قاتلين او) چه كار؟! ياران محمد و قاريان قرآن، عثمان را به خاطر بدعتهايى كه در دين اسلام به وجود آورده و با احكام قرآن مخالفت كرد، به قتل رساندند. صحابه پيامبر دين خدا را (از تو) بهتر مىفهميدند و در اداره امور مسلمانان از ديگران اولى و سزاوارترند. گمان نمىكنم اداره امور مسلمانان و مسائل مربوط به دين خدا حتى يك لحظه هم به تو ارتباط پيدا كرده (و مسئوليت اداره اين امور بر عهده تو گذاشته شود).
«و ما أنت و إبنعفان؟ إنّما قتله أصحاب محمد و قُرّاء الناس حين أحدث أحداثاً و خالف حكم الكتاب، و أصحاب محمد هم أصحاب الدين و أولى بالنظر في أمور المسلمين، و ما أظنّ أنّ أمر هذه الأمّة و لا أمر هذا الدين عناك طرفة عينٍ قطّ».
ابنمزاحم منقرى، وقعة صفين: ص 354، هاشم و الفتى الغساني و طبرى، تاريخ الأمم و الملوك: ج 3، ص 94، حوادث سال 37 هجرى قمرى، خبر هاشم بن عتبة المرقال.
با توجه به اين واقعيت، آيا سبّ و لعن قاتلان عثمان جايز است؟
غياث بكرى مىگويد: از ابوسعيد خُدرى صحابى بزرگ پيامبر درباره چگونگى كشته شدن عثمان و مشاركت صحابه در قتل وى پرسيدم. ابوسعيد در پاسخ فرمود: آرى هشتصد نفر از صحابه پيامبر در قتل عثمان بن عفان مشاركت داشتند.
«عن غياث البكري قال: سألت أباسعيد الخدري رضىاللهعنه عن قتل عثمان، هل شهده أحد من أصحاب رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم؟ قال: نعم، لقد شهده ثمانمائة».
ابنشبه نميرى، تاريخ المدينة المنورة: ج 4، ص 1175، ما روي من الإختلاف فيمن أعان عثمان أو أعان عليه من أصحاب النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم و أزواجه و غيرهم، و ابنابىالحديد، شرح نهج البلاغة: ج 3، ص 28، ذكر مطاعن التي طعن بها على عثمان، الطعن الأوّل.
اگر خلافت با رأى دادن يك يا دو نفر براى شخصى محقق مىشود، چرا با مخالفت هشتصد صحابى از بين نرفته و باز هم حضرت عثمان رضىاللهعنه خليفه مسلمانان محسوب مىشود؟
آيا مخالفت هشتصد صحابى با عثمان و مشاركت آنان در قتل وى، باعث عزل او از منصب خلافت نمىشود؟
متوكل بر خلاف الواثق باللّه و مأمون با معتزله و شيعيان كه به تنزيه خداوند اصرار مىورزيدند، مخالف بود، لذا روشهاى گوناگونى را براى مبارزه با آنها به كار مىبرد. به كارگيرى محدثان و نقل نمونههاى خاص از احاديث يكى از مهمترينِ اين روشها بود.
ذهبى درباره متوكل مىنويسد:
«و كان فيه نصب و إنحراف».
سير أعلام النبلاء: ج 12، ص 35، شرح حال متوكل، ش 7.
ابناثير جزرى نيز با اشاره به دشمنى متوكل با حضرت على رضىاللهعنه و اهل بيت آن حضرت مىنويسد:
«و كان المتوكل شديد البغض لعليّ بن أبيطالب رضىاللهعنه و لأهل بيته، و كان يقصد من يبلغه عنه أنّه يتولّى علياً و أهله بأخذ المال و الدم، و كان من جملة ندمائه عبادة المُخنَّث و كان يشدُّ على بطنه تحت ثيابه مِخَدّة و يكشف رأسه و هو أصلع و يرقص بين يدي المتوكل و المغنّون يغنّون: قد أقبل الأصلع البطين، خليفة المسلمين. يحكي بذلك علياً رضىاللهعنه و المتوكل يشرب و يضحك. ففعل ذلك يوماً و المنتصر حاضر، فأومأ إلى عبادة يتهدّده، فسكت خوفاً منه، فقال المتوكل: ما حالك؟ فقام و أخبره. فقال المنتصر: يا أميرالمؤمنين! إنّ الذي يحكيه هذا الكاتب الكلب و يضحك منه الناس هو ابن عمك و شيخ أهل بيتك و به فخرك، فكُل أنت لحمَه إذا شئت، و لاتطعم هذا الكلب و أمثاله منه. فقال المتوكل للمغنّين: غنّوا جمعياً:
غار الفتى لابن عمّهرأس الفتى في حر أمّه.
ابناثير جزرى، الكامل في التاريخ: ج 4، ص 318 ـ 319، حوادث سال 236 هجرى قمرى، ذكر ما فعله المتوكل بمشهد الحسين بن علي بن أبيطالب.
خطيب بغدادى يكى از علماى بزرگ ما در مورد ترويج تجسيم توسط متوكل عباسى، مىنويسد: متوكل عباسى در سال 234 هجرى قمرى فقها و محدثان را از سراسر بلاد اسلامى فرا خواند. مصعب زبيرى، اسحاق بن ابىاسرائيل، ابراهيم بن عبداللّه هروى، عبداللّه و عثمان (عبداللّه و عثمان هر دو از مشايخ و اساتيد بخارى مىباشند و بخارى از هر دو روايت نقل مىكند) فرزندان محمد بن ابىشيبه كوفى كه از طايفه بنوعبس و جزو حافظان حديث بودند، از جمله علماى دعوت شده بودند.
متوكل عباسى پس از اين كه جوائزى را به علماى دعوت شده داد و براى آنها حقوق و مستمرى مشخصى تعيين كرد، به آنان دستور داد كلاس درس تشكيل داده و احاديثى را كه با عقايد معتزله و جهميه مخالف بود، براى مردم قرائت كنند. وى همچنين دستور داد احاديثى را كه مربوط به رؤيت خداوند در قيامت مىباشد براى مردم بازگو كنند. براى عثمان بن محمد بن ابىشيبه در بغداد كلاس درسى آماده شد كه حدود سى هزار نفر در آن شركت مىكردند. براى برادرش عبداللّه بن محمد بن ابىشيبه نيز در قسمت ديگرى از بغداد كلاس درس ديگرى مهيا شد و حدود سى هزار نفر نيز در كلاس او شركت مىكردند.
«سنة أربع و ثلاثين و مأتين فيها أشخص المتوكل الفقهاء و المحدّثين، فكان فيهم مصعب بن عبداللّه الزبيري، و إسحاق بن أبيإسرائيل و ابراهيم بن عبداللّه الهروي، و أبوبكر عبداللّه و عثمان إبنا محمد بن أبيشيبة الكوفيان، و هما من بنيعبس و كانا من حفاظ الناس، فقُسمت بينهم الجوائز و أجريت عليهم الأرزاق، و أمرهم المتوكل أن يجلسوا للناس و أن يُحدّثوا بالأحاديث التي فيها الردّ على المعتزلة و الجهمية و أن يحدثوا بالأحاديث في الرؤية، فجلس عثمان بن أبيشيبة في مدينة أبيجعفر المنصور و وضع له منبر و اجتمع عليه نحو من ثلاثين ألفاً من الناس... و جلس أبوبكر بن أبيشيبة في مسجد الرصافة و كان أشدّ تقدماً من أخيه عثمان، و اجتمع عليه نحو من ثلاثين ألفاً».
خطيب بغدادى، تاريخ بغداد أو مدينة السلام: ج 10، ص 67، شرح حال ابوبكر عبداللّه بن محمد بن ابىشيبه، ش5185، و ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 11، ص 125، شرح حال عبداللّه بن محمد بن ابىشيبه، ش 44.
سفيان بن عيينه يكى از علماى بزرگ ما مىگويد: كسى كه با حضرت ابوطالب دشمنى داشته و ايشان را دوست نداشته باشد، كافر است. هنگامى كه علت چنين مطلبى را از او پرسيدند، در پاسخ گفت: زيرا پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم حضرت ابوطالب را دوست داشت و هر كس با شخصى كه محبوب پيامبر است، دشمنى داشته باشد و او را دوست نداشته باشد، كافر است.
«قال سفيان بن عيينة: من أبغض أباطالب فهو كافر. فقيل: لِمَ؟ قال: لأنّ النّبيّ كان يحبّه و لذلك قال تعالى «إِنَّكَ لاَتَهْدِى مَنْ أَحْبَبَتَ» وإنّ من أبغض من يحبّه الرسول فهو كافر».
راغب اصفهانى، محاضرات الأدباء: ج 2، ص 41، مناقب جماعة من الصحابة.
اگر چنين مطلبى صحت دارد، چرا اصرار داريم شخصى را كه محبوب پيامبر بوده، كافر بدانيم؟
آيا پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم شخصى كافر را دوست داشت؟
مسروق مىگويد: زنى حضرت عايشه را مادر خطاب كرد. حضرت عايشه خطاب به آن زن گفت: من مادرِ شما زنانِ مسلمان نيستم، و تنها مادرِ مردانِ مسلمان هستم.
«عن مسروق عن عائشة: إنّ إمرأة قالت لها: يا أُمَّه! فقالت: أنا أمّ رجالكم، لستُ بأمّك».
ابنسعد، الطبقات الكبرى: ج 8، ص 66، شرح حال عايشه و بيهقى، السنن الكبرى: ج 10، ص 216، كتاب النكاح، جماع أبواب ما خص به رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم دون غيره، باب ما خصّ به من أنّ أزواجه أمهات المؤمنين، ح 13708.
ذهبى درباره روايات يحيى بن ابىالمطاع از عرباض مىگويد: دحيم ملاقات يحيى بن ابىالمطاع با عرباض را بعيد دانسته و مىگويد: روايات يحيى بن ابىالمطاع از عرباض مرسل است.
ذهبى در ادامه به عادت شاميان اشاره كرده و مىنويسد: مسند نقل كردنِ رواياتِ مرسل در ميان شاميان رواج فراوانى دارد. شاميان از كسانى كه آنها را نديدهاند، روايت نقل مىكنند.
«و قد استبعد دحيم لقيه للعرباض، فلعلّه أرسل عنه، فهذا في الشاميين كثير الوقوع، يروون عمن لميلحقوهم».
ذهبى، ميزان الإعتدال في نقد الرجال: ج 4، ص 410، شرح حال يحيى بن ابىالمطاع، ش 9635.
با وجود چنين مطالبى، چگونه مىتوان به روايات نقل شده توسط شاميان ـ همانند روايات عرباض ـ اعتماد كرد؟
1. ابنعبدربه درباره تقيه عامر شعبى و مُطَرَّف بن عبداللّه شخِّير از حجاج بن يوسف ثقفى براى حفظ جانشان مىنويسد: هنگامى كه حجاج بن يوسف سپاه عبدالرحمن بن اشعث را شكست داد و آنان را به قتل رساند، تعدادى از آنان را نيز به اسارت درآورد. عبدالملك بن مروان طى نامهاى به حجاج بن يوسف چنين دستور داد: اسيرانى را كه به خاطر قيام عليه مروانيان به كفر خود اعتراف كردند، آزاد كن. اما كسانى را كه به كافر شدن خودشان اعتراف نكردند، گردنشان را با شمشير بزن.
عامر شعبى و مطرف بن عبداللّه هر چند صراحتاً به كفر خود اعتراف نكردند، اما با كنايه و تعريض، كفر خود را پذيرفتند.
حجاج بن يوسف نيز اقرار و اعتراف آن دو را پذيرفت و آنها جان سالم به در بردند، اما سعيد بن جبير حاضر به اعتراف و پذيرفتن كفر خود نشد، لذا توسط حجاج بن يوسف به شهادت رسيد.
«لمّا هزم الحجاج عبدالرّحمن بن الاشعث و قتل أصحابه و أسر بعضهم، كتب إليه عبدالملك بن مروان أن يَعرض الأسرى على السيف، فمن أقرّ منهم بالكفر خلَّى سبيلَه، و من أبى يقتله، فأُتي منهم بعامر الشعبي و مطرف بن عبداللّه الشخير و سعيد بن جبير، فأمّا الشعبي و مطرف فذهبا إلى التعريض و الكناية و لميصرّحا بالكفر، فقُبل كلامُهما و عفا عنهما، و أمّا سعيد بن جبير فأبى ذلك فقتل».
ابنعبدربه، العقد الفريد: ج 2، ص 464، كتاب الياقوتة في العلم و الأدب، الكناية يورى بها عن الكذب و الكفر.
«لمّا أُتي الحجاج بأسرى الجماجم أُتي فيهم بعامر الشعبي و مطرف بن عبداللّه الشخير و سعيد بن جبير، و كان الشعبي و مطرف يريان التقية و كان سعيد بن جبير لايراها...».
ابنعبدربه، العقد الفريد: ج 2، ص 176 ـ 177، كتاب المرجانة في مخاطبة الملوك، حسن التخلص من السلطان، أسرى الجماجم بين يدي الحجاج
2. فخر رازى در تفسير آيه «إِلاَّ أَن تَتَّقُواْ مَنْهُمْ تُقَـةً» (سوره آلعمران 3، آيه 28.) تقيه براى حفظ جان را پذيرفته و مىنويسد: اين آيه بر اين مطلب دلالت دارد كه اگر كفار بر مسلمانان غلبه پيدا كردند، مسلمانان براى حفظ جان خود مىتوانند تقيه كنند.
فخر رازى در ادامه به نقل از امام شافعى مىنويسد: امام شافعى علاوه بر پذيرش تقيه مسلمانان از كفار، معتقد است در صورت درگيرى و جنگ مسلمانان با يكديگر، تقيه مسلمانان از يكديگر نيز براى حفظ جانشان جايز است.
«ظاهر الآية يدلّ على أنّ التقيّة إنّما تحلّ مع الكفار الغالبين، إلاّ أنّ مذهب الشافعي أنّ الحالة بين المسلمين إذا شاكلت الحالة بين المسلمين و المشركين حلّت التقيّة محاماة على النفس».
فخر رازى، التفسير الكبير و مفاتيح الغيب: ج 8، ص 14، ذيل آيه 28 سوره آلعمران، الحكم الرابع.
3. ذهبى در صدد دفاع از تقيه يحيى بن معين در برابر حاكمان عباسى و همنظر شدن با آنان براى حفظ جانش برآمده و مىنويسد: كسانى كه در ماجراى مخلوق يا قديم بودن قرآن كريم تقيه كرده و با حكومت همنظر و همعقيده شدهاند، مرتكب گناهى نشدهاند. كسانى كه مجبور شده و صريحاً مطالب كفرآميز به زبان جارى ساختهاند، به دليل آيه شريفه، معذور بوده و مورد بازخواست واقع نخواهند شد. يحيى بن معين از پيشوايان اهل سنت بوده و به خاطر ترس از حكومت عباسيان در ماجراى مخلوق يا قديم بودن قرآن كريم تقيه كرده و با آنان همنظر شده است.
«هذا أمر ضَيِّق و لا حرج على من أجاب في المحنة، بل و لا على من أُكره على صريح الكفر، عملاً بالآية و هذا هو الحق. و كان يحيى من أئمة السنة، فخاف من سطوة الدولة، و أجاب تقيّة».
ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 11، ص 87، شرح حال يحيى بن معين، ش 28.
اگر تقيه مسلمانان از يكديگر براى حفظ جان جايز است و اگر تقيه عامر شعبى و مطرف بن عبداللّه و يحيى بن معين از حكومت اشكالى ندارد، چرا روافض را به خاطر اعتقاد به تقيه سرزنش مىكنيم؟
سؤال 42. آيا صحيح است كه صحابه پيامبر بعد از نزول آيه«يَسْـٔلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنَـفِعُ لِلنَّاسِ وَ إِثْمُهُمَا أَكْبَرُ مِن نَّفْعِهِمَا وَ يَسْـٔلُونَكَ مَاذَا يُنفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللّهُ لَكُمُ الأَيَـتِ لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ ؛ «درباره شراب و قمار از تو سؤال مىكنند، بگو: در آن دو گناه و زيان بزرگى است؛ و منافعى از نظر مادى براى مردم در بر دارد؛ ولى گناه آنها از نفعشان بيشتر است. و از تو مىپرسند: چه چيز انفاق كنند؟ بگو از مازاد نيازمندى خود، اينچنين خداوند آيات را براى شما روشن مىسازد؛ شايد بينديشيد». سوره بقره (2)، آيه 219.» هشدارها و تذكرات آيه را ناديده گرفته و باز هم شراب مىنوشيدند؟
آلوسى با استناد به عمل صحابه و شراب خوردن آنان پس از نزول آيه مورد اشاره، دلالت آيه را بر حرمت شراب نپذيرفته و مىنويسد: بزرگان صحابه پس از نزول اين آيه به خوردن شراب ادامه دادند.
«و الحق أنّ الآية ليست نصاً في التحريم كما قال قتادة، إذ للقائل أن يقول: الإثم بمعنى المفسدة، و ليس رجحان المفسدة مقتضياً لتحريم الفعل بل لرجحانه، و من هنا شربها كبار الصحابة رضي اللّه تعالى عنهم بعد نزولها، و قالوا: إنّما نشرب ما ينفعنا، و لميمتنعوا حتّى نزلت آية المائدة».
آلوسى، روح المعاني في تفسير القرآن العظيم و السبع المثاني: ج 2، ص 695، تفسير آيه 219 سوره بقرة.
براى روشن شدن مطلب به چند نمونه از اعمال خشونتآميز، ترور و قتل علما توسط سلفىها اشاره مىكنم.
1. حسن بن فرحان مالكى يكى از علماى ما كه الان در رياض زندگى مىكند، به رفتار خشن و برخورد فيزيكى حنابله با ساير مسلمانان اشاره كرده و مىنويسد: حنابله علاوه بر سخنان تند و تكفير مسلمانان به رفتار تند و خشن نيز متوسل شدند. حنابله ابنجرير طبرى مورخ و مفسر مشهور را در خانهاش محاصره و بازداشت كرده و او را به رفض و الحاد متهم كردند. ابنجرير در حالى كه در خانهاش محاصره و بازداشت بود، از دنيا رفت و از تشييع جنازه او نيز ممانعت كردند.
«اتّخذ الحنابلة العنف الفعلي بعد عنف الأقوال وسيلة لفرض العقائد و إرهاب المخالفين لهم من المسلمين، كما في محاصرتهم لابنجرير الطبري المؤرخ و المفسر المشهور، حتّى دفن في بيته و ادعوا عليه الرفض و الإلحاد و كان علي بن عيسى يقول: واللّه لو سئلوا عن الرفض و الإلحاد لما عرفوه».
حسن بن فرحان مالكى، قراءة في كتب العقائد: ص 145، نقد المذهب الحنبلي في العقيدة، به نقل از ابنمسكويه در تجارب الأمم.
2. ابناثير جزرى شافعى در مورد ترور و قتل يكى از فقهاى شافعى به نام بورى توسط حنابله مىنويسد: بورى با حنابله مخالف بود و آنها را مذمت مىكرد. حنابله به وسيله سمّى كه در حلوا ريخته بودند، بورى و تعداد زيادى از اصحابش را مسموم كردند. بورى و تمامى كسانى كه از غذاى مسموم خورده بودند، گرفتار اسهال شده و از دنيا رفتند.
«و فيها سنة 567 مات البوري الفقيه الشافعي، تفقّه على محمد بن يحيى، و قدم بغداد و وعظ، و كان يذمّ الحنابلة، و كثرت أتباعه، فأصابه إسهال، فمات هو و جماعة من أصحابه، فقيل: إنّ الحنابلة أهدوا له حلواء، فمات هو و كلّ من أكل منها».
ابناثير جزرى، الكامل في التاريخ: ج 7، ص 225، حوادث سال 567 هجرى قمرى، ذكر عدة حوادث.
3. ابنفورك يكى ديگر از علماى بزرگ اهل سنت توسط كراميه كه ارتباط نزديكى با حنابله داشتند، مسموم شد و به قتل رسيد.
«كان شديد الردّ على ابنكرام، ثمّ عاد إلى نيسابور، فسُمَّ في الطريق، فمات بقرب بست». ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 17، ص 215، شرح حال محمد بن حسن معروف به ابنفورك، ش 125.
4. ابناثير جزرى به مورد ديگرى از رفتارهاى خشونتآميز حنابله اشاره كرده و مىنويسد: حنابله در سال 323 هجرى قمرى و در ايام بربهارى عده زيادى از مسلمانان را متهم به فحشا كرده و عليه آنان شهادت دروغ دادند. آنان از افراد نابينا براى ضرب و شتم مخالفان بوسيله عصاى خود استفاده كرده و مخالفانشان را در مساجد كتك مىزدند.
«و فيها سنة 323 عظم أمر الحنابلة، و قويت شوكتهم، و صاروا يكبسون من دور القوّاد و العامة، و إن وجدوا نبيذاً أراقوه، و إن وجدوا مغنية ضربوها و كسروا آلة الغناء، و اعترضوا في البيع و الشراء، و مشي الرجال مع النساء والصبيان، فإذا رأوا ذلك سألوه عن الذي معه من هو؟ فأخبرهم و إلاّ ضربوه و حملوه إلى صاحب الشرطة، و شهدوا عليه بالفاحشة، فأرهجوا بغداد، فركب بدر الخرشني و هو صاحب الشرطة عاشر جمادى الآخرة و نادى في جانبَي بغداد في أصحاب أبيمحمد البربهاري الحنابلة، ألاّ يجتمع منهم إثنان، و لايتناظروا في مذهبهم، و لايصلّي منهم إمام إلاّ إذا جهر ببسماللّهالرحمنالرحيم في صلاة الصبح و العشاءين، فلميفد فيهم، و زاد شرّهم و فتنتهم، و استظهروا بالعميان الذين كانوا يأوون المساجد، و كانوا إذا مرّ بهم شافعي المذهب أغروا به العميان، فيضربونه بعصيهم حتّى يكاد يموت...».
ابناثير جزرى، الكامل في التاريخ: ج 5، ص175، حوادث سال 323 هجرى قمرى.
حسن بن على اهوازى (حسن بن على اهوازى در سال 362 هجرى قمرى به دنيا آمده و در سال 446 هجرى قمرى از دنيا رفته است. ذهبى از او با عناوينى همچون: «كان رأساً في القراءات»، «صاحب حديث و رحلة و إكثار»، «الإمام»، «العلامة»، «بحر في القراءات» و «مقرىء الآفاق» ياد مىكند و او را از پيروان فرقه سالميه و ظاهرى مسلك معرفى مىكند. ذهبى در ادامه انتقادات محدثون از وى را نقل كرده و در پايان به دفاع از اهوازى پرداخته و مىنويسد: «يريد ـ أبوبكر الخطيب ـ تركيب الإسناد و ادعاء اللقاء، أما وضع حروف أو متون فحاشا و كلاّ، ما أُجوّز ذلك عليه، و هو بحر في القراءات، تلقّى المقرئون تواليفه و نقلَه للفنّ بالقبول، و لمينتقدوا عليه انتقاد أصحاب الحديث». ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 18، ص 13 ـ 18، شرح حال حسن بن على اهوازى، ش 11. اين فرقه از نظر فقهى پيرو مالك بن انس بودند، اما بعدها به حنابله پيوستند. حموى، معجم الأدباء: ج 9، ص 37 و فرهنگ فرق اسلامى: ص 222.) كه از بزرگان حنابله و اهل سنت است («هو من غلاة أهل السنة و غلاة أهل السنة حنابلة». حسن بن فرحان مالكى، قراءة في كتب العقائد نموذجا: ص 129، نقد المذهب الحنبلي في العقيدة.)، در كتاب «البيان في شرح عقود أهل الإيمان» مىنويسد: هنگامى كه خداوند اراده كرد خود را بيافريند، ابتدا اسبها را آفريد و به آنها دستور حركت و دويدن داد. اسبها بر اثر دويدن عرق كردند. آنگاه خداوند خودش را از عرق اسبها آفريد.
«إنّ اللّه لمّا أراد أن يخلق نفسه خلق الخيل فأجراها حتّى عرقت، ثمّ خلق نفسه من ذلك العرق».
ابنعساكر، تاريخ دمشق الكبير: ج 15، ص 124، شرح حال حسن بن على اهوازى، ش 1656؛ ابنحجر عسقلانى، لسان الميزان: ج 2، ص 279، شرح حال حسن بن على اهوازى، ش 2548 1919؛ سير أعلام النبلاء: ج 18، ص 17، پاورقى 1، در شرح حال اهوازى، ش 11.
حال سؤال اين است كه خدايى كه هنوز خلق نشده و معدوم است، چگونه مىتواند اسبها را خلق كند؟ و چگونه به اسبها دستور دويدن و حركت مىدهد؟
آيا نقل چنين مطالبى باعث تمسخر دين اسلام و مسلمانان توسط كفار و دشمنان اسلام نمىشود؟
على بن محمد شامى مىگويد: يك سال تمام ملازم قبر معاويه بودم و در طول اين يك سال بر روى قبر معاويه دستشويى مىكردم و چنين وانمود مىكردم كه در حال تبرك جستن به قبر معاويه هستم. از ترس امويان و هواداران معاويه، پس از يك سال تغوط بر روى قبر معاويه از آنجا گريختم.
«ذكر الباخرزي أنّه لازم قبر معاوية سنة كاملة، و كان يتغوط على قبره، و يظهر التبرك به للناس، و لمّا خاف أن يشعروا به هرب».
شيخ حر عاملى، أمل الآمل: ج 1، ص 127، شرح حال شيخ على بن محمد جزرى عاملى شامى، ش135، به نقل از كتاب «دمية القصر» باخرزى، ص 52 و خوئى، معجم رجال الحديث: ج 12، ص 168، شرح حال على بن محمد جزرى، ش 8480، به نقل از شيخ حر عاملى.
چرا قبر و بارگاه حضرت معاويه اين قدر بىارزش بوده و مسلمانان نه تنها هيچ احترامى براى آن مكان قائل نبودند، بلكه به عنوان دستشويى و بيتالخلا از آن مكان استفاده مىكردند؟
اگر قبر و بارگاه حضرت معاويه مورد احترام مسلمانان بوده، چرا شخصى يك سال در آنجا دستشويى كرده، اما احدى از اين مطلب مطلع نشده و اعتراض نكرده است؟
آيا چنين مطالبى نشانگر عدم اهتمام مسلمانان به معاويه و تنفر از او و خاندانش نيست؟
ابنتيميّه در توجيه جنايات امويان در ماجراى حَرّه مىنويسد: مردم مدينه بيعت با يزيد را نقض كرده و شخصى را كه از طرف يزيد به عنوان حاكم مدينه منصوب شده بود، از شهر بيرون كردند. يزيد نيز لشكرى را به سوى مدينه منوره گسيل داشته و به فرمانده لشكر دستور داد سه روز به مردم مدينه مهلت بدهد، اگر در طول اين سه روز از يزيد اطاعت نكردند، وارد شهر شده و به مدت سه روز شهر را غارت كرده و مردم را به بيعت با يزيد مجبور كند. مردم مدينه حاضر به اطاعت از يزيد نشدند. لشكر شام به مدينه منوره حمله كرده و به قتل و غارت پرداختند. اهالى مدينه را كشتند و اموال مسلمانان را به غارت بردند و به زنان و دختران مسلمان تجاوز كردند. پس از ارتكاب جنايات هولناك در مدينه منوره، يزيد لشكرى را به سوى مكه مكرمه ارسال كرده و مكه را نيز محاصره كردند. اما قبل از ورود سپاه به مكه مكرمه يزيد درگذشت.
ابنتيميّه در ادامه هر چند به اعمال ظالمانه و جنايات يزيد اعتراف مىكند، اما به دفاع از يزيد پرداخته و او را مصداق حديث «أوّل جيش يغزو القسطنطنية مغفور له» دانسته و مىنويسد: اگر يزيد مرد فاسق يا فاجرى باشد، ولى به خاطر اعمال خوبى كه انجام داده، خداوند او را بخشيده و به خاطر اعمال ظالمانه و جنايات هولناكش مؤاخذه نخواهد كرد، زيرا بخارى در صحيح خود روايتى را به نقل از ابنعمر از پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم نقل كرده كه آن حضرت فرمودند: اولين لشكرى كه در قسطنطنيه به جنگ دشمن مىرود، مورد عفو و غفران خداوند قرار مىگيرد. ابنتيميّه يزيد را مصداق اين حديث پيامبر دانسته و مىنويسد: يزيد فرمانده سپاهى بود كه براى اولين بار به قسطنطنيه رفت.
«فإنّ أهل المدينة النبوية نقضوا بيعته و أخرجوا نوابه و أهله، فبعث إليهم جيشاً و أمره إذا لميطيعوه بعد ثلاث أن يدخلها بالسيف و يبيحها ثلاثاً، فصار عسكره في المدينة النبوية ثلاثاً يقتلون و ينهبون و يفتضون الفروج المحرمة. ثمّ أرسل جيشاً إلى مكة المشرفة، فحاصروا مكة و توفي يزيد و هم محاصرون مكة، و هذا من العدوان و الظلم الذي فعل بأمره... و مع هذا فإن كان فاسقاً أو ظالماً فاللّه يغفر للفاسق و الظالم لا سيّما إذا أتى بحسنات عظيمة. و قد روى البخاري في صحيحه عن ابنعمر أنّ النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم قال: أوّل جيش يغزو القسطنطنيّة مغفور له» و أوّل جيش غزاها كان أميرهم يزيد بن معاوية.
ابنتيميّه حرانى حنبلى، مجموع فتاوى ابنتيميّه: ج 3، ص 254، فصل في وجوب الإقتصاد و الإعتدال في أمر الصحابة.
ابنشبه نميرى در تاريخ خود مىنويسد: هنگامى كه حضرت عمر از آخرين سفر حج خود برگشت، كعب به ديدار او رفت و گفت: اى عمر! وصيت كن، زيرا امسال خواهى مرد.
عمر از او پرسيد: از كجا مىدانى؟
كعب پاسخ داد: آن را در كتاب خدا (تورات) يافتم.
عمر پرسيد: آيا با نام و مشخصات كامل من بود؟
كعب گفت: نه، فقط با اوصاف و صفات تو بود.
فرداى آن روز كعب به عمر گفت: دو شب ديگر فرصت دارى و پس از آن ميميرى.
پيشبينى و پيشگويى كعب محقق شد و پس از گذشت سه روز عمر ترور شده و به قتل رسيد.
«لمّا قدم عمر من مكة في آخر حجّة حجّها أتاه كعب فقال: يا أميرالمؤمنين! اعهد فإنّك ميّت في عامك. قال عمر: و ما يدريك يا كعب؟ قال: وجدته في كتاب اللّه. قال: أنشدك اللّه يا كعب! هل وجدتني باسمي و نسبي عمر بن الخطاب؟ قال: اللهم لا، و لكنّي وجدت صفتك و سيرتك و عملك و زمانك. فلمّا أصبح الغد غدا عليه كعب، فقال عمر: يا كعب! فقال كعب: بقيت ليلتان. فلمّا أصبح الغد غدا عليه كعب، قال عبدالعزيز: فأخبرني عاصم بن عمر بن عبيداللّه بن عمر قال: قال عمر:
يواعدني كعب ثلاثاً يعدهاو لا شك أنّ القول ما قاله كعب».
ابنشبه نميرى، تاريخ المدينة المنورة: ج 3، ص 891، مقتل عمر بن الخطاب و أمر الشورى.
آيا كعب علم غيب داشته و از حوادث و وقائع آينده با خبر بوده است؟
آيا خليفه به علم غيب او اعتقاد داشته است؟
و يا اين كه براى قتل خليفه دوم توطئهاى صورت گرفته و كعب از توطئه باخبر بوده است؟
ابنسعد ماجراى كشته شدن دختر كوچك و بىگناه ابولؤلؤ به دست عبيداللّه بن عمر را اينگونه بيان مىكند: پس از ترور عمر توسط ابولؤلؤ، عبيداللّه بن عمر كه تصميم گرفته بود هيچ اسيرى را زنده نگذارد، خودش را به دختر كوچك و مسلمان ابولؤلؤ رسانده و او را به قتل رسانيد. عدهاى از مهاجران دور او را گرفته و به شدت با تصميم او مخالفت كرده و شمشير را از دست وى گرفته و او را از كشتن اسرا باز داشتند.
حاكم نيشابورى شافعى ماجراى ترور حضرت عمر توسط ابولؤلؤ و كشته شدن ابولؤلؤ را اينگونه بيان مىكند:
ابولؤلؤ پس از ترور عمر بن خطاب دوازده نفر ديگر را نيز با چاقوى دو لبهاى كه در دست داشت، زخمى كرد. شش نفر از مجروحين كشته شدند و شش نفر ديگر زنده ماندند. ابولؤلؤ پس از ترور عمر و زخمى كردن دوازده نفر، دست به خودكشى زد و خودش را با همان چاقويى كه در دست داشت، كشت.
«طعن أبولؤلؤة الذي قتل عمر إثنيعشر رجلاً بعمر، فمات منهم ستة و افرق منهم ستة، و كان معه سكين له طرفان، فطعن به نفسه، فقتلها».
حاكم نيشابورى، المستدرك على الصحيحين: ج 3، ص 98، كتاب معرفة الصحابة، مقتل عمر رضىاللهعنهعلى الاختصار.
ابنسعد واقدى به نقل از نافع و عمرو بن ميمون مىنويسد: ابولؤلؤ پس از ترور خليفه دوم، دست به خودكشى زد و خودش را نيز با همان خنجرى كه حضرت عمر را ترور كرده بود، به قتل رسانيد. پس از خودكشى ابولؤلؤ، عبداللّه بن عوف زهرى سر ابولؤلؤ را از تنش جدا كرد.
«عن نافع قال: إنّما طعن أبولؤلؤ نفسه به حتّى قتل نفسه» و «عن عمرو بن ميمون قال: مال (أبولؤلؤ) على الناس، فقتل و جرح بضعة عشر، فمال الناس عليه، فاتّكأ على خنجره، فقتل نفسه».
ابنسعد، الطبقات الكبرى: ج 3، ص 348، طبقات البدريين من المهاجرين، شرح حال عمر بن خطاب، ذكر استخلاف عمر.
ابناعثم كوفى يكى ديگر از مورخين در تشريح ماجراى ترور حضرت عمر توسط ابولؤلؤ و خودكشى وى مىنويسد: پس از ترور خليفه دوم توسط ابولؤلؤ، عبدالرحمن بن عوف امامت جماعت را به عهده گرفت و پس از پايان نماز ابولؤلؤ را تعقيب كردند. هنگامى كه عرصه بر ابولؤلؤ تنگ شد و يقين پيدا كرد كه دستگير خواهد شد، با همان چاقويى كه در دست داشت، خودكشى كرد.
«فلمّا علم أبولؤلؤة أنّه قد أخذ وجأ نفسه وجأة، فقتل نفسه».
ابناعثم كوفى، الفتوح: مجلد 1، ص 326، ذكر ابتداء مقتل عمر بن الخطاب.
ابنشبه نميرى نيز ماجراى ترور خليفه دوم و خودكشى ابولؤلؤ را اينگونه مىنويسد: «عن سعيد بن المسيب قال:
طعن الذي قتل عمر رضىاللهعنه إثنيعشر رجلاً، فمات منهم ستة و أفرق ستة، فبصر به رجلان من حاج العراق، فألقى أحدهما برنسه، فطعن العلج نفسه فقتلها».
ابنشبه نميرى، تاريخ المدينة المنورة: ج 3، ص 900، مقتل عمر بن الخطاب و أمر الشورى.
اگر اين مطلب صحت دارد، چرا دختر كوچك و بىگناه ابولؤلؤ توسط فرزند عمر كشته مىشود؟
چرا هيچ يك از مورخان و علماى ما عبيداللّه بن عمر را به خاطر كشتن دختر بىگناه ابولؤلؤ مؤاخذه و محكوم نكردهاند؟
ابنحبان شافعى در معرفى عبداللّه بن ذكوان معروف به ابوالزناد مىنويسد: ابوالزناد از اهالى مدينه منوره و كنيهاش ابوعبدالرحمن مىباشد. وى از موالى رمله بنت شيبه همسر عثمان بن عفان است. ذكوان پدر ابوالزناد برادرِ ابولؤلؤ ـ قاتل خليفه دوم ـ است.
«أبوالزناد إسمه عبداللّه بن ذكوان، من أهل المدينة، كنيته أبوعبدالرّحمن، مولى رملة بنت شيبة بن ربيعة زوجة عثمان بن عفان و كان ذكوان أخا أبيلؤلؤة قاتل عمر بن الخطاب».
ابنحبان، الثقات: ج 7، ص 6، شرح حال ابوالزناد عبداللّه بن ذكوان.
با وجود رابطه خويشاوندى ميان ابولؤلؤ و امويان، آيا احتمال نمىدهيم ترور و قتل خليفه دوم توطئهاى طراحى شده از سوى امويان بوده است؟
يعقوبى در مورد كشته شدن هرمزان توسط عبيداللّه بن عمر و سهلانگارى خليفه سوم مىنويسد: مردم در مورد خون به ناحق ريخته شده هرمزان توسط فرزند عمر و اقدام نكردن عثمان به شدت معترض بودند. عثمان به خاطر اعتراضات مردم بر فراز منبر رفت و طى سخنانى خود را ولىدم هرمزان معرفى كرده و گفت: من ولىدم هرمزان هستم و حق قصاص دارم، اما به خاطر كشته شدن عمر، از خون هرمزان گذشته و عبيداللّه بن عمر را بخشيدم.
شخصى به نام مقداد بن عمرو به عثمان اعتراض كرده و گفت: هرمزان مولاى خدا و رسول خدا بود و تو حق ناديده گرفتن خون مولاى خدا و رسولش و بخشيدن قاتل او و اجرا نكردن حكم خدا و رسولش را ندارى.
پس از اعتراض مقداد بن عمرو، عثمان قول داد در مورد عبيداللّه بن عمر تصميم مناسبى خواهد گرفت، اما بعدها تنها به تبعيد او از مدينه منوره به كوفه اكتفا كرد.
«و أكثر الناس في دم الهرمزان و إمساك عثمان عبيداللّه بن عمر، فصعد عثمان المنبر، فخطب الناس، ثمّ قال: ألا إنّي وليّ دم الهرمزان، وقد وهبتُه للّه و لعمر، و تركتُه لدم عمر. فقام المقداد بن عمرو، فقال: إنّ الهرمزان مولى للّه و لرسوله، و ليس لك أن تهب ما كان للّه و لرسوله. قال: فننظر و تنظرون. ثمّ أخرج عثمان عبيداللّه بن عمر من المدينة إلى الكوفة».
يعقوبى، تاريخ يعقوبي: ج 2، ص 162 ـ 163، أيام عثمان بن عفان
ابنعساكر نيز قريب به همين مضمون را نقل كرده است.
ابنعساكر، تاريخ دمشق الكبير: ج 40، ص 48 ـ 49، شرح حال عبيداللّه بن عمر، ش 4569.
اگر چنين مطلبى صحت دارد، چرا فرزند خليفه دوم به بهانه كشته شدن پدرش، چند مسلمان بىگناه را مىكشد و از سوى حكومت نيز هيچ اقدامى صورت نگرفته و فرزند خليفه بخشيده مىشود؟
آيا كشته شدن پدر، بهانه و مجوز اجرا نكردن احكام اسلام است؟
بلاذرى در تشريح ماجراى كشته شدن هرمزان توسط عبيداللّه بن عمر و بخشيده شدن عبيداللّه بن عمر توسط عثمان و مخالفت حضرت على رضىاللهعنه با حكم صادره توسط عثمان مىنويسد: عثمان در ابتداى خلافت خود طى سخنانى گفت: هرمزان كه به ناحق به دست عبيداللّه بن عمر به عنوان انتقام خون پدر كشته شده است، مسلمان بوده (و بايد قاتل او قصاص شود)، ولى به دليل وارث نداشتن هرمزان، تمامى مسلمانان وارث و ولىدم او محسوب مىشوند. من به عنوان خليفه و امام مسلمانان از خون هرمزان گذشته و قاتل او را مىبخشم. عثمان پس از اين كه از طرف خودش از خون هرمزان گذشته و قاتل را بخشيد، خطاب به كسانى كه در جلسه حاضر بودند، گفت: آيا شما هم از خون هرمزان گذشته و قاتل او را مىبخشيد؟
حاضرين نظر خليفه را تأييد كرده و با حكم صادره موافقت كردند، اما حضرت على رضىاللهعنه با حكم صادره مخالفت كرد و خطاب به عثمان فرمود: عبيداللّه بن عمر مسلمان بىگناهى را كشته و مرتكب گناه بزرگى شده است. او را به خاطر گناهى كه مرتكب شده، قصاص كن. حضرت على رضىاللهعنه سپس خطاب به عبيداللّه بن عمر فرمود: اى فاسق! اگر روزى به تو دست يابم، تو را به عنوانِ قصاصِ خونِ هرمزان، خواهم كشت.
«عن غياث بن ابراهيم أنّ عثمان صعد المنبر فقال: أيها الناس! إنّا لمنكن خطباء و إن نعش تأتكم الخطبة على وجهها إن شاء اللّه، و قد كان من قضاء اللّه أنّ عبيداللّه بن عمر أصاب الهرمزان، و كان الهرمزان من المسلمين، و لا وارث له إلاّ المسلمون عامة، و أنا إمامكم و قد عفوت، أفتعفون؟ قالوا: نعم. فقال عليّ: أقد الفاسق، فإنّه أتى عظيماً، قتل مسلماً بلاذنب، و قال لعبيداللّه: يا فاسق! لإن ظفرتُ بك يوماً لأقتلنّك بالهرمزان».
بلاذرى، أنساب الأشراف: ج 6، ص 130، أمر الشورى و بيعة عثمان.
بلاذرى در جاى ديگرى نيز اعتراض حضرت على رضىاللهعنه درباره بخشيده شدن عبيداللّه بن عمر توسط عثمان را اينگونه نقل كرده است: هنگامى كه حضرت على رضىاللهعنه به خلافت رسيد، فرمود: عبيداللّه بن عمر را به خاطر كشتن افراد بىگناه، خواهم كشت.
عبيداللّه بن عمر از ترس قصاص شدن به كوفه گريخت و هنگامى كه حضرت على رضىاللهعنه به كوفه آمد، عبيداللّه بن عمر هر چه تلاش كرد موفق به گرفتن امان از حضرت على رضىاللهعنه نشد، لذا به شام گريخته و به معاويه پيوست.
«ثمّ بويع عليّ، فقال: لأقيدنّ منه من قتل ظلماً، فهرب إلى الكوفة، فلمّا قدمها عليّ نزل الموضع الذي يعرف بكويفة ابنعمر و إليه ينسب، و دسّ من طلب له من عليّ الأمان، فلميؤمنه و قال: لئن ظفرتُ به فلا بدّ لي من أن أقيد منه و أقتله بمن قتله، فأتاه الأشتر و كان أحد من طلب له الأمان، فأعلمه بما قال عليّ، فهرب إلى معاوية».
بلاذرى، أنساب الأشراف: ج 3، ص 79، أمر صفين.
ابنابىالحديد پس از ذكر ماجراى بخشيده شدن عبيداللّه بن عمر توسط عثمان، اعتراض حضرت على رضىاللهعنه را اينگونه نقل مىكند: هنگامى كه خبر بخشيده شدن عبيداللّه بن عمر توسط عثمان به حضرت على رضىاللهعنه رسيد، آن حضرت از روى تعجب لبخندى زد و فرمود: سبحان اللّه! عثمان ابتداى حكومتش را با مسأله عبيداللّه بن عمر و بخشيدن او آغاز كرده است؟ آيا عثمان از حق مردى مىگذرد كه هيچ ولايتى در مورد او ندارد؟ به خدا قسم عثمان كار عجيبى انجام داده است.
ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغة: ج 9، ص 55، من كلام له رضىاللهعنه في وقت الشورى، شرح كلام 139.
زهرى كشته شدن هرمزان و جفينه (دختر ابولؤلؤ) به دست عبيداللّه بن عمر و با تشويق حفصه را اينگونه مىنويسد: عبداللّه بن عمر از تشويق و همراهى حفصه تشكر كرده و مىگويد: خدا حفصه را رحمت كند، زيرا عبيداللّه بن عمر با تشويق و همراهى حفصه، هرمزان و جفينه را كشت.
«قال محمد بن شهاب، قال حمزة بن عبداللّه، قال عبداللّه بن عمر: يرحم اللّه حفصة فإنّها ممّن شجّع عبيداللّه على قتلهم».
ابنسعد، الطبقات الكبرى: ج 3، ص356، طبقات البدريين من المهاجرين، شرح حال عمر بن خطاب، ذكر استخلاف عمر؛ عبدالرزاق صنعانى، المصنف: ج 5، ص 480، حديث أبيلؤلؤة قاتل عمر، ح 9775؛ ذهبى، تاريخ الإسلام و وفيات المشاهير و الأعلام: ج 3، ص 297، شرح حال هرمزان، ذكر من توفي في خلافة عمر و ابنحزم اندلسى، المحلى: ج 11، ص 115، مسأله 2159.
ذهبى در شرح حال مالك به ذكر نام عالمان مدينه پس از رسول گرامى اسلام صلَّى اللّه عليه و سلَّم پرداخته و بدون اين كه نامى از حضرت على رضىاللهعنه ببرد، مىنويسد: امام مالك پس از رسول گرامى اسلام، ابوبكر، عمر، زيد بن ثابت، عايشه، عبداللّه بن عمر، سعيد بن مسيب، زهرى و عبيداللّه بن عمر، عالم و دانشمند مدينه منوره بود.
«كان عالم المدينة في زمانه بعد رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم، و صاحبيه، زيد بن ثابت، و عائشه، ثمّ ابنعمر، ثمّ سعيد بن المسيب، ثمّ الزهري، ثمّ عبيداللّه بن عمر، ثمّ مالك».
ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 8، ص 57، شرح حال مالك بن انس، ش 10.
آيا ذكر نام عبداللّه بن عمر و عبيداللّه بن عمر به عنوان دانشمندان مدينه منوره و اشاره نكردن به نام حضرت على رضىاللهعنه، نشانگر دشمنى با حضرت على رضىاللهعنه خليفه چهارم نيست؟
اگر عقيده ما مسلمانان اين است، پس احاديث «أنا مدينة العلم و عليّ بابها، فمن أراد العلم فليأت بابه»
(طبرانى، المعجم الكبير: ج 11، ص 55، ح 11061؛ حاكم نيشابورى، المستدرك على الصحيحين: ج 3، ص 137، كتاب معرفة الصحابة، ح4637/235 و 4638/236 و 4639/237؛ ابنعبدالبر، الإستيعاب في معرفة الأصحاب: ج 3، ص 205، شرح حال على بن ابىطالب، ش 1875؛ خطيب بغدادى، تاريخ بغداد أو مدينة السلام: ج 2، ص 377، شرح حال محمد بن عبدالصمد، ش 887 و ج 4، ص 348، شرح حال احمد بن فاذويه، ش 2186 و ج 11، ص 48، شرح حال عبدالسلام بن صالح، ش 5728؛ ابناثير جزرى، أسد الغابة في معرفة الصحابة: ج 4، ص 22، شرح حال على بن أبيطالب؛ مزى، تهذيب الكمال في أسماء الرجال: ج 11، ص 462، شرح حال عبدالسلام بن صالح، ش 4003 و ج 13، ص 303، شرح حال على بن ابىطالب، ش 4673؛ كنز العمال في سنن الأقوال و الأفعال: ج 13، ص 148، ح 36463 و هيثمى، مجمع الزوائد و منبع الفوائد: ج 9، ص 114، باب في علمه رضىاللهعنه.)،
«إنّه أوّل أصحابي إسلاماً و أكثرهم علماً»
ابنعبدالبر، الإستيعاب في معرفة الأصحاب: ج 3، ص 203، شرح حال على بن ابىطالب، ش 1875.
، «أقضاهم عليّ بن أبيطالب»
ابنعبدالبر، الإستيعاب في معرفة الأصحاب: ج 3، ص 205، شرح حال على بن ابىطالب، ش 1875.
، «كنّا نتحدث أنّ أقضى أهل المدينة عليّ بن أبيطالب»
ابنعبدالبر، الإستيعاب في معرفة الأصحاب: ج 3، ص 206 و 207، شرح حال على بن ابىطالب، ش 1875 و ابناثير جزرى، أسد الغابة في معرفة الصحابة: ج 4، ص 22، شرح حال على بن أبيطالب.
، «أعلم أهل المدينة بالفرائض عليّ بن أبيطالب»
ابنعبدالبر، الإستيعاب في معرفة الأصحاب: ج 3، ص 207، شرح حال على بن ابىطالب، ش 1875.
، «ما كان أحد من الناس يقول سلوني غير علي بن أبيطالب»
ابنعبدالبر، الإستيعاب في معرفة الأصحاب: ج 3، ص 206، شرح حال على بن ابىطالب، ش 1875 و ابناثير جزرى، أسد الغابة في معرفة الصحابة: ج4، ص 22، شرح حال على بن أبيطالب.
، «أكان في أصحاب محمد أعلم من علي؟ قال: لا واللّه لاأعلمه»
ابنعبدالبر، الإستيعاب في معرفة الأصحاب: ج 3، ص 206، شرح حال على بن ابىطالب، ش 1875 و ابناثير جزرى، أسد الغابة في معرفة الصحابة: ج4، ص 22، شرح حال على بن أبيطالب.
، «إنّه لأعلم الناس بالسنة»،
ابنعبدالبر، الإستيعاب في معرفة الأصحاب: ج 3، ص 206، شرح حال على بن ابىطالب، ش 1875.
«لقد أعطي عليّ بن أبيطالب تسعة أعشار العلم و أيماللّه لقد شارككم في العشر العاشر»،
ابنعبدالبر، الإستيعاب في معرفة الأصحاب: ج 3، ص 207، شرح حال على بن ابىطالب، ش 1875 و ابناثير جزرى، أسد الغابة في معرفة الصحابة: ج4، ص 22، شرح حال على بن أبيطالب.
«أقضانا عليّ و أقرأنا أُبي»
ابنعبدالبر، الإستيعاب في معرفة الأصحاب: ج 3، ص 205 و 207، شرح حال على بن ابىطالب، ش 1875 و مزى، تهذيب الكمال في أسماء الرجال: ج13، ص 303، شرح حال على بن ابىطالب، ش 4673
و «كان عمر يتعوذ من معضلة ليس لها أبوحسن»
ابنعبدالبر، الإستيعاب في معرفة الأصحاب: ج 3، ص 206، شرح حال على بن ابىطالب، ش 1875 و ابناثير جزرى، أسد الغابة في معرفة الصحابة: ج4، ص 22، شرح حال على بن أبيطالب و مزى، تهذيب الكمال في أسماء الرجال: ج 13، ص 303، شرح حال على بن ابىطالب، ش 4673.
كه در منابع حديثى ما آمده و دهها روايت ديگر كه در افضليت حضرت على رضىاللهعنه وارد شده، چه مىشود؟
آيا در فضيلت ـ نه افضليت ـ فرزندان خليفه دوم، حتى يك روايت از پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم رسيده است؟
ابنكثير ماجراى سوزانده شدن فجاءة توسط ابوبكر را اينگونه تشريح مىكند: ابوبكر شخصى به نام فجاءة را در قبرستان بقيع آتش زد، زيرا فجاءة نزد ابوبكر آمده و چنين وانمود كرده بود كه اسلام آورده است و سپس از ابوبكر درخواست سپاهى براى جنگ با مرتدين كرده بود. ابوبكر تقاضاى او را پذيرفت و سپاهى را مسلح كرده و در اختيار فجاءة گذاشته بود. فجاءة پس از خروج از مدينه با هر كس مواجه مىشد، او را به قتل رسانده و اموالش را به غارت مىبرد. هنگامى كه ابوبكر از اعمال فجاءة مطلع شد، سپاهى را براى تعقيب و دستگيرى او فرستاد. فجاءة پس از دستگيرى به مدينه بازگردانده شد و سپس به دستور ابوبكر دستهاى او را از پشت بسته و او را در قبرستان بقيع در آتش سوزاندند.
«و قد كان الصديق حرق الفجاءة بالبقيع في المدينة، و كان سببه أنّه قدم عليه، فزعم أنّه أسلم، و سأل منه أن يجهز معه جيشاً يقاتل به أهل الردة، فجهز معه جيشاً، فلمّا سار جعل لايمرّ بمسلم و لا مرتد إلاّ قتله و أخذ ماله، فلمّا سمع الصديق بعث وراءه جيشاً فردّه، فلمّا أمكنه بعث به إلى البقيع، فجمعت يداه إلى قفاه و ألقي في النار فحرقه و هو مقموط».
ابنكثير، البداية و النهاية: ج 6، ص324، حوادث سال 11 هجرى قمرى، قصة الفجاءة.
البته ابنكثير براى موجه و حق جلوه دادن عمل حضرت ابوبكر، در نقل ماجرا تصرف كرده است، زيرا سپاهى كه ابنكثير از آن نام مىبرد، بنا به نقل طبرى تنها يك مركب و يك شمشير بوده است.
«فحمله أبوبكر على ظهر، و أعطاه سلاحاً».
طبرى، تاريخ الأمم و الملوك: ج2، ص 266، حوادث سال 11 هجرى قمرى، ذكر ردّة هوازن و سليم و عامر.
حضرت ابوبكر با كدام مجوز و طبق كدام دستور دين اسلام فجاءة را در آتش سوزاند؟
آيا چنين عملى از حضرت ابوبكر، نشانگر قساوت قلب و بىرحمى وى نيست؟
ابنحزم اندلسى فتوا و نظر ابوحنيفه را اينگونه نقل مىكند: كسى كه با علم به قرابت و خويشاوندى، با مادر، دختر، خواهر، مادربزرگ، عمه، خاله، دخترِ برادر و دخترِ خواهرِ خود پس از خواندن عقد نكاح نزديكى كند، هر چند بداند كه چنين ازدواجى در دين مقدس اسلام حرام است، مرتكب زنا نشده و حد زنا بر او جارى نمىشود و فرزندى كه متولد مىشود، فرزند اوست و مهريه را نيز بايد بپردازد. چنين شخصى به خاطر اين ازدواج حد زنا نخواهد خورد و تنها تعزير ـ كمتر از چهل شلاق ـ خواهد شد.
ابنحزم در ادامه سفيان ثورى را نيز با نظر ابوحنيفه موافق دانسته و مىنويسد: ابوحنيفه و سفيان ثورى معتقدند اگر شخصى بدون عقد ازدواج، با محارم خود نزديكى كند، مرتكب زنا شده و حد زنا بر او واجب خواهد شد.
«قال أبوحنيفة: لا حدّ عليه في ذلك كلّه و لا حدّ على من تزوّج أمّه التي ولدته، و ابنته، و أخته، و جدّته، و عمّته، و خالته، و بنت أخيه، و بنت أخته، عالماً بقرابتهنّ منه، عالماً بتحريمهنّ عليه، و وطئهنّ كلّهنّ، فالولد لاحق به، و المهر واجب لهنّ عليه، و ليس عليه إلاّ التعزير دون الأربعين فقط، و هو قول سفيان الثوري، قالا: فإن وطئهنّ بغير عقد نكاح فهو زنا، عليه ما على الزاني من الحدّ».
ابنحزم، المحلى: ج 11، ص 253، مسأله 2215، من وطىء إمرأة أبيه أو حريمته بعقد زواج أو بغير عقد.
عجبا! من با ديدن اين فتاوا شگفتزده شدم، زيرا علماى ما اين ازدواجها را زنا ندانستهاند، اما ازدواج موقت و نكاح متعه را زنا مىدانند!
ابنحزم اندلسى فتواى ابوحنيفه را اينگونه بيان كرده است: ابوحنيفه قائل است اگر كسى زنى را براى زنا كردن اجاره كرده باشد و با او زنا كند، اين عمل، زنا محسوب نمىشود و حد زنا نيز جارى نمىشود. ابوحنيفه معتقد است در جايى زنا صادق است كه زن چشمچران باشد.
«قد ذهب إلى هذا أبوحنيفة و لمير الزنا إلاّ ما كان مطارفة و أمّا ما كان فيه عطاء أو استئجار فليس زنا و لا حدّ فيه».
ابنحزم، المحلى: ج 11، ص 250، مسأله 2213، المستأجرة للزنا أو للخدمة و المخدمة.
محمد بن احمد قفال فتاواى علما را در اينباره ذكر كرده و با اشاره به فتواى ابوحنيفه مىنويسد: اگر شخصى زنى را براى زنا كردن اجاره كند و سپس با آن زن زنا كند، حدّ زنا بر او واجب مىشود. همچنين اگر انسان با محارم خود در حالى كه مىداند ازدواج با محارم حرام است، ازدواج كرده و نزديكى كند، باز هم زنا كرده و حد زنا واجب مىشود. اما طبق فتواى ابوحنيفه نزديكى كردن با زنى كه براى زنا كردن اجاره شده و ازدواج و عقد نكاح و نزديكى كردن با محارم، زنا محسوب نمىشود و حد زنا را نيز ندارد.
«فإن استأجر إمرأة ليزني بها، فزنى بها، وجب له الحد، و كذلك إذا تزوج ذات رحم محرم، و وطئها و هو يعتقد تحريمها، وجب عليه الحد. و قال أبوحنيفة: لا حدّ عليه في الموضعين جميعاً».
قفال، حلية العلماء في معرفة مذاهب الفقهاء: ج 8، ص 15، كتاب الحدود.
ابوزرعه رازى مىگويد: بخارى و مسلم مىخواستند قبل از ديگران به جمعآورى روايات و نوشتن چنين كتابى اقدام كرده باشند. آنها كتابى را نوشتند كه با آن به تجارت پرداخته و كسب درآمد كنند و با نوشتن آن، براى خود شهرت و رياست به دست آورند.
«شهدتُ أبازرعة الرازي ذكر كتاب الصحيح تأليف مسلم بن الحجاج ثمّ المصوغ على مثاله صحيح البخاري، فقال لي أبوزرعة: هؤلاء قوم أرادوا التقدم قبل أوانه، فعملوا شيئاً يتسوّقون به ألفوا كتاباً لميسبقوا إليه ليقيموا لأنفسهم رياسة قبل وقتها».
خطيب بغدادى، تاريخ بغداد أو مدينة السلام: ج 4، ص 273، شرح حال احمد بن عيسى بن حسان، ش 2023؛ مزى، تهذيب الكمال في أسماء الرجال: ج 1، ص 214، شرح حال احمد بن عيسى بن حسان، ش 84 و ذهبى، ميزان الإعتدال في نقد الرجال: ج 1، ص 126، شرح حال احمد بن عيسى بن حسان، ش 507.
من اين مطالب را در نظرات امام ابوزرعة رازى، نووى، ابنحجر، باقلانى و ابنهمام ديدم و بسيار شگفتزده شدم.
1. سعيد بن عمر مىگويد: ابوزرعه رازى كتاب مسلم را كه توسط شخصى بازنويسى شده بود، گرفته و به ورق زدن و مطالعه آن پرداخت. هنگامى كه چشمش به روايت اسباط بن نصر افتاد، با تعجب گفت: كتاب مسلم به هيچ وجه كتاب صحيحى نيست، زيرا كسى كه قصد جمعآورى روايات صحيح را دارد، به هيچ عنوان روايت اسباط بن نصر را در كتاب خودش نقل نمىكند. چند لحظه بعد ابوزرعه با روايت قطن بن نسير مواجه شده و گفت: روايت قطن بن نسير از روايت اسباط بن نصر ضعيفتر است، اما مسلم روايت او را نيز در كتابش ذكر كرده است.
ابوزرعه رازى هنگامى كه با روايت احمد بن عيسى مصرى مواجه شد، گفت: مصريان و همشهرىهاى احمد بن عيسى هيچ شكى در دروغگويى و كذاب بودن او ندارند، اما مسلم بن حجاج نيشابورى به او اعتماد كرده و روايات او را نيز در كتابش نقل كرده است.
«و أتاه ذات يومٍ ـ و أنا شاهد ـ رجلٌ بكتاب الصحيح من رواية مسلم، فجعل ينظر فيه، فإذا حديث عن أسباط بن نصر، فقال أبوزرعة: ما أبعد هذا من الصحيح! يدخل في كتابه أسباط بن نصر! ثمّ رأى في كتابه قطن بن نُسَير فقال لي: و هذا أطم من الأوّل، قطن بن نسير وصل أحاديث عن ثابت جعلها عن أنس، ثمّ نظر فقال: يروي عن أحمد بن عيسى المصري في كتابه الصحيح، قال لي أبوزرعة: ما رأيت أهل مصر يشكّون في أنّ أحمد بن عيسى ـ و أشار أبوزرعة إلى لسانه ـ كأنّه يقول الكذب، ثمّ قال لي: يُحدّث عن أمثال هؤلاء و يترك محمد بن عجلان و نظرائه».
خطيب بغدادى، تاريخ بغداد أو مدينة السلام: ج 4، ص 273، شرح حال احمد بن عيسى بن حسان، ش 2023 و مزى، تهذيب الكمال في أسماء الرجال: ج 1، ص 214، شرح حال احمد بن عيسى بن حسان، ش 84.
2. نووى يكى ديگر از علماى بزرگ ما و از شارحان صحيح مسلم در مقدمه كتاب خود ادعاى مسلم مبنى بر عدم توجه به مبناى خود و گردآورى رواياتى كه مورد اتفاق جمهور اهل سنت است، را نپذيرفته و به وجود روايات ضعيف و غير صحيح در كتاب صحيح مسلم اعتراف كرده و مىنويسد: ادعاى مسلم مبنى بر جمعآورى رواياتى كه جمهور اهل سنت بر صحت آن اتفاق نظر دارند، سخن گزافى است، زيرا وى در كتاب خود رواياتى را كه راويان آنها افراد مؤثق و مورد اطمينان نبوده و در صحت روايات آنها بين علما اختلاف است، گردآورى كرده است.
«و أمّا قول مسلم في صحيحه في باب صفة صلاة رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم: ليس كلّ شيء صحيح عندي وضعته ههنا، يعني في كتابه هذا الصحيح و إنّما وضعت ههنا ما أجمعوا عليه، فمشكل، فقد وضع فيه أحاديث كثيرة مختلفاً في صحتها، لكونها من حديث من ذكرناه و من لمنذكره ممن اختلفوا في صحتة حديثه».
نووى، المنهاج في شرح صحيح مسلم بن الحجاج: ج 1، ص 25
3. ابنحجر عسقلانى از شارحان صحيح بخارى نيز به وجود روايات ضعيف و معلل در كتابهاى بخارى و مسلم اشاره كرده و مىنويسد: بخارى در كتاب خود 110 حديث معلل (يعنى مشكلدار) و ضعيف و مخدوش را نقل كرده است. 32 حديث از همين احاديث ضعيف در كتاب مسلم نيز نقل شده است.
«و عدّة ما اجتمع لنا من ذلك ممّا في كتاب البخاري و إن شاركه مسلم في بعضه مائة و عشرة أحاديث، منها ما وافقه مسلم على تخريجه و هو إثنان و ثلاثون حديثاً و منها ما انفرد بتخريجه و هو ثمانية و سبعون حديثاً».
ابنحجر عسقلانى، هدي الساري مقدمة فتح الباري: ص 364، الفصل الثامن، في سياق الأحاديث التي انتقدها عليه حافظ عصره أبوالحسن الدارقطني و غيره من النقاد و إيرادها حديثاً حديثاً على سياق الكتاب.
ابنحجر عسقلانى در مقدمه شرح صحيح بخارى نام بيش از 300 نفر از راويان و مشايخ بخارى را كه از سوى علماى جرح و تعديل تضعيف شده و مورد طعن قرار گرفتهاند، ذكر كرده است.
ابنحجر عسقلانى، هدي الساري مقدمة فتح الباري: ص 403، الفصل التاسع في سياق أسماء من طعن فيه من رجال هذا الكتاب.
4. كمالالدين محمد بن عبدالواحد معروف به ابنهمام از علماى حنفيه يكى ديگر از كسانى است كه صحت همه روايات صحيح بخارى و صحيح مسلم را نپذيرفته و مىنويسد: كسانى كه گمان مىكنند صحيحترين احاديث، رواياتى است كه بخارى و مسلم آن را نقل كرده باشند، سپس رواياتى كه بخارى آن را نقل كرده، و بعد از آن رواياتى كه مسلم در كتاب خود نقل كرده، و رواياتى كه سند آن مطابق شرط بخارى و مسلم است در رتبه بعد قرار داشته و رواياتى كه مطابق شرط يكى از بخارى و مسلم است در رتبه بعد مىباشند، چنين پندارى زورگويى و باطل است و پيروى و تقليد از اين گفتهها جايز نيست.
«قول من قال: أصحّ الأحاديث ما في الصحيحين، ثمّ ما انفرد به البخاري، ثمّ ما انفرد به مسلم، ثمّ ما اشتمل على شرطهما، ثمّ ما اشتمل على شرط أحدهما، تحكّم لايجوز التقليد فيه».
محمود ابورية، أضواء على السنة المحمدية: ص312، مسلم و كتابه.
5. باقلانى، جوينى، غزالى و داودى نيز صحت همه روايات بخارى و مسلم را نپذيرفته و به ذكر نمونههايى از احاديث ضعيف در اين دو كتاب پرداختهاند. روايت مربوط به نماز خواندن پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم بر جنازه عبداللّه بن أُبى و اعتراض حضرت عمر، يكى از احاديث مورد اشاره اين بزرگان است.
« أقدم جماعة من الأكابر على الطعن في صحة هذا الحديث مع كثرة طرقه و اتفاق الشيخين... أنكر القاضي أبوبكر صحة الحديث و قال: لايجوز أن يقبل هذا و لايصح أنّ الرسول قاله. و لفظ القاضي أبيبكر الباقلاني في «التقريب»: هذا الحديث من أخبار الآحاد التي لايعلم ثبوتها. و قال إمام الحرمين في «مختصره»: هذا الحديث غير مخرج في الصحيح، و قال في البرهان: لايصححه أهل الحديث. و قال الغزالي في «المستصفى»: الأظهر أنّ هذا الخبر غير صحيح. و قال الداودي الشارح: هذا الحديث غير محفوظ».
فتح الباري بشرح صحيح البخاري: ج 8، ص 189، كتاب التفسير، باب 13 و لاتصل على أحد منهم مات أبدا و لاتقم على قبره، شرح حديث 4672.
اگر بزرگانى همچون ابوزرعه رازى، نووى، ابنحجر عسقلانى، ابنهمام، جوينى، غزالى، داودى و باقلانى، بخشى از روايات كتاب مسلم و بخارى را صحيح نمىدانند، چرا ما اين دو كتاب را با نام صحيح بخارى و صحيح مسلم به مردم معرفى كرده و معتقديم تمامى روايات اين دو كتاب صحيح است؟
عمر بن عبدالعزيز در توصيهاى به ابوبكر بن محمد بن عمرو بن حزم مىگويد: آنچه از احاديث پيامبر اكرم و عمر بن خطاب يافتى فوراً آن را يادداشت كن، زيرا مىترسم اهل علم از ميان رفته و علم نيز نابود شود.
«أنظر ما كان من حديث رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم أو سنّة ماضية أو حديث عمر فاكتبه، فإنّي خفت دروس العلم و ذهاب أهله».
ابنعبدالبر، التمهيد: ج 17، ص 251. «أنّ عمر بن عبدالعزيز كتب إلى أبيبكر بن محمد بن حزم أن أنظر ما كان من حديث رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم أو سنّة أو حديث عمر أو نحو هذا، فاكتبه لي». جلالالدين سيوطى، تنوير الحوالك: ص 5.
تبعيت از سنت غير پيامبر را در ماجرايى كه ابنسعد از صالح بن كيسان نقل مىكند نيز مىتوان برداشت كرد. صالح بن كيسان ضمن بيان علت مشهور شدن زهرى مىگويد: من و زهرى به تحصيل علم و جمعآورى احاديث پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم پرداختيم. پس از جمعآورى احاديث پيامبر، زهرى سخنان صحابه پيامبر را نيز جزء سنت دانسته و پيشنهاد جمعآورى آنها را داد. من سخنان صحابه را جزء سنت ندانسته و با پيشنهاد زهرى مخالفت كردم. زهرى به دليل جمعآورى سخنان صحابه به عنوان سنت، مورد توجه قرار گرفته و به شهرت رسيد.
«اجتمعت أنا و الزهري و نحن نطلب العلم، فقلنا: نكتب السنن، قال: و كتبنا ما جاء عن النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم. قال: ثمّ قال الزهري: نكتب ما جاء عن الصحابة، فإنّه سنّة. قال: قلت: إنّه ليس بسنّة، فلانكتبه. قال: فكتب و لمأكتب، فأنجح و ضيّعت».
ابنسعد، الطبقات الكبرى: ج 2، ص 388 ـ 389، شرح حال زهرى و ابنكثير، البداية و النهاية: ج 9، ص 358، حوادث سال 124 هجرى قمرى، شرح حال زهرى.
اگر چنين مطالبى صحت دارد، چگونه مىتوانيم ادعاى تبعيت از سنت پيامبر را داشته باشيم؟
هنگامى كه ابووائل نحوه بيعت با عثمان و كنار گذاشته شدن حضرت على رضىاللهعنه را در روز شورا از عبدالرحمن بن عوف پرسيد، وى در جواب گفت: من در به خلافت رسيدن عثمان و كنار گذاشته شدن حضرت على رضىاللهعنه مقصر نيستم، زيرا در آن روز ابتدا از حضرت على رضىاللهعنه خواستم تا با پذيرش عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر و سيره و روش حضرت ابوبكر و عمر، خلافت را به عهده بگيرد، اما حضرت على رضىاللهعنه شرط مرا نپذيرفت. وقتى همين پيشنهاد را به حضرت عثمان دادم، حضرت عثمان پذيرفت و به خلافت رسيد.
«قال أبووائل: قلتُ لعبدالرحمن بن عوف: كيف بايعتم عثمان و تركتم علياً رضىاللهعنه؟ قال: ما ذنبي! قد بدأت بعليّ فقلت: أبايعك على كتاب اللّه و سنّة رسوله و سيرة أبيبكر و عمر. قال: فقال: فيما استطعت. قال: ثمّ عرضتها على عثمان، فقبلها».
احمد بن حنبل، المسند: ج 1، ص 75، مسند على بن أبيطالب و ابناثير جزرى، أسدالغابة في معرفة الصحابة: ج 4، ص 32، شرح حال حضرت على رضىاللهعنه، خلافته.
ابنحجر عسقلانى نيز با اشاره به شرط عبدالرحمن بن عوف براى بيعت با حضرت على رضىاللهعنه مىنويسد:
«قال عبدالرحمن مخاطباً لعثمان: أبايعك على سنّة اللّه و سنّة رسوله و الخليفتين من بعده، (فقال: نعم)، فبايعه عبدالرحمن».
ابنحجر عسقلانى، فتح الباري بشرح صحيح البخاري: ج 13، ص 210، كتاب الأحكام، باب كيف يبايع الإمام الناس، شرح حديث 7207.
امام فخر رازى در بيان چگونگى به خلافت رسيدن عثمان مىنويسد: عبدالرحمن بن عوف خطاب به عثمان گفت: اگر مطابق كتاب خدا و سنت پيامبر و سيره ابوبكر و عمر عمل كنى با تو بيعت كرده و به عنوان خليفه مسلمانان معرفى مىكنم. عثمان شرط عبدالرحمن بن عوف را پذيرفت و به خلافت رسيد.
وى در ادامه به مخالفت حضرت على رضىاللهعنه با شرط عبدالرحمن بن عوف اشاره كرده، اما مخالفت آن حضرت را باعث لطمه ديدن اجماع ندانسته است.
«روي أنّ عبدالرحمن بن عوف قال لعثمان: أبايعك على كتاب اللّه و سنّة رسوله و سيرة الشيخين، فقال: نعم و كان ذلك بمشهد من عظماء الصحابة و لمينكر عليه أحد، فكان ذلك إجماعاً. فإن قلت: إنّ علياً خالف فيه. قلت: إنّه لمينكر جوازه، لكنّه لميقبله و نحن لانقول بوجوبه».
فخر رازى، المحصول: ج 6، ص86، ذكر أدلة المخالف.
حضرت على رضىاللهعنه با كدام بخش از شرط و پيشنهاد عبدالرحمن بن عوف مشكل داشت؟
آيا حضرت على رضىاللهعنه تبعيت از سنت پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم را جايز نمىدانست؟ يا تبعيت از سنت ابوبكر و عمر را لازم نمىدانست؟
آيا سنت ابوبكر و عمر با سنت پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم تفاوت و تعارض داشت؟
چرا حضرت على رضىاللهعنه حاضر به تبعيت از سنت ابوبكر و عمر نشد؟
چرا اصرار داريم كه بگوييم سر مطهر پيامبر هنگام رحلت در دامن حضرت عايشه بود؟ چرا رواياتى را كه تصريح دارند سر مطهر پيامبر هنگام رحلت در دامن حضرت على رضىاللهعنه بود، مطرح نمىكنيم؟ آيا اغراض سياسى و انكار وصايت و فضائل حضرت على رضىاللهعنه و فضيلتتراشى براى حضرت عايشه علت اين اصرار نيست؟
جابر بن عبداللّه انصارى مىگويد: در دوران خلافت عمر در حضور عمر نشسته بوديم. كعبالاحبار از حضرت عمر پرسيد: اى عمر! آخرين سخن و وصيت پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم چه بود؟
حضرت عمر كعبالاحبار را براى دريافت پاسخ خود، به حضرت على رضىاللهعنه راهنمايى كرد و گفت: از حضرت على رضىاللهعنه بپرس.
هنگامى كه كعبالاحبار سؤال خود را از حضرت على رضىاللهعنهپرسيد، آن حضرت در پاسخ فرمود: در آخرين لحظات عمر شريف پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم، آن حضرت را به خودم تكيه دادم، پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم سر خود را بر روى شانهام گذاشت و فرمود: نماز! نماز!
كعبالاحبار سخن حضرت على رضىاللهعنه را تاييد كرد و گفت: نماز آخرين توصيه و سفارش انبياى الهى است. كعبالاحبار حضرت عمر را مخاطب قرار داده و سؤال ديگرى را پرسيد.
حضرت عمر همچون بار اول از او خواست تا سؤالش را از حضرت على رضىاللهعنه بپرسد. كعبالاحبار از حضرت على رضىاللهعنه پرسيد: چه كسى پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم را غسل داد؟
حضرت على رضىاللهعنه پاسخ داد: هنگامى كه پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم از دنيا رفت، عباس عموى پيامبر نشسته بود و اسامه و شقران آب مىآوردند و من آن حضرت را غسل دادم.
«عن جابر بن عبداللّه الأنصاري أنّ كعبالأحبار قام زمن عمر فقال و نحن جلوس عند عمر: ما كان آخر ما تكلّم به رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم؟ فقال عمر: سل علياً. قال: أين هو؟ قال: هو هنا، فساله، فقال عليّ: أسندته إلى صدري، فوضع رأسه على منكبي، فقال: الصلاة، الصلاة. فقال كعب: كذلك آخر عهد الأنبياء و به أمروا و عليه يبعثون. قال: فمن غسله يا أميرالمؤمنين؟ قال: سل علياً. قال: فسأله، فقال: كنتُ أغسله و كان العباس جالساً و كان أسامة و شقران يختلفان إليّ بالماء».
ابنسعد، الطبقات الكبرى: ج 2، ص 262ـ 263، ذكر من قال توفي رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم في حجر علي بن أبيطالب و متقى هندى، كنزالعمال في سنن الأقوال و الأفعال: ج 7، ص 253، ح 18789.
افراد ديگرى همچون عمر بن على بن أبيطالب، على بن حسين (حضرت سجاد)، عبداللّه بن عباس و شعبى نيز معتقدند سر مطهر پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم هنگام رحلت در دامن حضرت على رضىاللهعنه بود.
«عبداللّه بن محمد بن عمر بن علي بن أبيطالب عن أبيه عن جده قال: قال رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم في مرضه: ادعوا لي أخي. قال: فدُعي له عليّ، فقال: أدنُ منّي، فدنوت منه، فاستند إليّ، فلميزل مستنداً إليّ و إنّه ليكلمني حتى إنّ بعض ريق النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم ليصيبني، ثمّ نزل برسولاللّه و ثقل في حجري، فصحتُ يا عباس! ادركني، فإنّي هالك، فجاء العباس، فكان جهدهما جميعاً أن أضجعاه»، «عبداللّه بن محمد بن عمر بن علي عن أبيه عن علي بن الحسين قال: قبض رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم و رأسه في حجر عليّ»، «عن الشعبي قال: توفي رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم و رأسه في حجر عليّ و غسله عليّ و الفضلُ محتضنُه و أسامة يناول الفضلَ الماء»، «عن أبيغطفان قال: سألت ابنعباس أرأيت رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم توفي و رأسه في حجر أحد؟ قال: توفي و هو لمستند إلى صدر عليّ. قلت: فإنّ عروة حدّثني عن عائشة أنّها قالت: توفي رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم بين سحري و نحري. فقال ابنعباس: أتعقل؟ واللّه لتوفي رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم و إنّه لمستند إلى صدر عليّ و هو الذي غسله و أخي الفضل بن عباس، و أبى أبي أن يحضر و قال: إنّ رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم كان يأمرنا أن نستتر، فكان عند الستر».
ابنسعد، الطبقات الكبرى: ج 2، ص 263، ذكر من قال توفي رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم في حجر علي بن أبيطالب.
با وجود اين روايات در منابع روايى و تاريخى ما كه صراحت دارد سر مطهر پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم هنگام رحلت در دامن حضرت على رضىاللهعنه بوده است، اما هنگامى كه از حضرت عايشه مىپرسند: آيا پيامبر هنگام رحلت درباره جانشينى حضرت على رضىاللهعنه توصيهاى داشته و سفارشى كردهاند؟ عايشه براى انكار وصايت و جانشينى حضرت على رضىاللهعنه مىگويد: سر مطهر پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم هنگام رحلت در دامن من بود و هيچ وصيتى درباره جانشينى حضرت على رضىاللهعنه نكرد.
«قيل لأمّالمؤمنين عائشة: أكان رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم أوصى إلى عليّ؟ قالت: لقد كان رأسه في حجري، فدعا بالطشت، فبال فيها، فلقد انخنث في حجري و ما شعرت به، فمتى أوصى إلى عليّ».
ابنسعد، الطبقات الكبرى: ج 2، ص 261،
ذكر من قال إنّ رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم لميوص و إنّه توفي و رأسه في حجر عائشة. «قالت عائشة: فمات في اليوم الذي كان يدور علَيّ فيه في بيتي، فقبضه اللّه و إنّ رأسه لبين نحري و سَحري و خالط ريقه ريقي، ثمّ قالت: دخل عبدالرّحمن بن أبيبكر و معه سواك يستن به، فنظر إليه رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم، فقلت له: أعطني هذا السواك يا عبدالرّحمن! فأعطانيه، فقضمته، ثمّ مضغته، فأعطيته رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم، فاستن به و هو مستند إلى صدري».
محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخاري: ج 3، ص 94، كتاب المغازي، باب مرض النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم و وفاته. «فلمّا نزل به و رأسه على فخذي غشي عليه، ثمّ أفاق فأشخص بصره إلى سقف البيت ثمّ قال: أللهم الرفيق الأعلى». محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخاري: ج 3، ص 94، كتاب المغازي، باب آخر ما تكلم النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم.
ابنحجر عسقلانى به تعارض روايات در اين مسأله اشاره كرده، اما در نهايت تمامى رواياتى را كه سر مطهر پيامبر را هنگام رحلت در دامن حضرت على رضىاللهعنه مىداند به دليل وجود دوستداران اهل بيت در سلسله سند اين روايات، ضعيف دانسته و بغض خود نسبت به حضرت على رضىاللهعنه و ارادتش به حضرت عايشه را نشان داده است.
«و هذا الحديث يعارض ما أخرجه الحاكم و ابنسعد من طرق «أنّ النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم مات و رأسه في حجر عليّ» و كلّ طريق منها لايخلو من شيعيّ فلايلتفت إليهم... و أخرج الحاكم في الاكليل من طريق حبّة العدني عن عليّ أسندتُه إلى صدري، فسالت نفسه و حبّة ضعيف».
ابنحجر عسقلانى، فتح الباري بشرح صحيح البخاري: ج 7، ص 746، كتاب المغازي، باب مرض النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم، شرح حديث 4438.
آيا وجود محبان و دوستداران حضرت على رضىاللهعنه در سلسله سند روايت، باعث ضعف و ردّ روايت مىشود؟ اما رواياتى كه توسط نواصب و دشمنان حضرت على رضىاللهعنه نقل مىشود، هيچ مشكلى نداشته و مورد قبول واقع مىشود؟
عبداللّه بن مسعود مىگويد: روزى پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم غنائمى را ميان مسلمانان تقسيم كردند. يكى از انصار كه از نحوه تقسيم غنائم توسط پيامبر ناراحت شده بود، گفت: پيامبر در اين كارِ خود، خدا را در نظر نگرفته (و غنائم را عادلانه تقسيم نكرده) است.
هنگامى كه پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم از گفتار اين شخص باخبر شد، از شدت ناراحتى صورتش سرخ شد، اما با يادآورى مصائب حضرت موسى صبر كرده و چيزى نگفتند.
«عن شقيق عن عبداللّه قال: قسم النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم يوماً قسمة، فقال رجل من الأنصار: إنّ هذه لقسمة ما أريد بها وجه اللّه. قلت: أما واللّه لآتينّ النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم، فأتيته و هو في ملأ، فساررته، فغضب حتى احمرّ وجهه، ثمّ قال: رحمة اللّه على موسى أوذي بأكثر من هذا فصبر».
محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخاري: ج 4، ص 97، كتاب الإستئذان، باب إذا كانوا أكثر من ثلاثة فلابأس بالمسارة و المناجاة.
با وجود چنين مطلبى، چگونه مىتوان تمامى صحابه را عادل دانسته و گفتار و رفتار تمامى صحابه را تاييد كرد؟
ابناثير جزرى در شرح حال ابوالازور مىنويسد: ابوالازور از صحابه سرشناس و بزرگ پيامبر بود. وى به همراه ابوجندل و ضرار بن الخطاب كه همگى از صحابه پيامبر اكرم مىباشند، شراب نوشيدند و سپس با استناد به آيه 93 سوره مائده به تأويل و توجيه عمل خود پرداختند.
«أبوالأزور الأحمري من وجوه الصحابة و قصته مشهورة في شرب الخمر، كان أبوالأزور و أبوجندل و ضرار بن الخطاب قد تأولوا في الخمر». ابناثير جزرى، أسدالغابة في معرفة الصحابة: ج 5، ص 135، شرح حال ابوالازور. «عن ابنجريج قال: أخبرت أنّ أباعبيدة بالشام وجد أباجندل بن سهيل و ضرار بن الخطاب و أباالأزور و هم من أصحاب النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم قد شربوا الخمر، فقال أبوجندل: «لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّـلِحَاتِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُوا إِذَا مَا اتَّقَواْ وَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّـلِحِاتِ».
ابناثير جزرى، أسدالغابة في معرفة الصحابة: ج 3، ص 161، شرح حال ابوجندل
ابنحجر عسقلانى نيز در شرح حال ضرار بن الازور به ماجراى شراب خوردن اين سه صحابى و حد خوردن آنان اشاره كرده است.
ابنحجر عسقلانى، الإصابة في تمييز الصحابة: ج 2، ص 209، شرح حال ضرار بن الازور، ش 4172.
شراب خوردن عقبة بن حارث به همراه عبدالرّحمن بن عمر بن خطاب («و هو الذي شرب الخمر مع عبدالرّحمن بن عمر بن الخطاب بمصر». ابناثير جزرى، أسدالغابة في معرفة الصحابة: ج 3، ص 416، شرح حال عقبة بن حارث.)، و شراب خوردن وليد بن عقبة و چهار ركعت نماز صبح خواندن و شلاق خوردن و عزل شدن او از حكومت كوفه («و خبر صلاته بهم سكران و قوله لهم: أزيدكم بعد أن صلّى الصبح أربعاً مشهور من رواية الثقات من أهل الحديث و لمّا شهدوا عليه بشرب الخمر أمر عثمان به فجلد و عزل عن الكوفة». ابناثير جزرى، أسدالغابة في معرفة الصحابة: ج 5، ص 91، شرح حال وليد بن عقبة.)، و شراب خوردن قدامة بن مظعون (ابناثير جزرى، أسدالغابة في معرفة الصحابة: ج 4، ص 199، شرح حال قدامة بن مظعون و ابنحجر عسقلانى، الإصابة في تمييز الصحابة: ج 3، ص 228، شرح حال قدامة بن مظعون، ش 7088.)، از ديگر نمونههاى شرب خمر توسط صحابه كرام رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم مىباشد.
1. سعد بن أبىوقاص يكى از صحابه پيامبر مىگويد: به نام لات و عزى قسم خوردم. پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم فرمود: پس از قسم خوردن به نام لات و عزى سه بار جمله «لا إله إلاّ اللّه، وحده لاشريك له» را بگو.
«حلفت باللات و العزى، فقال رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم: قل: «لا إله إلاّ اللّه، وحده لاشريك له» ثلاثاً، ثمّ انفث عن يسارك ثلاثاً وتعوذ و لاتعد».
احمد بن حنبل، المسند: ج 1، ص 183، مسند سعد بن ابىوقاص و ابنماجه، سنن ابنماجه: ج 1، ص 678، كتاب الكفارات، باب النهي أن يحلف بغير اللّه، ح2097.
2. ابوهريره مىگويد: پيامبر اكرم فرمودند: پس از قسم خوردن به نام لات و عزى «لا إله إلاّ اللّه» بگوييد.
«قال رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم: من حلف فقال في حلفه «و اللات و العزى» فليقل «لا إله إلاّ اللّه».
محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخاري: ج 3، ص 194، كتاب التفسير، تفسير سوره نجم، و ج 4، ص 151، كتاب الأيمان و النذور و ابنماجه، سنن ابنماجه: ج 1، ص 678، كتاب الكفارات، باب النهي عن يحلف بغير اللّه، ح 2096.
اگر چنين مطلبى صحت دارد، چرا مسلمانان را از قسم خوردن به نام پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم و انبياى ديگر منع مىكنيم؟
1. عبداللّه بن عمر مىگويد: يكى از كنيزان حضرت حفصه پس از سحر كردن حفصه به عمل خود اعتراف كرد. حفصه ماجرا را به عبدالرحمن بن زيد بن خطاب خبر داد. عبدالرحمن بن زيد بن خطاب نيز آن كنيز را به قتل رسانيد.
2. نافع مىگويد: حضرت حفصه سحر شده بود. به برادرش عبيداللّه خبر داد و او نيز دو زن ساحر را كشت.
«عن نافع أنّ حفصة سحرت، فأمرت عبيداللّه أخاها، فقتل ساحرتين».
عبدالرزاق صنعانى، المصنف: ج 10، ص 184، باب قتل الساحر، ح 18757.
3. نووى يكى ديگر از علماى ما در همين ارتباط مىنويسد: حضرت عايشه دست يكى از بردگانش را قطع كرد و حفصه نيز يكى از كنيزانش را به گمان اين كه او را سحر كرده است، به قتل رسانيد.
«أخرج مالك عن عائشة أنّها قطعت يد عبد لها و أخرج أيضاً أنّ حفصة قتلت جارية لها سحرتها».
نووى، المجموع: ج 20، ص 39، كتاب الحدود، باب إقامة الحدود.
مباركفورى اظهارنظر و اعتراف چند تن از علماى بزرگ ما را در مورد اين حديث بيان كرده و مىنويسد:
1. ابنحجر عسقلانى معتقد است اين حديث سند نداشته و در هيچيك از كتابهاى حديثى معتبر نقل نشده است. تنها ابناثير جزرى در كتاب «النهاية» خود اين حديث را بدون ذكر راويان آن، نقل كرده است.
2. ابنكثير دمشقى در مورد حديث مذكور از مزى و ذهبى سؤال كرده و اين دو عالم بزرگ ما درباره سند و متن اين حديث اظهار بىاطلاعى كردهاند.
3. سخاوى يكى ديگر از علماى بزرگ ما در اظهار نظر خود در مورد حديث ذكر شده مىنويسد: اين حديث را ديلمى در كتاب «فردوس الأخبار» خود، بدون ذكر سند نقل كرده است. مطابق نقل ديلمى متن حديث نيز با آنچه در زبانها معروف است، متفاوت است، زيرا ديلمى حديث را اينگونه نقل كرده است: «خذوا ثلث دينكم من بيت الحميراء».
4. جلالالدين سيوطى نيز درباره حديث مذكور مىگويد: اين حديث را در هيچيك از منابع معتبر پيدا نكردم.
«و أمّا حديث «خذوا شطر دينكم عن الحميراء» يعني عائشة. فقال الحافظ ابنحجر العسقلانى: لاأعرف له إسناداً و لا رواية في شيء من كتب الحديث إلاّ في «النهاية» لابنالأثير و لميذكر من خرجه. و ذكر الحافظ عمادالدين بن كثير: أنّه سأل المزي و الذهبي عنه، فلميعرفاه. و قال السخاوي: ذكره في «الفردوس» بغير إسناد و بغير هذا اللفظ و لفظه «خذوا ثلث دينكم من بيت الحميراء» و بيض له صاحب «مسند الفردوس» و لميخرج له إسناداً. و قال السيوطي: لمأقف عليه».
مباركفورى، تحفة الأحوذي بشرح جامع الترمذي: ج 10، ص 354، كتاب المناقب، باب فضل عائشة، شرح حديث 3892 و ابنكثير، البداية و النهاية: ج 8، ص 100.
5. ابنكثير دمشقى در اظهار نظر خود در مورد حديث مورد گفتگو مىنويسد: اما حديث «خذوا شطر دينكم عن هذه الحميراء» كه بسيارى از علما در كتابها و مجالس آن را ذكر مىكنند، اعتبارى نداشته و در هيچيك از منابع معتبر روايى نقل نشده است.
«فأمّا ما يلهج به كثير من الفقهاء و علماء الأصول من إيراد حديث «خذوا شطر دينكم عن هذه الحميراء» فإنّه ليس له أصل و لا هو مثبت في شيء من أصول الإسلام و سألت عنه شيخنا أباالحجاج المزي، فقال: لا أصل له».
ابنكثير، البداية و النهاية: ج 8، ص 96، حوادث سال 58 هجرى قمرى، شرح حال عايشه.
6. آلوسى يكى ديگر از علماى ما نيز اين حديث را بدون سند مىداند.
«أما قصارى ما في الحديث الأوّل على تقدير ثبوته».
آلوسى، روح المعاني في تفسير القرآن العظيم و السبع المثاني: ج 3، ص 206، تفسير آيه 42 سوره آلعمران.
اگر چنين مطلبى صحت دارد، چرا علماى ما بدون در نظر گرفتن ضعف اين حديث آن را جزء فضايل حضرت عايشه دانسته و در محافل و مجالس علمى نقل مىكنند؟
چرا با استناد به اين گونه احاديث، سعى در اثبات افضليت حضرت عايشه بر حضرت فاطمه پاره تن رسولاللّه داريم؟
ابوسلمه مىگويد: به همراه برادر عايشه نزد عايشه رفتيم. برادر عايشه درباره نحوه غسل كردن پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم از عايشه سؤال كرد. حضرت عايشه براى اين كه عملا نحوه غسل كردن پيامبر را به ما ياد دهد، ظرف آبى خواست و به طور عملى نحوه غسل كردن پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم را از پشت پرده به ما نشان داد.
«عن أبيسلمة يقول: دخلت أنا و أخو عائشة على عائشة، فسألها أخوها عن غسل النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم، فدعت بإناء نحواً من صاع، فاغتسلت و أفاضت على رأسها و بيننا و بينها حجاب».
محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخاري: ج 1، ص 56، كتاب الغسل، باب الغسل بالصاع.
هر چند علماى ما در مقام توجيه روايت مطالبى را ذكر كردند، اما اين توجيهات قابل قبول و موجه به نظر نمىرسد. قاضى عياض با توجه به مشكل اخلاقى موجود در روايت، در توجيه آن مىگويد: ابوسلمه و برادر عايشه هر دو از محارم عايشه بودند و به همين دليل عايشه در مقابل چشمان آن دو (لخت شده) و به طور عملى نحوه غسل كردن پيامبر را به آنها ياد داد.
قاضى عياض در ادامه مىنويسد: ابوسلمه و برادر عايشه تنها سر و قسمت بالاى بدن عايشه را ديدند. پايينتنه و مواضعى را كه نگاه به آنها جايز نيست، نديدند.
«قال القاضي عياض: ظاهره أنّهما رأيا عملها في رأسها و أعالى جسدها ممّا يحل نظره للمحرم لأنّها خالة أبيسلمة من الرضاع، أرضعته أختها أمكلثوم، و إنّما سترت أسافل بدنها ممّا لايحلّ للمحرم النظر إليهقال: و إلاّ لميكن لاغتسالها بحضرتهما معنى. و في فعل عائشة دلالة على استحباب التعليم بالفعل، لأنّه أوقع في النفس».
ابنحجر عسقلانى، فتح الباري بشرح صحيح البخاري: ج 1، ص435، كتاب الغسل، باب الغسل بالصاع و نحوه، شرح حديث 251.
با فرض پذيرش محرم بودن ابوسلمه، آيا خواهرى جوان در سن و سال و جايگاه حضرت عايشه در برابر چشمان برادر و محارم خود لخت شده و غسل مىكند؟
اگر پرده نازك نباشد و حضرت عايشه از پشت پرده ديده نشود، چگونه غسل كردن را به برادر خود و ابوسلمه ياد مىدهد؟
آيا نقل چنين مطالبى توهين به حضرت عايشه و پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم محسوب نمىشود؟
حضرت عايشه مىگويد: پيامبر اكرم مىفرمود: هر كس دوست دارد به زنى از جنس حورالعين نگاه كند، به امرومان (مادر حضرت عايشه) نگاه كند.
«من سرّه أحبّ أن ينظر إلى امرأة من الحور العين فلينظر إلى أمّرومان».
حاكم نيشابورى، المستدرك على الصحيحين: ج 3، ص538، كتاب معرفة الصحابة، باب ذكر مناقب عبدالرّحمن بن أبيبكر، ح 6000/1598؛ ابنسعد، الطبقات الكبرى: ج 8، ص 277، شرح حال امرومان و متقى هندى، كنزالعمال في سنن الأقوال و الأفعال: ج 12، ص 146، ح 34418.
اين روايت آن قدر قبيح و زشت و غير اخلاقى به نظر مىرسد كه مناوى يكى از علماى ما در مقام توجيه آن برآمده و مىگويد: مراد پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم نگاه كردن و ديدن با چشم بصيرت است، نه با چشم ظاهرى، زيرا نگاه كردن به زنان نامحرم براى مردان حرام است.
«يتاملها بعين بصيرته لا ببصره، فإنّه إلى الأجنبيّة حرام».
مناوى، فيض القدير شرح الجامع الصغير: ج 6، ص 197، حديث 8750.
آيا پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم احكام و دستورات دين اسلام را فراموش كرده و مردان را به نظاره كردن و ديدن زنان نامحرم تشويق مىكند؟ يا اين كه حضرت عايشه براى مادر خود فضيلت جعل كرده و آن را به پيامبر نسبت مىدهد؟
ابنكثير دمشقى در شرح حال وليد بن عبدالملك به دفاع از وليد بن عبدالملك پرداخته و مىنويسد: وليد بن عبدالملك اهل لواط نبود، اما بسيارى از پادشاهان و ملوك، فرماندهان و نظاميان، بازاريان و تجار، نويسندگان، فقها، قضات و عوام مردم گرفتار اين عمل زشت و شنيع شدهاند.
«و هي فاحشة اللواط التي قد ابتلي بها غالب الملوك و الأمراء، و التجار، و العوام، و الكتاب، و الفقهاء، و القضاة و نحوهم».
ابنكثير، البداية و النهاية: ج 9، ص 169، حوادث سال 96 هجرى قمرى، شرح حال وليد بن عبدالملك.
هنگامى كه عايشه از عبداللّه بن عمر پرسيد: چرا مرا از رفتن به جنگ با حضرت على رضىاللهعنه منع نكردى؟ عبداللّه بن عمر در پاسخ گفت: عبداللّه بن زبير تو را فريب داده و به جنگ با حضرت على رضىاللهعنهتشويق كرده بود و نصيحت من فايدهاى نداشت، زيرا تو از عبداللّه بن زبير پيروى كرده و به هيچ وجه با آراء و نظرات او مخالفت نمىكردى.
«فقالت عائشة: يا أباعبدالرّحمن! ما منعك أن تنهاني عن مسيري؟ قال: رأيت رجلاً قد غلب عليك، و رأيتك لاتخالفينه، يعني عبداللّه بن الزبير».
ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 2، ص 193، شرح حال عايشه، ش 19 و ج 3، ص 211، شرح حال عبداللّه بن عمر، ش 45 و ابنابىالحديد، شرح نهج البلاغة: ج 20، ص107، عبداللّه بن زبير و طرف من أخباره.
اگر چنين مطلبى صحت دارد، چرا به دفاع از آل زبير و عملكرد آنان مىپردازيم؟
دفاع از خليفه مسلمانان اولى و سزاوارتر است يا دفاع از آل زبير و آتش افروزان جنگ جمل و مسببان اصلى ريخته شدن خون هزاران مسلمان؟
حضرت عايشه مىگويد: در حالى كه سن كمى داشتم و پدر و مادرم را نمىشناختم، پيامبر هر روز صبح و شب به خانه ما سر مىزد.
«قالت: لمأعقل أبوي إلاّ و هما يدينان الدين و لميمرّ علينا يوم إلاّ يأتينا فيه رسولاللّه صلَّىاللّهعليهوسلَّم».
محمدبناسماعيلبخارى، صحيحالبخاري: ج1، ص94، كتاب الصلاة، باب المسجد يكون في الطريق من غير ضرر بالناس.
اين مطلب آن قدر زشت و غير معقولانه به نظر مىرسد كه علماى ما در مقام توجيه و توضيح روايت برآمده و گفتهاند: روابط زناشويى پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم با حضرت عايشه به خاطر سن كم حضرت عايشه، غير از آميزش و جماع بوده است.
«أما من جهة مفاخذة رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم لخطيبته عائشة، فقد كانت في سن السادسة من عمرها و لايستطيع أن يجامعها لصغر سنّها، لذلك كان صلَّى اللّه عليه و سلَّم يضع إربه بين فخذيها و يدلكه دلكاً خفيفاً كما أنّ رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم يملك إربه على عكس المؤمنين».
فتاوى اللجنة الدائمة للبحوث العلمية، ش فتوى 918، تاريخ 3/5/1421.
آيا استمتاع و لذتجويى از دخترى كه هنوز پدر و مادرش را نمىشناسد، شايسته شخصيت بزرگى همچون پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم است؟
حضرت عايشه مىگويد: غذايى را پخته و خدمت پيامبر آوردم. سوده يكى ديگر از همسران پيامبر نيز حضور داشت. به سوده تعارف كردم و گفتم: اگر از غذايى كه پختهام نخورى آن را روى صورتت خواهم پاشيد. سوده از خوردن غذا خوددارى كرد. غذاى پخته شده را به صورت سوده پاشيدم. پيامبر كه شاهد ماجرا بود، خنديد و مقدارى از غذا را به سوده داد و فرمود: تو هم غذا را روى صورت عايشه بپاش. سوده نيز غذا را روى صورتم پاشيد و دوباره باعث خنده پيامبر شد. عمر بن خطاب كه در حال عبور از كنار منزل پيامبر بود، پيامبر را صدا زد.
رسول گرامى اسلام با شنيدن صداى عمر شتابزده به من و سوده فرمود: زود بلند شويد و صورت خود را بشوييد.
حضرت عايشه پس از نقل ماجرا مىگويد: از روزى كه ديدم پيامبر اكرم از هيبت و ابهت عمر بن خطاب مىترسيد، هميشه از ابهت و هيبت عمر ترس داشتم.
«عن عائشة قالت: أتيتُ رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم بخزيرة بحريرة قد طبختُها له، فقلتُ لسودة: كُلي و النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم بيني و بينها، فقلتُ: لتأكلنَّ أو لألطخنَّ وجهَك، فأبتْ، فوضعتُ يدي في الخزيرة (الحريرة)، فطليت (فطلبت) بها وجهَها، فضحك النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم و وضع فخذه (بيده) لها و قال لسودة: الطخي وجهَها، فلطختْ وجهي، فضحك النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم أيضاً، فمرّ عمر، فنادى: يا عبداللّه! يا عبداللّه! فظنّ النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم أنّه سيدخل، فقال: قوما، فاغسلا وجوهَكما. قالت عائشة: فمازلت أهابُ عمر لهيبة رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم إيّاه».
ابويعلى، مسند ابىيعلى: ج 7، ص 449، ح4476؛ متقى هندى، كنزالعمال في سنن الأقوال و الأفعال: ج 12، ص 593، باب فضائل الفاروق، ح 35843 و هيثمى، مجمع الزوائد و منبع الفوائد: ج 4، ص315ـ 316، باب عشرة النساء.
آيا نقل چنين مطالبى به عنوان فضيلت براى حضرت عمر، توهين به پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم محسوب نمىشود؟
ابواسيد ساعدى درباره ماجراى توطئه حضرت عايشه و حفصه عليه يكى از همسران پيامبر، مىگويد: پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم با يكى از زيباترين زنان زمان خود از قبيله بنىعامر بن صعصعة به نام أسماء بنت نعمان ازدواج كرد و مرا مأمور آوردن او كرد. پس از احضار اسماء بنت نعمان عايشه و حفصه مشغول آرايش او شدند. عايشه و حفصه به زيبايى اين همسر پيامبر حسادت كرده و گفتند: پيامبر به خاطر زيبايى اين زن او را بر ما ترجيح داده و به او توجه بيشترى خواهد كرد. عايشه و حفصه با همكارى يكديگر نقشهاى طراحى كرده و به همسر جديد پيامبر گفتند: پيامبر از شنيدن جمله «أعوذ باللّه منك» خوشحال مىشود. هنگامى كه نزد پيامبر رفتى اين جمله را بگو.
همسر جديد پيامبر بىاطلاع از توطئه حضرت عايشه و حفصه، هنگامى كه نزد پيامبر رفت، همان جمله را گفت.
پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم أسماء بنت نعمان را به خاطر گفتن همان جمله طلاق داده و به قبيلهاش برگرداند.
«عن حمزة بن أبيأسيد عن أبيه ـ و كان بدرياً ـ قال: تزوّج رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم أسماء بنت النعمان الجونية، فأرسلني، فجئتُ بها، فقالت حفصة لعائشة أو عائشة لحفصة: اخضبيها أنت و أنا أمشطها، ففعلن، ثمّ قالت لها إحداهما: إنّ النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم يعجبه من المرأة إذا دخلت عليه أن تقول: أعوذ باللّه منك. فلمّا دخلتْ عليه و أغلق الباب و أرخى الستر مدّ يده إليها، فقالت: أعوذ باللّه منك. فتال بكمه على وجهه، فاستر به و قال: عذت معاذاً، ثلاث مرات. قال أبوأسيد: ثمّ خرج عليّ فقال: يا أباأسيد! ألحقها بأهلها و متّعها برازقيتين ـ يعنى كرباستين ـ فكانت تقول: دعوني الشقية».
ابنسعد، الطبقات الكبرى: ج 8، ص145 ـ 146، شرح حال اسماء بنت نعمان؛ حاكم نيشابورى، المستدرك على الصحيحين: ج 4، ص 39، كتاب معرفة الصحابة، ذكر الكلابية أو الكندية، ح6816/2414 و ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 2، ص 259، شرح حال الكندية، ش 36.
آيا چنين مطلبى نشانگر مشكل باطنى و حسادت حضرت عايشه و حفصه نيست؟
ابنعبدربه به نقل ماجرايى پرداخته و مىنويسد: بعد از ماجراى جنگ جمل اُماوفى نزد عايشه رفت و از وى پرسيد: اى مادر تمام مؤمنين! اگر مادرى فرزند كوچك خود را به قتل برساند، حكمش چيست؟ و چه مجازاتى در انتظار اين مادر است؟
حضرت عايشه كه هنوز از نيت و هدف اصلى اماوفى بىخبر بود در پاسخ اماوفى گفت: چنين مادرى به خاطر قتل فرزندش مستحق آتش جهنم است و جايگاه او در جهنم است.
اماوفى پس از گرفتن اقرار از عايشه، از او پرسيد: اگر مادرى بيست هزار فرزند (كنايه از تعداد مسلمانانى كه در جنگ جمل كشته شدند) خود را بكشد، حكمش چيست؟
عايشه پس از سؤالِ دومِ اماوفى از هدف و نيت اصلى او مطلع شده و با ناراحتى گفت: اين زن دشمن خداست او را دستگير كنيد.
«دخلت أمأوفى العبدية على عائشة بعد وقعة الجمل، فقالت لها: يا أمّالمؤمنين! ما تقولين في إمرأة قتلت إبناً لها صغيراً؟ قالت: وجبت لها النار. قالت: فما تقولين في إمرأة قتلت من أولادها الأكابر عشرين ألفاً في صعيد واحد؟ قالت: خذوا بيد عدوة اللّه».
ابنعبدربه، العقد الفريد: ج 4، ص 331، كتاب العسجدة الثانية في الخلفاء و تواريخهم و أخبارهم، قولهم في أصحاب الجمل.
عمرة دختر عبدالرّحمن مىگويد: عايشه مريض شده بود و يكى از زنان يهودى براى بهبودى او دعا مىكرد. وقتى ابوبكر وارد شد و صحنه را مشاهده كرد، از زن يهودى خواست تا براى بهبودى بيمارى عايشه قرآن بخواند.
«عن عمرة بنت عبدالرّحمن قالت: اشتكت عائشة أمّالمؤمنين و إنّ أبابكر دخل عليها و يهودية ترقيها، فقال: أرقيها بكتاب اللّه».
ابنابىشيبه، المصنف في الأحاديث و الآثار: ج 7، ص 79، كتاب الدعاء، ما يدعى به للمريض إذا دخل عليه، ح 17 و محمد بن ادريس شافعى، الأم: ج 7، ص 250، كتاب العتق، باب ما جاء في الرقية.
امام شافعى در مقام دفاع از حضرت عايشه به توجيه عمل حضرت عايشه پرداخته و معتقد است دعاى اهل كتاب ـ يهود و نصارا ـ در حق مسلمانان اشكالى نداشته و مسلمانان براى شفاى بيماران خود مىتوانند از يهود و نصارا درخواست دعا كنند.
«فقلت للشافعي: فإنّا نكره رقية أهل الكتاب. فقال: و لم و أنتم تروون هذا عن أبيبكر و لاأعلمكم تروون عن غيره من أصحاب النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم خلافه».
محمد بن ادريس شافعى، الأم: ج 7، ص 250، كتاب العتق، باب ما جاء في الرقية.
حضرت عايشه مىگويد: پيامبر اكرم قبل از رحلت به من فرمود: پدرت ابوبكر را صدا بزن تا او را به عنوان جانشين خودم براى مسلمانان معين و منصوب كنم، زيرا مىترسم پس از رحلت من افرادى ادعاى جانشينى مرا كرده و باعث ايجاد تفرقه ميان مسلمانان شوند. خداوند و مؤمنان به جانشينى هيچكس جز ابوبكر بعد از من راضى نيستند.
«عن عروة عن عائشة قالت: قال لي رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم في مرضه: أدعي لي أبابكر أباك و أخاك حتى أكتب كتاباً فإنّي أخاف أن يتمنى متمن و يقول قائل أنا أولى و يأبى اللّه و المؤمنون إلاّ أبابكر».
مسلم بن حجاج نيشابورى، صحيح مسلم: ج 4، ص 100، كتاب فضائل الصحابة، باب من فضائل أبي بكر.
اگر پيامر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم جانشين خود را معين و منصوب كرده است، چرا هنگامى كه مسلمانان از حضرت عمر خواستند شخصى را به عنوان خليفه مسلمانان پس از خود معرفى كند، حضرت عمر معتقد بود رسولاللّه جانشين خود را معرفى نكرده و در جواب مسلمانان گفت: نمىدانم به سنت پيامبر عمل كنم يا سيره و روش ابوبكر؟
آيا به سيره و روش پيامبر عمل كرده و جانشين خود را معرفى نكنم؟ يا اين كه به سيره و روش ابوبكر عمل كنم و يكى از مسلمانان را به عنوان خليفه مسلمانان به جانشينى خودم معرفى كنم؟
«عن عبداللّه بن عمر قال: قيل لعمر: ألا تستخلف؟ قال: إن أستخلف فقد استخلف من هو خيرٌ منّي أبوبكر، و إن أترك فقد ترك من هو خيرٌ منّي رسولاللّه».
محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخاري: ج 4، ص 248، كتاب الأحكام، باب الإستخلاف و احمد بن حنبل، المسند: ج 1، ص 43.
به نظر مىرسد به خاطر وجود همين مطالب متناقض، برخى علماى ما نيز به تناقضگويى دچار شدهاند. آنها از طرفى معتقدند پيامبر هيچ شخصى را به جانشينى خود معرفى نكرده است، اما از طرفى ديگر با استناد به برخى روايات، معتقدند پيامبر اكرم حضرت ابوبكر را به جانشينى خود معرفى و منصوب كرده است.
«أفرط المهلب فقال: فيه دليل قاطع في خلافة أبيبكر، و العجب أنّه قرر بعد ذلك أنّه ثبت أنّ النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم لميستخلف».
ابنحجر عسقلانى، فتح الباري بشرح صحيح البخاري: ج 13، ص 219، كتاب الأحكام، باب الإستخلاف، شرح حديث 7221.
ابوالفرج اصفهانى در اينباره مىنويسد: هنگامى كه خبر شهادت حضرت على رضىاللهعنه را به اطلاع عايشه رساندند، از شنيدن اين خبر خوشحال شده و سجده شكر به جا آورد.
«لمّا أتى عائشة نعي عليّ أميرالمؤمنين تمثلت... فقالت لها زينب بنت أمسلمة: ألعليّ تقولين هذا؟» و «لمّا أن جاء عائشة قتل عليّ سجدت».
ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين: ص 26 و 27، عليّ بن أبيطالب.
زينب دختر ابوسلمة مىگويد: روزى نزد حضرت عايشه بودم. شخصى خبر شهادت حضرت على رضىاللهعنه رابه اطلاع عايشه رساند. عايشه با شنيدن خبر شهادت حضرت على رضىاللهعنه اشعارى سرود. زينب دختر ابوسلمه مىگويد: از ابيات روده شده توسط حضرت عايشه و خوشحالى او شگفتزده شدم و به او گفتم: آيا در مورد حضرت على رضىاللهعنه با آن همه سوابق و فضائل چنين ابياتى را سرودى؟
«عن زينب بنت أبيسلمة قالت: كنت يوماً عند عائشة إبنة أبيبكر الصديق زوج النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم، فإنّي لعندها إذ دخل رجل معتم عليه أثر السفر، فقال: قتل عليّ بن أبيطالب. فقالت عائشة:
إن تك ناعياً فلقد نعاهنعي ليس في فيه التراب. ثمّ قالت: من قتله؟ قالوا: رجل من مراد. قالت: ربّ قتيل اللّه بيد رجل من مراد. قالت زينب: فقلت: سبحان اللّه يا أمّالمؤمنين! أتقولين مثل هذا لعليّ في سابقته و فضله؟ فضحكت، و قالت: بسم اللّه إذا نسيت فذكريني».
ابنالدمشقى، جواهر المطالب: ج 2، ص 105.
آيا اظهار خوشحالى حضرت عايشه از شنيدن خبر شهادت حضرت على رضىاللهعنه خليفه مسلمانان، نشانگر كينه و دشمنى او نسبت به حضرت على رضىاللهعنه نيست؟
آيا با وجود چنين مطالبى باز هم مىتوان ادعاى وجود محبت و دوستى و روابط حسنه ميان صحابه كرد؟
چرا و با چه ملاكى خوشحالى حضرت عايشه در قتل خليفه چهارم جايز، اما خوشحالى در قتل خليفه دوم و سوم موجب كفر مىشود؟
حضرت عايشه مىگويد: به خدا قسم همچون زنى كه از هووى خويش نفرت دارد، از حضرت على رضىاللهعنه نفرت داشتم.
«واللّه ما كان بيني و بين عليّ في القديم إلاّ ما يكون بين المرأة و أحمائها».
طبرى، تاريخ الأمم و الملوك: ج 3، ص 60 ـ 61، حوادث سال 36 هجرى قمرى، تجهيز عليّ رضىاللهعنه عائشة من البصرة؛
ابناثير جزرى، الكامل في التاريخ: ج2، ص 348، حوادث سال 36 هجرى قمرى، ذكر مسير عليّ إلى البصرة و الوقعة
و ابنكثير، البداية و النهاية: ج 7، ص 257، حوادث سال 36 هجرى قمرى، مسير علي بن أبيطالب من المدينة إلى البصرة بدلاً من الشام.
هر چند حضرت على رضىاللهعنه اين اقرار را از او پذيرفته، اما به خاطر رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم او را اكرام كرده و همانند ساير اغتشاشگران با او برخورد نكرده است.
ماجراى نزاع و قهر حضرت عايشه با عبداللّه بن زبير در بسيارى از كتابهاى روايى ما اينگونه نقل شده است: عوف بن طفيل بن حارث ازدى برادرزاده حضرت عايشه مىگويد: عبداللّه بن زبير در يكى از خانههاى عايشه سكونت داشت. عايشه بدون اطلاع عبداللّه بن زبير خانه را فروخت. عبداللّه بن زبير از فروخته شدن خانه توسط حضرت عايشه ناراحت شد و گفت: به خدا قسم اگر عايشه از فروش خانه منصرف نشود و معامله را به هم نزند، او را ممنوع المعامله خواهم كرد.
سخنان و تصميم عبداللّه بن زبير را به اطلاع عايشه رساندند. او كه هرگز انتظار چنين سخنانى را از عبدللّه بن زبير نداشت، ابتدا باور نكرد، اما هنگامى كه مطمئن شد عبداللّه بن زبير چنين سخنانى را گفته، بسيار ناراحت شد و نذر كرد تا زنده است با عبداللّه بن زبير حرف نزند.
«أنّ عائشة بلغها حدثت أنّ عبداللّه بن الزبير قال (كان) في دار لها باعتها، فسخط عبداللّه بيع تلك الدار فقال: أما واللّه لتنتهينّ عائشة عن بيع رباعها أو لأحجرنّ عليها. فقالت عائشة: أو قال ذلك؟ قالوا: قد قال ذلك. قالت: هو للّه علَيّ (نذر) أن لاأكلّمه حتّى يفرّق بيني و بينه الموت».
طبرانى، المعجم الكبير: ج 20، ص 21 ـ 24، احاديث عوف بن حارث، حديث 24، 25، 26 و 27؛ ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 2، ص 186، شرح حال عايشه، ش 19؛ محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخاري: ج 4، ص 61، كتاب الأدب، باب الهجرة؛ احمد بن حنبل، المسند: ج 4، ص 327؛ و عبدالرزاق صنعانى، المصنف: ج 8، ص444، كتاب الأيمان و النذور، باب لا نذر في معصية اللّه، ح 15851.
1. انس خادم پيامبر اكرم به يك مورد از رفتار ناشايست حضرت عايشه اشاره كرده و مىگويد: پيامبر اكرم در منزل عايشه بودند. ما نيز به همراه عدهاى از صحابه در خدمت پيامبر حاضر بوديم. امسلمه يكى از همسران پيامبر مقدارى نان و گوشت براى آن حضرت فرستاده بود. عايشه نيز در حال آماده كردن غذايى براى پيامبر و همراهان آن حضرت بود. قبل از اينكه غذاى عايشه آماده شود مشغول خوردن غذايى كه توسط امسلمه فرستاده شده بود، شديم. غذاى عايشه هنگامى آماده شد كه ما غذاى فرستاده شده توسط امسلمه را خورده بوديم. عايشه با ناراحتى (و از روى حسادت در حضور پيامبر و صحابه) ظرف غذاى ارسالى امسلمه را شكست.
«عن أنس إنّهم كانوا عند رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم في بيت عائشة إذ أتي بصحفة خبز و لحم من بيت أمّسلمة، فوضعنا أيدينا و عائشة تصنع طعاماً عجلة، فلمّا فرغنا جاءت به و رفعت صحفة أمّسلمة فكسرتها».
عينى، عمدة القاري شرح صحيح البخاري: ج 13، ص 37، كتاب المظالم، باب إذا كسر قصعة أو شيئا لغيره، به نقل از طبرانى در المعجم الأوسط.
محمد بن اسماعيل بخارى ماجراى بدرفتارى و حسادت حضرت عايشه را به طور مبهم و بدون ذكر نام حضرت عايشه نقل كرده و مىنويسد: پيامبر اكرم در خانه يكى از همسرانش (عايشه) بودند. (امسلمه) يكى ديگر از همسران پيامبر غذايى را آماده كرده و در ظرفى گذاشته و همراه يكى از خادمان خود براى رسول گرامى اسلام فرستاد. هنگامى كه خادم امسلمه غذا را به منزل عايشه آورد، عايشه از روى حسادت به دست خادم امسلمه زد و ظرف غذا افتاد و دو تكه شد و غذا هم روى زمين ريخت. پيامبر اكرم تكههاى ظرف را كنار هم گذاشت و غذا را نيز جمع كرد و داخل ظرف گذاشت و خطاب به صحابه فرمودند: عايشه از روى حسادت ظرف امسلمه را شكست. پيامبر اكرم خادم امسلمه را تا اتمام غذا نگه داشت و بعد از خوردن غذا ظرف شكسته امسلمه را در خانه عايشه نگه داشت و يكى از ظروف سالم عايشه را براى امسلمه فرستاد.
«عن أنس رضىاللهعنه أنّ النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم كان عند بعض نسائه، فأرسلت إحدى أمّهات المؤمنين مع خادم بقصعة فيها طعام، فضربت بيدها، فكسرت القصعة، فضمّها و جعل فيها الطعام و قال: كلوا و حبس الرسول و القصعة حتّى فرغوا، فدفع القصعة الصحيحة و حبس المكسورة».
محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخاري: ج 2، ص 73، كتاب المظالم، باب إذا كسر قصعة أو شيئاً لغيره.
و «عن أنس قال: كان النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم عند بعض نسائه، فأرسلت إحدى أمّهات المؤمنين بصحفة فيها طعام، فضربت التي النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم في بيتها يد الخادم، فسقطت الصحفة، فانفلقت، فجمع النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم فلق الصحفة، ثمّ جعل يجمع فيها الطعام الذي كان في الصحفة و يقول: غارت أمّكم، ثمّ حبس الخادم حتّى أُتي بصحفة من عند التي هو في بيتها، فدفع الصحفة الصحيحة إلى التي كُسرت صحفتها و أمسك المكسورة في بيت التي كَسرت».
محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخاري: ج 3، ص 264، كتاب النكاح، باب الغيرة و احمد بن حنبل، المسند: ج 3، ص 105.
طيبى يكى از علماى ما مىگويد: بخارى براى حفظ حرمت و بزرگ كردن حضرت عايشه، اين روايات را به صورت مبهم نقل كرده است.
«قال الطيبي: إنّما أبهمت عائشة تفخيماً لشأنها».
ابنحجر عسقلانى، فتح الباري بشرح صحيح البخاري: ج 5، ص 146، كتاب المظالم، باب إذا كسر قصعة أو شيئاً لغيره و عينى، عمدة القاري شرح صحيح البخاري: ج 13، ص 36، كتاب المظالم، باب إذا كسر قصعة أو شيئا لغيره.
خود حضرت عايشه به موارد ديگرى از رفتار زشت و ناشايستش با پيامبر اكرم و ساير همسران آن حضرت اشاره كرده است.
2. حضرت عايشه مىگويد: در يكى از روزهايى كه پيامبر اكرم در منزل من بود صفيه ظرف غذايى را براى آن حضرت فرستاد. هنگامى كه چشمم به ظرف غذاى ارسالى صفيه افتاد (از روى حسادت) اعضاى بدنم به لرزه افتاد.
ظرف غذاى فرستاده شده توسط صفيه را گرفته و غذاى داخل آن را روى زمين ريختم. هنگامى كه پيامبر اين صحنه را مشاهده كرد، نگاه غضبناكى به من انداخت. من ناراحتى را در نگاه آن حضرت مشاهده كردم.
«بعثت صفية إلى رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم بطعام قد صنعتْه له و هو عندي، فلمّا رأيت الجارية أخذتني رعدة حتّى استقلني استقبلتني أفكل، فضربت القصعة، فرميت بها. قالت: فنظر إليّ رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم، فعرفتُ الغضب في وجهه».
احمد بن حنبل، المسند ج 6 ص 277 و هيثمى، مجمع الزوائد و منبع الفوائد: ج 4، ص 321، باب غيرة النساء.
3. حضرت عايشه مىگويد: پيامبر اكرم با اصحابش در منزل من بودند. براى آن حضرت و صحابه غذايى آماده كردم. حفصه از من پيشى گرفته و زودتر از من براى پيامبر و يارانش غذايى آماده كرد. به يكى از كنيزانم دستور دادم غذاى پخته شده توسط حفصه را به زمين بريزد. كنيز زمانى به حفصه رسيد كه حفصه غذا را نزد پيامبر آورده بود و قصد داشت غذا را جلو پيامبر بگذارد. كنيز غذا را روى زمين ريخت و ظرف آن را نيز شكست. پيامبر اكرم غذاى ريخته شده را جمع كرد و همراه صحابه آن را خوردند.
«قالت عائشة: كان رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم مع أصحابه، فصنعتُ له طعاماً و صنعتْ له حفصة طعاماً، قالت: فسبقتني حفصة، فقلت للجارية: انطلقي فأكفئي قصعتَها، فلحقتْها و قد همّت أن تضع بين يدي رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم، فأكفأتْها، فانكسرتْ القصعة و انتشر الطعام. قالت: فجمعها رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم و ما فيها من الطعام على النطع، فأكلوا، ثمّ بعث بقصعتي، فدفعها إلى حفصة، فقال: خذوا ظرفاً مكان ظرفكم و كلوا ما فيها».
ابنماجه، سنن ابنماجه: ج 2، ص 782، كتاب الاحكام، باب الحكم فيمن كسر شيئا، ح 2333.
براى اطلاع از ساير روايات اين باب، علاوه بر منابع ذكر شده به منابعى كه در پاورقى آدرس داده شده، مراجعه شود.
نسائى، سنن النسائي: ج 7، ص 70، كتاب عشرة النساء، باب الغيرة؛
ابنابىشيبه، المصنف في الأحاديث و الآثار: ج 8، ص 399، كتاب الرد على أبيحنيفة، مسألة عوض المستعار إذا كسر أو فسد، ح 1 و 2
و ترمذى، الجامع الصحيح: ج 3، ص 640، كتاب الاحكام، باب ما جاء فيمن يكسر له الشيء ما يحكم له من مال الكاسر، ح 1359.
آيا چنين رفتارى از همسر شخصيتى كه قرآن كريم او را الگوى تمامى انسانها معرفى مىكند، پذيرفتنى است؟
آيا تنها حضرت عايشه غيرتى بود و ساير همسران پيامبر غيرت نداشتند؟ يا اينكه ساير همسران پيامبر مراعات شخصيت و جايگاه خود و پيامبر اكرم را كرده و چنين رفتار زشتى از خود نشان نمىدادند؟
حضرت على رضىاللهعنه پس از پايان جنگ جمل نافرمانى حضرت عايشه از دستورات قرآن و سفارشات پيامبر را به او گوشزد كرده و فرمودند: اى عايشه! آيا پيامبر دستور خارج شدن از مدينه و به راه انداختن جنگ جمل را به تو داده بود؟ آيا پيامبر سفارش نكرده بود در مدينه و منزل خود بمانى؟ به خدا قسم كسانى كه از زنان و همسران خود محافظت كرده و آنان را در مدينه و خانههايشان نگه داشتند، اما تو را (فريب داده و به بهانه خونخواهى عثمان) از مدينه خارج كردند، انصاف را در حق تو رعايت نكردند.
«فجاء عليّ حتّى وقف عليها، فضرب الهودج بقضيب و قال: يا حميراء! رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم أمرك بهذا؟ ألميأمرك أن تقري في بيتك؟ واللّه ما أنصفك الذين أخرجوك إذا صانوا عقائلهم و أبرزوك».
مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر: ج 2، ص 406، ذكر الأخبار عن يوم الجمل و بدئه و ما كان فيه من الحرب و غير ذلك، مقتل محمد بن طلحة.
بخارى معتقد است تمامى رواياتى را كه در كتاب خود نقل كرده است صحيح مىباشد، اما هيچگاه ادعاى جمعآورى تمامى روايات صحيح را نكرده و مىگويد: بسيارى از روايات صحيح را نقل نكردهام.
«لمأخرج في هذا الكتاب إلاّ صحيحاً و ما تركت من الصحيح كان أكثر».
ابنحجر عسقلانى، هدي الساري مقدمة فتح الباري: ص 9، كيف ألف البخاري كتابه الصحيح.
مسلم بن حجاج نيشابورى نيز هنگامى كه با انتقاد ابوزرعه رازى مواجه مىشود، در پاسخ مىگويد: من هرگز نگفتهام و ادعا نكردهام كه تمامى روايات صحيح را جمعآورى كردهام و رواياتى را كه نقل نكردهام، ضعيف مىباشند. بلكه تنها بخشى از روايات صحيح را در كتابم ذكر كردهام.
«قال: إنّما أخرجت هذا الكتاب و قلت هو صحاح، و لمأقل إنّ ما لمأخرجه من الحديث في هذا الكتاب ضعيف، و لكنّي إنّما أخرجت هذا من الحديث الصحيح، ليكون مجموعاً عندي و عند من يكتبه عنّي، فلايرتاب في صحتها، و لمأقل إنّ ما سواه ضعيف».
خطيب بغدادى، تاريخ بغداد أو مدينة السلام: ج 4، ص 274، شرح حال احمد بن عيسى بن حسان، ش 2023.
اسماعيلى يكى از علماى ما در توجيه عمل بخارى و ترك روايات صحيح توسط وى مىنويسد: اگر بخارى تمام احاديث صحيح را جمعآورى و در كتاب خود نقل مىكرد، احاديث گروهى از صحابه در يك باب جمع مىشد و با ذكر سند تمامى اين روايات، كتاب بخارى بسيار بزرگ و غير قابل حمل مىشد.
«قال الإسماعيلي: لأنّه لو أخرج كلّ صحيح عنده لجمع في الباب الواحد حديث جماعة من الصحابة و لذكر طريق كلّ واحد منهم إذا صحت فيصير كتاباً كبيراً جداً».
ابنحجر عسقلانى، هدي الساري مقدمة فتح الباري: ص 9.
حاكم نيشابورى يكى از علماى بزرگ ما نيز معتقد است خود بخارى و مسلم ادعاى جمعآورى تمامى روايات صحيح را نداشته و مىنويسد: بخارى و مسلم ادعا نكردهاند كه همه روايات صحيح را جمعآورى كرده و ساير روايات، صحيح نيستند، بلكه بسيارى از روايات صحيح در ساير كتابها قرار دارد.
«أبوعبداللّه محمد بن اسماعيل الجعفي بخارىو أبوالحسين مسلم بن الحجاج القشيري صنفا في صحيح الأخبار كتابين مهذبين انتشر ذكرهما في الأقطار و لميحكما و لا واحد منهما أنّه لميصح من الحديث غير ما أخرجه».
حاكم نيشابورى: المستدرك على الصحيحين: ج 1، ص 41، مقدمة المصنف.
ابنصلاح حلبى يكى ديگر از علماى ما در همين ارتباط مىنويسد: بخارى و مسلم تمامى روايات صحيح را در كتابهاى خود جمعآورى نكردهاند. بخارى و مسلم نه تنها ادعاى چنين مطلبى نكردهاند، بلكه مطالبى بر خلاف آن از ايشان نقل شده است، زيرا از بخارى نقل شده است كه: رواياتى را كه در كتاب خودم نقل كردهام صحيح هستند و از جمعآورى و نقل روايات ضعيف خوددارى كردهام. البته بسيارى از روايات صحيح را نيز به دليل طولانى شدن كتاب رها كرده و در كتابم ذكر نكردهام. مسلم نيز مىگويد: تمامى رواياتى را كه طبق مبناى خودم صحيح مىدانستم، جمعآورى نكردهام، بلكه تنها رواياتى را همگان بر صحت آن اتفاقنظر داشتند، ذكر كردهام.
«لميستوعبا الصحيح في صحيحيهما و لا التزما ذلك، فقد روينا عن البخاري أنّه قال: ما أدخلت في كتابي «الجامع» إلاّ ما صحّ و تركتُ من الصحاح لحال الطول. و روينا عن مسلم أنّه قال: ليس كلّ شيء عندي صحيح وضعته ههنا ـ يعني في كتابه الصحيح ـ إنّما وضعت ههنا ما أجمعوا عليه».
مقدمة ابنالصلاح في علوم الحديث: ص 21 ـ 22.
اگر چنين مطالبى صحيح است، چرا فقط به كتاب بخارى و مسلم اهميت داده و اينگونه وانمود مىكنيم كه فقط روايات و مطالب اين دو كتاب، صحيح است و به روايات و مطالب ساير كتابها چندان ارزش و بها نمىدهيم؟
من اين فتوا را در كتاب «هذه هي الأغلال» نوشته عبداللّه قصيمى يكى از بزرگان ما مطالعه كردم و بسيار متعجب شدم. وى به نقل از فقهاى شافعيه مىنويسد:
«إذا وجد جماعة من المسلمين ماء لايكفيهم للوضوء، لزمهم أن يبولوا فيه ثمّ يتوضأوا منه».
قصيمى، هذه هي الأغلال: ص 157.
سؤال 87. آيا صحيح است كه حضرت معاويه و عمرو بن عاص آوازخوان بودند و رسول گرامى اسلام آن دو را نفرين كرده و از خداوند متعال آتش جهنم را برايشان تقاضا كرده بود؟
عبداللّه بن عباس ماجراى آوازخوانى معاويه و عمرو بن عاص و نفرين پيامبر در حق آنان را اينگونه نقل كرده است: روزى پيامبر صداى دو نفر را كه مشغول آوازخوانى بودند، شنيده و از اطرافيان خود پرسيدند: اين دو نفر كيانند؟
به آن حضرت گفته شد: معاويه و عمرو بن عاص هستند.
پيامبر آن دو را نفرين كرده و فرمود: «اللهم! اركسهما في الفتنة ركساً و دعهما إلى النار دعا».
«عن إبنعباس قال: سمع رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم صوت رجلين يتغنيان و هما يقولان:
و لايزالُ حَواريُّ يَلوحُ تلوح عِظامُهُزَوىَ (دوى) الحربُ عنه أن يَجُنَّ فَيُقبَرا. فسأل عنهما. فقيل: معاوية و عمرو بن العاص. فقال: أللهم! اركِسهما في الفتنة رَكساً و دعهما إلى النار دعاً».
طبرانى، المعجم الكبير: ج 11، ص 32، روايات طاوس عن ابنعباس، ح 10970؛ احمد بن حنبل، المسند: ج 4، ص 421، حديث أبيبرزة الأسلمي؛ ابنابىشيبه، المصنف في الأحاديث و الآثار: ج 8، ص695، كتاب الفتن، باب ما ذكر في عثمان، ح 67 و هيثمى، مجمع الزوائد و منبع الفوائد: ج 8، ص 121، كتاب الأدب، باب ما جاء في الشعر و الشعراء.
البته در برخى منابع روايى و حديثى ما، براى حفظ احترام و آبروى حضرت معاويه و عمرو بن عاص اسم اين دو نفر صريحا ذكر نشده، بلكه به صورت فلان و فلان نقل شده است.
اگر چنين مطلبى صحت دارد، چرا به كسانى كه آوازخوان بوده و مورد نفرين پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم قرار گرفتهاند، احترام گذاشته و از عملكرد و رفتار آنان دفاع مىكنيم؟
ابنخلدون يكى از علماى بزرگ ما در اينباره مىنويسد: گروهى از صحابه پيامبر از شيعيان و دوستداران حضرت على رضىاللهعنه بوده و آن حضرت را براى خلافت و جانشينى پيامبر اولى و سزاوارتر از ديگران مىدانستند.
«كان جماعة من الصحابة يتشيعون لعليّ و يرون استحقاقه على غيره».
ابنخلدون، العبر و ديوان المبتدأ و الخبر في أيام العرب و العجم و البربر و من عاصرهم من ذوي السلطان الاكبر معروف به تاريخ ابنخلدون: ج 3، ص 171، باب مبدأ دولة الشيعة.
محمد كرد على درباره رواج تشيع در ميان صحابه مىنويسد: عدهاى از صحابه بزرگوار پيامبر در زمان حيات رسول گرامى اسلام از دوستداران و شيعيان حضرت على رضىاللهعنه بوده و در ميان ساير صحابه با همين عقيده معروف و مشهور بودند.
اين عالم سنى در ادامه به نام چند تن از صحابه بزرگ پيامبر اشاره كرده و مىنويسد: يكى از اين صحابه كه جزء شيعيان حضرت على رضىاللهعنه بود، سلمان فارسى است، زيرا سلمان درباره حضرت على رضىاللهعنه مىگويد: با پيامبر بيعت كرده و عهد بستيم خيرخواه تمامى مسلمانان باشيم و حضرت على رضىاللهعنه را دوست داشته و بعد از پيامبر با او بيعت كرده و ايشان را به جانشينى پيامبر بپذيريم.
ابوسعيد خُدرى صحابى بزرگ پيامبر يكى ديگر از شيعيان حضرت على رضىاللهعنه بود. اين صحابى پيامبر مىگويد: مسلمانان به پنج چيز دستور داده شدند. چهار چيز را انجام دادند و يكى را رها كردند. هنگامى كه از اين صحابى پيامبر آن پنج امر را پرسيدند، پاسخ داد: چهار امرى كه مسلمانان آن را انجام داده و به آن عمل كردند عبارت است از: 1. نماز 2. زكات 3. روزه 4. حج. اما امر پنجم كه مسلمانان به آن عمل نكرده و آن را رها كردند، ولايت و جانشينى حضرت على رضىاللهعنه است.
از او پرسيده شد: آيا ولايت و جانشينى حضرت على رضىاللهعنه نيز مانند چهار امر ديگر واجب است؟
وى در پاسخ فرمود: بله.
محمد كرد على در ادامه مطالب خود، ابوذر غفارى، عمار بن ياسر، حذيفة بن يمان، خزيمة بن ثابت معروف به ذوالشهادتين، ابوايوب انصارى، خالد بن سعيد بن عاص و قيس بن سعد بن عباده را جزء شيعيان حضرت على رضىاللهعنه نام مىبرد.
«عرف جماعة من كبار الصحابة بموالاة عليّ في عصر رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم، مثل سلمان الفارسي القائل: بايعنا رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم على النصح للمسلمين و الائتمام بعليّ بن أبيطالب و الموالاة له، و مثل أبيسعيد الخدري الذي يقول: أمر الناس بخمس، فعملوا بأربع و تركوا واحدة. و لمّا سئل عن الأربع قال: الصلاة، و الزكاة، و صوم شهر رمضان و الحج. و قيل: فما الواحدة التي تركوها؟ قال: ولاية عليّ بن أبيطالب. قيل له: و إنّها لمفروضة معهنّ؟ قال: نعم. و مثل أبيذر الغفاري، و عمار بن ياسر، و حذيفة بن اليمان، و ذيالشهادتين خزيمة بن ثابت، و أبي أيوب الأنصاري، و خالد بن سعيد بن العاص، و قيس بن سعد بن عبادة».
مروان خليفات، و ركبت السفينة: ص 598، به نقل از خطط الشام: ج 5، ص 251.
وى با توجه به مطالب ذكر شده مىنويسد: كسانى كه تشيع را از بدعتهاى عبداللّه بن سبأ مىپندارند، به دليل اطلاعات و شناخت ناقص، در خطا و اشتباه هستند.
«و أمّا ما ذهب إليه بعض الكتاب من أنّ التشيع من بدعة عبداللّه بن سبأ، فهو وهم و قلّة معرفة بحقيقة».
مروان خليفات، و ركبت السفينة: ص 598، به نقل از خطط الشام: ج 5، ص 251.
اگر چنين مطلبى صحت دارد، چرا شيعيان را به جرم دوستى و محبت حضرت على رضىاللهعنه، غير مسلمان مىدانيم و مذهب آنان را نيز ساخته عبداللّه بن سبأ يهودى مىدانيم؟
آيا صحابه بزرگ پيامبر، غير مسلمان بودند؟
آيا صحابه كرام پيامبر تحت تأثير يهود قرار گرفته بودند؟
ابوهريره به اين واقعيت اشاره كرده و مىگويد: عدهاى از صحابه پيامبر مطالب تورات را مىنوشتند. هنگامى كه پيامبر از اين مطلب مطلع شدند، فرمودند: احمقترين احمقها و گمراهترين گمراهان كسانى هستند كه به مطالب و آموزههايى كه توسط پيامبرشان آورده شده، توجه نمىكنند و به نوشتن مطالب و دستورات پيامبر قوم ديگر مىپردازند.
«كان ناس من أصحاب رسولاللّه يكتبون من التوراة، فذكروا ذلك لرسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم، فقال: إن أحمق الحمق و أضل الضلالة قوم رغبوا عما جاء به نبيّهم إلى نبيّ غير نبيّهم و إلى أمّة غير أمتهم».
سيوطى، الدر المنثور في التفسير بالمأثور: ج 5، ص 148، تفسير آيه 51 سوره عنكبوت و متقى هندى، كنزالعمال في سنن الأقوال و الأفعال: ج 1، ص 217، ح 1087.
آيا با وجود احمق و گمراه خوانده شدن عدهاى از صحابه توسط پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم، باز هم مىتوان تمامى صحابه را عادل و الگويى مناسب براى پيروى دانست؟
سمعانى درباره قرآن خواندن سر بريده احمد بن نصر مىنويسد: وى در ماجراى «مخلوق يا قديم بودن قرآن» به دليل همكارى نكردن و همرأى نشدن با حكومت و نپذيرفتنِ مخلوق بودن قرآن، توسط الواثق باللّه خليفه عباسى كشته شد. سر بريده احمد بن نصر تا هنگام دفن، قرآن مىخواند. الواثق باللّه وى را در روز پنجشنبه دو روز قبل از اتمام شعبان سال 231 هجرى قمرى به قتل رسانيد. در روز شنبه همزمان با اول رمضان سر بريده او را در بغداد روى پل نصب كردند. سر بريده او را در حال خواندن آيه «الم أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَ هُمْ لاَ يُفْتَنُونَ» (سوره عنكبوت، آيه 1 و 2) مشاهده كرده بودند. سر بريده او در بغداد و بدن او در سامرا به دار آويخته شده بود. پس از شش سال، سر بريده و بدن او را در روز سهشنبه سوم شوال 237 هجرى قمرى در كنار هم قرار داده و در سمت شرقى مقبره معروف مالكيه دفن كردند.
«قتله الواثق لإمتناعه عن القول بخلق القرآن، و كان لسانه يقرأ القرآن إلى أن دفن، قتله الواثق بيده في يوم الخميس ليومين بقيا من شعبان سنة إحدى و ثلاثين و مائتين. و في يوم السبت مستهل شهر رمضان نصب رأسه ببغداد على رأس الجسر، فحكى بعضهم أنّه رأى الرأس مصلوباً يقرأ: «الم أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَ هُمْ لاَ يُفْتَنُونَ» و بقي رأسه ببغداد و جثته بسرّ من رأى سامراء مصلوباً ست سنين إلى أن خط و جمع بينهما و دفن في الجانب الشرقي في المقبرة المعروفة بالمالكية، و كان الدفن يوم الثلاثاء لثلاث من شوال سنة سبع و ثلاثين و مائتين».
سمعانى، الأنساب: ج 2، ص 358، باب الخاء و الزاي، ذيل الخزاعي.
ذهبى يكى ديگر از علماى ما نيز به سخن گفتن سر بريده احمد بن نصر اشاره كرده و به نقل از شخصى كه شاهد كشته شدن احمد بن نصر بوده، مىنويسد: هنگامى كه احمد بن نصر به قتل رسيد، سر بريده او جمله «لا إله إلاّ اللّه» را گفت.
«رأيت رأس أحمد بن نصر حين قتل قال رأسه: لا إله إلاّ اللّه».
ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 11، ص 168، شرح حال احمد بن نصر خزاعى، ش 70.
اگر چنين مطالبى صحت دارد، چرا قرآن خواندن سر بريده حضرت حسين رضىاللهعنه را انكار كرده و شيعيان و روافض را به خاطر نقل اين مطالب مورد انتقاد شديد قرار مىدهيم؟
ذهبى در شرح حال شمر مىنويسد: وى كسى است كه سر حسين بن على را از بدن جدا كرد. وى از امراء و فرماندهان عبيداللّه بن زياد بود و سرانجام توسط ياران مختار شبانه غافلگير شده و به قتل رسيد.
ابنعساكر و ذهبى به نقل از ابواسحاق مطالبى را ذكر كرده و به دفاع از شمر و توجيه اعمال او مىپردازند و مىنويسند: ابواسحاق مىگويد: شمر بن ذىالجوشن نماز صبح را با ما مىخواند و پس از نماز تا طلوع آفتاب مىنشست و سپس نماز مىخواند و مىگفت: خدايا تو شريفى و شرف را دوست دارى. خدايا مىدانى كه من نيز انسان شريفى هستم، گناهان مرا ببخش.
ابواسحاق مىگويد: به او گفتم: تو به جنگ نوه پيامبر و پسر دختر رسول گرامى اسلام رفته و در قتل او مشاركت داشتى، با اين وجود چگونه انتظار بخشش از خداوند دارى؟
شمر در جواب گفت: ما به دستور رؤسا و اُمرايمان به جنگ حسين بن على رفته و از امرايمان اطاعت كرديم. اگر از رهبرانمان اطاعت نمىكرديم، از چهارپايان هم بدتر بوديم.
«شمر بن ذيالجوشن الضبابي الذي إحتز رأس الحسين على الأشهر، كان من أمراء عبيداللّه بن زياد، وقع به أصحاب المختار فبيّتوه، فقاتل حتى قتل... عن أبيإسحاق قال: كان شمر بن ذيالجوشن يصلّي معنا الفجر، ثمّ يقعد حتّى يُصبح، ثمّ يصلّي فيقول: أللهم إنّك شريف، تحبّ الشرف، و أنت تعلم أنّي شريف، فاغفر لي. فقلت: كيف يغفر اللّه لك، و قد خرجت إلى ابن بنت رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم، فأعنتَ على قتله؟ قال: ويحك، فكيف نصنع، إنّ أمراءنا هؤلاء أمرونا بأمرٍ، فلمنخالفهم، و لو خالفناهم كنّا شراً من هذه الحمر».
ذهبى، تاريخ الإسلام و وفيات المشاهير و الأعلام: ج 5، ص 125، حوادث و وفيات سال 70 هجرى قمرى، شرح حال شمر بن ذىالجوشن، ش 42 و ابنعساكر، تاريخ دمشق الكبير: ج 25، ص 127، شرح حال شمر بن ذىالجوشن، ش 2844.
آيا اهل بيت پيامبر اولى و سزاوار به دفاع هستند؟ يا افراد خبيث و بىدينى همچون شمر بن ذىالجوشن؟
آيا اطاعت از اُمرا تا مرز ريختن خون اهل بيت پيامبر و سيد شباب اهل الجنة واجب است؟
مناوى يكى از علماى ما به گوشهاى از مخالفت امويان با دستورات پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم اشاره كرده و مىنويسد: پيامبر اكرم در مورد يگانه دختر خود حضرت فاطمه فرمودند: «فاطمة بضعة منّي فمن أغضبها أغضبني» (محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخاري: ج 2، ص 302، كتاب المناقب، باب مناقب قرابة رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم و منقبة فاطمة بنت النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم.)، اما امويان بدون در نظر گرفتن جايگاه حضرت فاطمه و سخن پيامبر، حقوق او را ناديده گرفته و پايمال كردند. تعداد زيادى از اهل بيت را به شهادت رساندند. زنان و كودكانشان را به اسارت در آوردند. خانههاى اهل بيت را خراب كردند. مقام و منزلت آنان را ناديده گرفته و فضائلشان را انكار كردند. سب و لعن اهل بيت را جايز شمرده و با وصايا و سفارشات پيامبر مخالفت كردند. بر خلاف خواستهها و آرزوهاى پيامبر اكرم عمل كردند.
به خاطر اعمال زشت و خلافشان روزى كه در پيشگاه خداوند با پيامبر مواجه شوند، رسوا و شرمنده خواهند شد و جوابى نخواهند داشت.
«كما قال: فاطمة بضعة منّي و مع ذلك فقابل بنوأمية عظيم هذه الحقوق بالمخالفة و العقوق، فسفكوا من أهل البيت دماءهم، و سبوا نساؤهم و أسروا صغارهم، و خربوا ديارهم، و جحدوا شرفهم و فضلهم، و استباحوا سبهم و لعنهم، فخالفوا المصطفى في وصيته، و قابلوه بنقيض مقصوده و أمنيته، فواخجلهم إذا وقفوا بين يديه و يا فضيحتهم يوم يعرضون عليه».
مناوى، فيض القدير شرح الجامع الصغير: ج 3، ص 20، شرح حديث «إنّي تاركم فيكم خليفتين كتاب اللّه حبلٌ ممدودٌ ما بين السماء و الأرض و عترتي أهل بيتي، ح 2631.
اگر چنين مطلبى صحت دارد، چرا ما سلفيان به امويان احترام گذاشته و از عملكرد آنان دفاع مىكنيم؟
احمد زينىدحلان يكى از فقهاى شافعى و امام جماعت مسجدالحرام متوفاى 1304 هجرى قمرى در اينباره مىنويسد: شخصى از محمد بن عبدالوهاب پرسيد: دين جديدى را كه مدعى آن هستى، از اساتيدت گرفتى يا از نزد خودت آوردى؟
محمد بن عبدالوهاب پاسخ داد: همه اساتيد و مشايخ من تا ششصد سال قبل مشرك هستند و من دين جديدم را از نزد خودم آوردم.
شخص سؤال كننده خطاب به محمد بن عبدالوهاب گفت: حال كه دين تو هيچ ارتباطى با دين گذشتهگان نداشته و منفصل و جدا از دين گذشتهگان است، پس دينت را از چه كسى گرفتهاى؟
محمد بن عبدالوهاب در پاسخ گفت: همچون حضرت خضر به من نيز وحى و الهام مىشود.
«و قال له رجل آخر مرة: هذا الدين الذي جئت به متصل أم منفصل؟ فقال له: حتى مشايخي و مشايخهم إلى ستمائة سنة كلّهم مشركون. فقال له الرجل: إذن دينك منفصل لا متصل، فعمن أخذته؟ فقال: وحي إلهام كالخضر».
احمد زينىدحلان، الدرر السنية في الرد على الوهابية: ص 27.
آيا چنين ادعايى از نظر فقه اسلام، كفر و مدعى آن كافر نيست؟
زينىدحلان از فقهاى شافعى و امام الحرمين ماجراى تكفير وهابىها توسط علماى اهل سنت را اينگونه نقل مىكند: محمد بن عبدالوهاب در دوران حكومت شريف مسعود 30 نفر از شاگردان خود را به بهانه انجام اعمال و مناسك حج، جهت تبليغ عقائد وهابيت به مكه مكرمه فرستاد. شريف مسعود علماى حرمين شريفين را فراخوانده و ماجرا را با آنان در ميان گذاشت. مقرر شد علماى حرمين شريفين با همفكران محمد بن عبدالوهاب مناظره كرده و از عقائد آنان مطلع شوند. پس از مناظره با آنان، بسيارى از عقائدشان را باطل و كفرآميز يافتند. پس از تكفير وهابىها توسط علماى حرمين شريفين، به دستور شريف مسعود بيانيهاى جهت اطلاع عموم مسلمانان مكتوب و منتشر شد. شريف مسعود پس از اثبات كفر وهابىها دستور بازداشت و حبس آنان را صادر كرد. عدهاى از وهابىها دستگير شده و گروهى نيز فرار كردند.
«أرادوا الحج في دولة الشريف مسعود بن سعيد بن سعد بن زيد و كانت ولاية الشريف مسعود إمارة مكّة سنة 1146 و وفاته سنة 1165، فأرسلوا يستأذنوه في الحج و غاية مرادهم إظهار عقيدتهم و حمل أهل الحرمين عليها، فأرسلوا قبل ذلك ثلاثين من علماءهم ظنّاً منهم أنّهم يفسدون عقائد أهل الحرمين و يدخلون عليهم الكذب و المين، و طلبوا الإذن في الحج و لو بشيء مقرر كلّ عام يدفعون، و كان أهل الحرمين قد سمعوا بظهورهم في نجد و إفسادهم عقائد البوادي، و لميعرفوا حقيقة ذلك، فلمّا وصل علماءهم مكّة أمر الشريف مسعود أن يناظر علماء الحرمين علماء الذين بعثوهم، فناظروهم، فوجدوهم ضحكة و مسخرة كحمر مستنفرة فرّت من قسورة، و نظروا إلى عقائدهم، فإذا هي مشتملة على كثير من المكفّرات، فبعد أن أقاموا عليهم الحجة و البرهان، أمر الشريف مسعود قاضي الشرع أن يكتب حجّة بكفرهم الظاهر، ليعلم به الأوّل و الآخر، و أمر بسجن أولئك الملحدة الانذال، و وضعهم في السلاسل و الأغلال، فقبض منهم جماعة و سجنهمو فر الباقون».
احمد زينىدحلان، الدرر السنية في الرد على الوهابية: ص29ـ30.
زينىدحلان شافعى در ادامه مىنويسد: در دوران امارت شريف احمد در سال 1184 هجرى قمرى، امير درعيه گروهى از علماى منطقه نجد را به مكه و مدينه فرستاد. شريف احمد به علماى مكه و مدينه دستور داد آنها را امتحان كنند. علماى مكه و مدينه پس از آزمايش و مناظره با وهابىها، عقايد آنها را مطابق با عقايد اسلام نيافته و آنان را زنديق و كافر دانستند.
شريف احمد پس از اطلاع از عقايد وهابىها، اجازه انجام اعمال حج را به آنان نداد.
«أرسل أمير الدرعية جماعة من علمائهم، فأمر العلماء أن يختبروهم، فاختبروهم، فوجدوهم لايتدينون إلاّ بدين الزنادقة، فأبى أن يأذن لهم في الحج».
احمد زينىدحلان، الدرر السنية في الرد على الوهابية: ص 30.
حال كه در اسلام وهابيان شك است، چرا بر مسلمان بودن آنان اصرار داريم؟
1. حمله به طائف و مكه مكرمه در سال 1217 هجرى قمرى كه در روز دهم محرم صورت گرفت.
2. حمله به مكه مكرمه و مدينه منوره در سال 1220 هجرى قمرى.
3. كشتار حجاج يمنى در سال 1341 هجرى قمرى.
4. حمله به كربلاى و كشتار بىرحمانه شيعيان در ذىالحجة سال 1216 هجرى قمرى.
5. حمله به شهر طائف و اشغال و قتل و غارت مسلمانان و اموال آنان در ذىالقعدة 1217 هجرى قمرى.
6. كشتار حجاج مصرى در منى، در سال 1344 هجرى قمرى.
7. كشتار و قتل عام حجاج ايرانى در چهارم ذىالحجة 1407 هجرى قمرى.
موارد ذكر شده تنها نمونههايى از جنايات و قتل و غارتهاى وهابيان در ماههاى حرام بود.
اگر وهابىها دين اسلام را قبول داشته و خود را مسلمان مىدانند، چرا در ماههايى كه از نظر اسلام ماههاى حرام بوده و جنگ و خونريزى در آن حرام است و حتى مشركان دوران جاهليت به آن احترام مىگذاشتند، به قتل و غارت مسلمانان و حجاج خانه خدا مىپردازند؟
ابنعبدربه يكى از علماى بزرگ ما ماجراى تذكر پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم به حضرت عايشه در مورد جنگ جمل را اينگونه نقل مىكند: اى عايشه! گويا تو را مىبينم كه در مسير جنگ جمل سگهاى منطقه حوأب به روى تو و همراهانت پارس مىكنند. اى عايشه! تو در حالى كه ظالم هستى و در حق على ظلم مىكنى، به جنگ او مىروى.
«يا حميراء! كأنّي بك تنبحك كلاب الحوأب تقاتلين عليّاً و أنت له ظالمة».
ابنعبدربه، العقد الفريد: ج 4، ص 332، كتاب العسجدة الثانية في الخلفاء و تواريخهم و أخبارهم، قولهم في أصحاب الجمل و عينى، عمدة القاري شرح صحيح البخاري: ج 9، ص 134، كتاب الحج، باب فضل الحج المبرور، شرح حديث 117.
اگر چنين مطلبى صحت دارد، چرا حضرت عايشه دستورات و فرامين پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم را ناديده گرفته و در حالى كه مىدانست ظالم است، به جنگ حضرت على رضىاللهعنه رفت؟
بخارى به نقل از حضرت عمر مىنويسد: هنگامى كه پيامبر اكرم با نماينده كفار مكه صلح حديبيه را نوشت و آن را امضا كرد، خطاب به ياران خود فرمود: در همين مكان قربانىهاى خود را ذبح كنيد و سرهايتان را بتراشيد، چون امسال به زيارت خانه خدا نمىرويم و از همينجا برمىگرديم.
حضرت عمر مىگويد: مسلمانان از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شدند و احدى به سخنان پيامبر گوش نداد.
پيامبر اكرم سخنان خود را سه بار تكرار كرد، اما احدى از مسلمانان و صحابه به سخنان رسول گرامى اسلام گوش نداد و به دستورات آن حضرت عمل نكرد.
پيامبر اكرم از نافرمانى و عدم اطاعت مسلمانان و صحابه به شدت ناراحت شد و نزد امسلمه رفت و گلايه كرد.
«قال: فلمّا فرغ من قضية الكتاب قال رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم لأصحابه: قُومُوا فَانحَروا ثمّ احلِقُوا. قال: فواللّه ما قام منهم رجل حتّى قال ذلك ثلاث مرات. فلمّا لميقم منهم أحد دخل على أمسلمة، فذكر لها ما لقى من الناس».
محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخاري: ج 2، ص 122، كتاب الشروط، باب الشروط في الجهاد و المصالحة مع أهل الحرب و كتابة الشروط.
آيا با وجود چنين رفتارى از صحابه، باز هم مىتوان به رفتار و گفتار صحابه اعتماد كرد؟
عايشه مىگويد: پيامبر اكرم كارى را انجام داد و آن را جايز و مشروع دانست، اما عدهاى از عمل پيامبر كراهت داشته و آن را زشت شمرده و از آن روىگردان شدند.
هنگامى كه خبر به رسول گرامى اسلام رسيد، صحابه و مسلمانان را سرزنش كرده و مورد عتاب قرار دادند و فرمودند: چرا عدهاى از آنچه من اجازه داده و آن را جايز شمردهام، كراهت داشته و از آن روى برمىگردانند؟ به خدا قسم! من خدا را از همه شما بهتر مىشناسم و از همه شما بيشتر از خداوند ترس دارم.
«قالت عائشة: صنع النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم شيئاً فرخص فيه، فتنزّه عنه قوم، فبلغ ذلك النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم، فخطب، فحمد اللّه ثمّ قال: ما بالُ أقوامٍ يَتنزَّهون عن الشيء أصنعُه، فواللّه إنّي لأعلمُهم باللّه و أشدّهم له خشية».
محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخاري: ج 4، ص 66، كتاب الأدب، باب من لميواجه الناس بالعتاب.
بربهارى يكى از علماى بزرگ ما در اينباره مىگويد: اگر ديدى شخصى به احاديث پيامبر اكرم توجه نمىكند و تنها به قرآن مراجعه مىكند، مطمئن باش چنين شخصى زنديق و كافر است.
«و إذا سمعت الرجل تأتيه بالأثر فلايريده و يريد القرآن، فلاتشك أنّه رجلقد احتوى على الزندقة، فقم من عنده و دعه».
بربهارى، شرح السنة: ص54، ش114.
ذهبى يكى ديگر از علماى بزرگ ما نيز «حسبنا كتاب اللّه» را شعار خوارج دانسته و در اظهار نظر خود درباره ابوبكر مىنويسد: او همچون خوارج خود را از احاديث پيامبر اكرم بىنياز نمىدانست.
«و لميقل حسبنا كتاب اللّه كما تقوله الخوارج».
ذهبى، تذكرة الحفاظ: ج 1، ص 9، شرح حال ابوبكر، ش 1/1.
بنباز مفتى بزرگ عربستان سعودى نيز به طور مفصل در اينباره سخن گفته و مىنويسد:
«لا شكّ أنّ السنة المطهّرة هي الأصل الثاني من أصول الإسلام و أنّ مكانتها في الإسلام الصدارة بعد كتاب اللّه بإجماع أهل العلم قاطبة و هي حجة قائمة مستقلة على جميع الأمّة، من جحدها أو أنكرها أو زعم أنّه يجوز الإعراض عنها و الإكتفاء بالقرآن فقط، فقد ضلّ ضلالاً بعيداً و كفر كفراً أكبر و ارتدّ عن الإسلام بهذا المقال، فإنّه بهذا المقال و بهذا الإعتقاد يكون قد كذّب اللّه و رسولَه و أنكر ما أمر اللّه به و رسولُه و جحد أصلاً عظيماً من أصول الإسلام قد أمر اللّه بالرجوع إليه و الإعتماد عليه و الأخذ به و أنكر إجماع أهل العلم».
بنباز، مجموع فتاوى و مقالات متنوعة: ج 8، ص 132، فوائد مهمة تتعلق بالعقيدة، الفائدة الخامسة.
اگر چنين مطالبى صحت دارد، چرا خليفه ما حضرت عمر، هنگام درخواست قلم و كاغذ توسط پيامبر، از آوردن قلم و كاغذ ممانعت كرد و گفت: «حسبنا كتاب اللّه».
«عن ابنعباس قال: لمّا حضر رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم و في البيت رجال فيهم عمر بن الخطاب، قال النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم: هلمّ أكتب لكم كتاباً لاتضلوا بعده، فقال عمر: إنّ النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم قد غلب عليه الوجع و عندكم القرآن، حسبنا كتاب اللّه، فاختلف أهل البيت فاختصموا، منهم من يقول: قرّبوا يكتب لكم النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم كتاباً لنتضلوا بعده و منهم من يقول ما قال عمر، فلمّا أكثروا اللغو و الاختلاف عند النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم، قال رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم: قوموا».
محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخارى: ج 3، ص 91، كتاب المغازي، باب كتاب النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم إلى كسرى و قيصر و ج 4، ص 7، كتاب المرضى، باب قول المريض قوموا عنّي.
آيا مطابق گفته ذهبى، حضرت عمر سخن خوارج را زده و يا طبق گفته بربهارى حضرت عمر زنديق و كافر است؟
ابنكثير دمشقى در شرح حال محمد بن موسى بن عبداللّه بلاساعونى يكى از علماى حنفى مىنويسد:
بلاساعونى كه مدتى مسند قضاوت بيت المقدس و دمشق را نيز عهدهدار بود، معتقد بود شافعىها حق زندگى در بلاد اسلامى را ندارند و مىگفت: اگر روزى به قدرت برسم از شافعىها (همانند يهود و نصارا) جزيه خواهم گرفت.
«و كان يقول: لو كانت لي الولاية لأخذت من أصحاب الشافعي الجزية».
ابنكثير، البداية و النهاية: ج 12، ص 187، حوادث سال 506 هجرى قمرى، شرح حال محمد بن موسى بن عبداللّه.
عبداللّه بن عمر مىگويد: در زمان پيامبر اكرم از تندخويى، بدرفتارى و كوتاهى در حق همسرانمان مىترسيديم، زيرا ترس آن را داشتيم كه در صورت بدرفتارى با همسرانمان، از سوى خداوند آيهاى در شأن ما نازل شود، اما پس از رحلت پيامبر اكرم رفتار ما با همسرانمان تغيير كرد، (زيرا مطمئن بوديم آيهاى نازل نخواهد شد).
«كنّا نتّقي الكلام و الإنبساط إلى نسائنا على عهد النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم، هيبة أن ينزل فينا شيء، فلمّا توفّي النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم تكلّمنا و انبسطنا».
محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح البخاري: ج 3، ص 257، كتاب النكاح، باب الوصاة بالنساء.
عينى يكى از مهمترين شارحان صحيح بخارى در شرح و توضيح اين روايت مىنويسد: صحابه در زمان پيامبر اكرم با همسرانشان با رفق و مدارا برخورد كرده و حقوق آنان را رعايت مىكردند، زيرا مىترسيدند اگر در حق همسرانشان كوتاهى كرده و حقوق آنان را رعايت نكنند، از طرف خداوند آيهاى نازل شود و آنها را مذمت كند. اما پس از رحلت پيامبر اكرم حقوق همسرانشان را رعايت نكرده و با آنان با خشونت رفتار مىكردند، زيرا مطمئن بودند كه پس از رحلت پيامبر اكرم آيهاى در مذمت آنان نازل نخواهد شد.
«كنّا نتّقي الكلام و الإنبساط إلى نسائنا على عهد النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم هيبةَ أن ينزِلَ فينا شيء، فلمّا تُوفّي النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم تكلّمنا و انبسطنا». عينى در شرح اين روايت مىنويسد: «كنّا نتقي» أي نجتنب الكلام الذي يخشى منه سوء العاقبة. قوله: «الإنبساط» أي و نتقي أيضاً الإنبساط إلى نسائنا، و أراد به التقصير في حقّهنّ و ترك الرفق بهنّ... أي نتّقي لخوف أن ينزل فينا أي في شأننا شيء من الوحي... قوله: «تكلمنا و انبسطنا» يريد به تغيير شأنهم عمّا كانوا عليه في عهد النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم. و الدليل عليه ما رواه ابنماجة أيضاً عقيب الحديث المذكور من حديث أبي بن كعب قال: كنّا مع رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم و إنّما وجهنا واحد، فلمّا قبض نظرنا هكذا و هكذا. و روى أيضاً من حديث أنس بن مالك قال: لمّا كان اليوم الذي دخل فيه رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم المدينة أضاء منها كلّ شيء، فلمّا كان اليوم الذي مات فيه أظلم منها كلّ شيء و ما نفضنا عن النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم الأيدي حتّى أنكرنا قلوبنا».
عينى، عمدة القاري شرح صحيح البخاري: ج 20، ص 167، كتاب النكاح، باب الوصاة بالنساء، شرح حديث 117.
اگر مخاطب اين سخنان پيامبر، اصحاب و ياران آن حضرت و كسانى كه در آن دوران حاضر بودند، باشد، معنايش اين است كه پيامبر اكرم به حاضرانى كه صحابه بودند، دستور مىدهد كه صحابه را دشنام ندهند. حال سؤال اين است كه مگر صحابه به يكديگر دشنام مىدادند؟
اگر در توجيه اين روايات گفته شود كه مخاطب سخنان پيامبر، صحابه و ياران آن حضرت بودند، اما كسانى كه صحابه را دشنام داده و به صحابه ناسزا مىگفتند، از رده و شرافت صحابى بودن خارج مىشوند، بايد معتقد باشيم بسيارى از صحابه همچون معاويه و... كه حضرت على رضىاللهعنه را دشنام مىدادند از رده و شرافت صحابى بودن خارج شدهاند.
يكى ديگر از لوازم اين فرض و احتمال اين است كه اين سخنان پيامبر هيچ ربطى به نسلهاى بعدى و زمان بعد نداشته و نسلهاى آينده مىتوانند صحابه را دشنام داده و به آنها ناسزا بگويند.
اگر معتقد باشيم مخاطب اين سخنان پيامبر كسانى هستند كه بعد از فتح مكه اسلام آوردند، چنانچه سبكى به استناد آيه 57 سوره حديد اين احتمال را تقويت مىكند، باز هم افرادى همچون معاويه و... از صحابى بودن خارج مىشوند.
اگر در توجيه اين روايات گفته شود: پيامبر اكرم از حوادث آينده اطلاع داشته و مىدانستند كه در سالهاى بعد عدهاى از صحابه و يارانش عدهاى ديگر از صحابه را دشنام داده و به آنها فحش داده و ناسزا خواهند گفت، لذا با توجه به علم غيب از حوادث آينده، به صحابه و يارانش چنين مطالبى را فرمودند و يا اين كه بگوييم اين سخنان پيامبر هيچ ربطى به صحابه نداشته و مخاطب اين سخنان نسلهاى آينده بودند، بايد به علم غيب پيامبر اعتراف كرده و معتقد باشيم، در حالى كه علم غيب پيامبر را نمىپذيريم.
به بيانى ديگر در مورد مخاطبين اين سخنان پيامبر سه احتمال وجود دارد كه تمامى اين احتمالات با مشكلاتى مواجه بوده، و لازمههاى فاسدى را به دنبال دارد.
احتمال اول اين كه: اين سخنان پيامبر هيچ ربطى به صحابه نداشته و تنها نسلهاى آينده مخاطب اين سخنان پيامبر مىباشند. اگر اين احتمال درست باشد، بايد معتقد باشيم پيامبر علم غيب داشته و اين سخنان را با توجه به علم غيب و اطلاع از حوادث آينده فرمودند.
احتمال دوم اين كه: پيامبر اين سخنان را خطاب به صحابه و ياران خود و تمامى كسانى كه در آن زمان حاضر بودند، فرموده و هيچ ربطى به نسلهاى آينده ندارد. اگر اين احتمال را بپذيريم، بايد بپذيريم كه صحابه به يكديگر دشنام مىدادند و معتقد باشيم سبّ صحابه و دشنام دادن آنان براى نسلهاى آينده جايز بوده و هيچ اشكالى ندارد.
احتمال سوم اين كه: هر دو گروه مخاطب سخنان پيامبر بوده و اين سخنان پيامبر خطاب به تمامى مسلمانان از صدر اسلام تا روز قيامت صادر شده است. در اين صورت نيز بايد علم غيب پيامبر و اطلاع از حوادث آينده را بپذيريم.
سائب ين يزيد مىگويد: در روز فتح مكه عبداللّه بن خطل را از زير پردههاى خانه خدا بيرون آوردند و پيامبر اكرم بين زمزم و مقام، گردن او را زدند.
«رأيت رسولاللّه صلَّى اللّه عليه و سلَّم استخرج عبداللّه بن خطل من تحت أستار الكعبة، فقتله، ثمّ قال: لايقتلن قرشي بعد هذا صبراً».
طبرانى، المعجم الأوسط: ج 3، ص 177، من اسمه العباس، ح 4243.
«رأيت النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم قتل عبداللّه بن خطل يوم الفتح، أخرجوه من تحت الأستار، فضرب عنقه بين زمزم و المقام، ثمّ قال: لايُقتل قُرشي بعد هذا صبراً».
ذهبى، سير أعلام النبلاء: ج 3، ص 437 ـ 438، شرح حال سائب بن يزيد، ش 80؛
حاكم نيشابورى، المستدرك على الصحيحين: ج 3، ص 739، كتاب معرفة الصحابة، ذكر يزيد بن عبداللّه أبيالسائب، ح 6689/2287؛
هيثمى، مجمع الزوائد و منبع الفوائد: ج 6، ص 175، كتاب المغازي و السير، باب غزوة الفتح؛
ابنحجر عسقلانى، فتح الباري بشرح صحيح البخاري: ج 7، ص 610، كتاب المغازي، باب غزوة الفتح، باب 48 أين ركز النّبيّ صلَّى اللّه عليه و سلَّم الراية يوم الفتح، شرح حديث 4288
و ابنعساكر، تاريخ مدينة دمشق: ج 22، ص 80، شرح حال سائب بن يزيد، ش2388
اگر چنين مطلبى صحت دارد، چه اصرارى داريم كه بگوييم پيامبر اكرم صلَّى اللّه عليه و سلَّم هيچ شخصى را با دست خود به قتل نرسانده است؟
و چرا مىگوييم كسى كه با دستان پيامبر صلَّى اللّه عليه و سلَّم به قتل رسيده باشد، اهل بهشت است؟
1. الآداب السلطانية و الأحكام الإسلامية، اسماعيل بن حسين مروزى، متوفاى بعد 614 هجرى قمرى، قاهره، 1345 هجرى قمرى.
2. ارشاد الساري لشرح صحيح البخاري، قسطلانى، ابوالعباس شهابالدين احمد قسطلانى (851 ـ 923 هجرى قمرى)، دار الفكر، چاپ اول، 1410 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (15 جلدى).
3. الإستيعاب في أسماء الأصحاب، ابن عبدالبر، جمالالدين ابوعمر يوسف بن عبداللّه بن محمد بن عبدالبر بن عاصم نمرى قرطبى مالكى، متوفاى 463 هجرى قمرى، دار الكتب العلمية، محقق شيخ على محمد معوض و شيخ عادل احمد عبدالموجود، چاپ اول، بيروت، لبنان، 1415 هجرى قمرى، (4 جلدى).
4. أسدالغابة في معرفة الصحابة، ابناثير جزرى، عزالدين ابوالحسن على بن ابىالكرم محمد بن محمد بن عبدالكريم بن عبدالواحد شيبانى شافعى (555 ـ 630 هجرى قمرى)، ناشر مكتبة الاسماعيلية، تهران، (5 جلدى).
5. الإصابة في تمييز الصحابة، ابنحجر عسقلانى شافعى، شهابالدين ابوالفضل احمد بن على بن محمد بن محمد بن على بن حجر عسقلانى (773 ـ 852 هجرى قمرى)، دار صادر، چاپ اول، 1328 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (4 جلدى).
6. أضواء على السنة المحمدية، محمود ابورية، متوفاى 1385 هجرى قمرى، نشر البطحاء، چاپ پنجم.
7. الأم، شافعى، ابوعبداللّه محمد بن ادريس بن عباس، متوفاى 204 هجرى قمرى، دار الفكر، چاپ اول، 1422هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (5 جلدى).
8. أمل الآمل، شيخ حر عاملى، محمد بن حسن، متوفاى 1104 هجرى قمرى، مطبعة الآداب، محقق سيد احمد حسينى، نجف اشرف، عراق، (2 جلدى).
9. الأنساب، سمعانى شافعى، ابوسعد عبدالكريم بن محمد بن منصور تميمى سمعانى مروزى، متوفاى 562 هجرى قمرى، دار الكتب العلمية، محقق عبداللّه عمر الباروُدى، چاپ اول، 1408 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (5جلدى).
10. أنساب الأشراف، بلاذرى، ابوجعفر احمد بن يحيى بن جابر بن داود بلاذرى بغدادى، متوفاى 279 هجرى قمرى، دار الفكر، محقق دكتر سهيل زكار و دكتر رياض زركلى، چاپ اول، 1417 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (13جلدى).
11. إيضاح المكنون في الذيل على كشف الظنون عن أسامي الكتب و الفنون، اسماعيل پاشا بغدادى، متوفاى 1339 هجرى قمرى، دار الفكر، 1402 هجرى قمرى، (3 جلدى).
12. البداية و النهاية، ابنكثير، عمادالدين ابوالفداء اسماعيل بن عمر معروف به ابنكثير دمشقى شافعى (701 ـ 774 هجرى قمرى)، دار الكتب العلمية، محقق احمد ابوملحم، على نجيب عطوى، فؤاد سيد، مهدى ناصرالدين و على عبدالساتر، چاپ پنجم، 1409 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (15 جلد در 8 مجلد).
13. تاريخ الإسلام و وفيات المشاهير و الأعلام، ذهبى، شمسالدين ابوعبداللّه محمد بن احمد بن عثمان بن قايماز تركمانى مصرى دمشقى شافعى، متوفاى 748 هجرى قمرى، دار الكتاب العربى، محقق دكتر عمر عبدالسلام تدمرى، چاپ اول، بيروت، لبنان، 1414 هجرى قمرى، (52 جلدى).
14. تاريخ الأمم و الملوك، معروف به تاريخ طبرى، طبرى، ابوجعفر محمد بن جرير طبرى (224 ـ 310 هجرى قمرى)، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان، چاپ دوم، 1408 هجرى قمرى، (6 جلدى).
15. تاريخ بغداد أو مدينة السلام، خطيب بغدادى، ابوبكر احمد بن على معروف به خطيب بغدادى شافعى (392 ـ463 هجرى قمرى)، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان، (20 جلدى).
16. تاريخ الخلفاء، سيوطى، جلالالدين عبدالرحمن بن ابىبكر بن محمد سيوطى مصرى شافعى (809 ـ 911هجرى قمرى)، محقق دكتر محمد كمالالدين عزالدين على، عالم الكتب، چاپ اول، 1423 هجرى قمرى، بيروت، لبنان.
17. تاريخ دمشق الكبير، ابنعساكر، ابوالقاسم على بن حسن بن هبهاللّه بن عبداللّه بن حسين دمشقى شافعى، متوفاى 571 هجرى قمرى، دار إحياء التراث العربي، محقق على عاشور الجنوبي، چاپ اول، 1421 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (75 جلد در 39 مجلد).
18. تاريخ المدينة المنوّرة، ابنشبّه، ابوزيد عمر بن شبّه نميرى بصرى (173 ـ 262 هجرى قمرى)، دار الفكر، محقق فهيم محمد شلتوت، قم، ايران، 1410 هجرى قمرى، (4 جلد در 2 مجلد).
19. تاريخ المستبصر، ابنمجاور، ابوالفتح جمالالدين يوسف بن يعقوب بن محمد بن على شيبانى دمشقى (601 ـ690 هجرى قمرى)، (2 جلد در يك مجلد).
20. تاريخ اليعقوبي، احمد بن ابىيعقوب اسحاق بن جعفر بن وهب بن واضح كاتب عباسى معروف به يعقوبى، متوفاى 284 هجرى قمرى، دار صادر، بيروت، لبنان، (2 جلدى).
21. تحفة الأحوذي بشرح جامع الترمذي، مباركفورى، ابوالعلاء محمد عبدالرّحمن بن عبدالرحيم مباركفورى، متوفاى 1353 هجرى قمرى، دار إحياء التراث العربي، محقق على محمد معوض و عادل احمد عبدالموجود، چاپ دوم، 1430 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (10 جلدى).
22. تذكرة الحفاظ، ذهبى، شمسالدين ابوعبداللّه محمد بن احمد بن عثمان بن قايماز تركمانى مصرى دمشقى شافعى، متوفاى 748 هجرى قمرى، دار الكتب العلمية، محقق شيخ زكريا عميرات، چاپ دوم، 1428 هجرى قمرى، بيروت،لبنان،(6جلددر3مجلد).
23. تذكرة الخواص من الأمة بذكر خصائص الائمة، سبط بن جوزى، يوسف بن قزغلى بغدادى (581 ـ 654 هجرى قمرى)، محقق حسين تقىزاده، مركز الطباعة و النشر للمجمع العالمي لأهل البيت، چاپ اول، 1426 هجرى قمرى، قم، ايران، (2 جلدى).
24. التفسير الكبير و مفاتيح الغيب، فخر رازى، محمد بن عمر بن حسين رازى، (544 ـ 606 هجرى قمرى)، مكتب الاعلام الاسلامى، چاپ چهارم، 1413 هجرى قمرى، (32 جلد در 16 مجلد).
25. التمهيد، ابنعبدالبر، جمالالدين ابوعمر يوسف بن عبداللّه بن محمد بن عبدالبر بن عاصم قرطبى مالكى، متوفاى 463 هجرى قمرى، محقق مصطفى بن احمد العلوى و محمد عبدالكبير البكرى، وزارة عموم الأوقاف و الشؤون الاسلامية، 1387 هجرى قمرى، (24 جلدى).
26. تنوير الحوالك، سيوطى، جلالالدين عبدالرّحمن بن ابىبكر بن محمد بن عثمان بن محمد بن خضر سيوطى مصرى شافعى (809 ـ 911 هجرى قمرى)، محقق شيخ محمد عبدالعزيز الخالدى، دار الكتب العلمية، چاپ اول،1418 هجرى قمرى، بيروت، لبنان.
27. تهذيب الأسماء و اللغات، نووى، محيىالدين ابوزكريا يحيى بن شرف حزامى حورانى نووى دمشقى شافعى (631 ـ 676 هجرى قمرى)، محقق مصطفى عبدالقادر عطا، (2 جلدى).
28. تهذيب التهذيب، ابنحجر عسقلانى، شهابالدين ابوالفضل احمد بن على بن محمد بن محمد بن على بن حجر كنانى عسقلانى شافعى (773 ـ 852 هجرى قمرى)، دارالفكر، چاپ اول، بيروت، 1404 هجرى قمرى، (14جلدى).
29. تهذيب الكمال في أسماء الرجال، مزى، جمالالدين ابوالحجاج يوسف بن عبدالرّحمن دمشقى شافعى (654 ـ742 هجرى قمرى) دارالفكر، بيروت، لبنان، 1414 هجرى قمرى، (22 جلدى).
30. جواهر المطالب في مناقب الإمام علي بن أبيطالب، ابنالدمشقى، شمسالدين ابوالبركات محمد بن احمد دمشقى شافعى، متوفاى 871 هجرى قمرى، محقق شيخ محمدباقر محمودى، مجمع احياء الثقافة الاسلامية، چاپ اول، 1415 هجرى قمرى، قم، ايران، (2جلدى).
31. الثقات، ابنحبان، ابوحاتم محمد بن حبان بن احمد تميمى بستى شافعى، متوفاى 354 هجرى قمرى، دائرة المعارف العثمانية، چاپ اول، 1393 هجرى قمرى، حيدرآباد، هند، (9 جلدى).
32. حلية العلماء في معرفة مذاهب الفقهاء، قفال، سيفالدين ابوبكر محمد بن احمد شاشى (429 ـ 507 هجرى قمرى)، محقق دكتر ياسين احمد ابراهيم، مكتبة الرسالة الحديثة، چاپ اول، 1988 ميلادى، عمان، اردن، (8 جلدى).
33. دراسات اللبيب في الأسوة الحسنة بالحبيب، محمدامين سندى.
34. الدرر السنية في الرد على الوهابية، زينىدحلان، احمد بن زينىدحلان شافعى (1233 ـ 1304 هجرى قمرى).
35. الدر المنثور في التفسير بالمأثور، سيوطى، جلالالدين عبدالرّحمن بن ابىبكر بن محمد بن عثمان بن محمد بن خضر سيوطى مصرى شافعى (809 ـ 911 هجرى قمرى)، ناشر محمد امين دمج، بيروت، لبنان، (6 جلدى).
36. دلائل النبوّة، اصفهانى، ناصرالدين ابوالقاسم اسماعيل بن محمد بن فضل بن على بن احمد قرشى تميمى بستى مقلب به قوامالسنة (459 ـ 535 هجرى قمرى)، دار طيبة، محقق محمد محمد حداد، چاپ اول، رياض، 1409هجرى قمرى، (4 جلدى).
37. دلائل النبوّة، بيهقى، ابوبكر احمد بن حسين بن على بيهقى شافعى (384 ـ 458 هجرى قمرى)، دار الفكر، محقق عبدالرّحمن محمد عثمان، چاپ اول، 1418 هجرى قمرى، بيروت، لبنان.
38. دلائل النبوّة، بيهقى، ابوبكر احمد بن حسين بن على بيهقى شافعى (384 ـ 458 هجرى قمرى)، مكتبة الشاملة، (8 جلدى).
39. روح المعاني في تفسير القرآن العظيم و السبع المثاني، آلوسى، شهابالدين ابوالثناء سيدمحمود بن عبداللّه حسينى آلوسى بغدادى شافعى وهابى (1217 ـ 1270 هجرى قمرى)، دار إحياء التراث العربي، محقق محمد احمد الامد و عمر عبدالسلام السلامى، چاپ اول، 1420 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (30 جلد در 15 مجلد).
40. سنن ابنماجة، ابنماجة، ابوعبداللّه محمد بن يزيد قزوينى (207 ـ 275 هجرى قمرى)، دار الفكر، محقق محمد فؤاد عبدالباقى، بيروت، لبنان، (2 جلدى).
41. سنن ابوداود، ابوداود سجستانى، سليمان بن اشعث بن اسحاق بن بشير بن شداد بن عمران ازدى سجستانى (202ـ 275 هجرى قمرى)، دار إحياء التراث العربي، محقق محمد محيىالدين عبدالحميد، (4 جلدى).
42. سنن ترمذى، ابوعيسى محمد بن عيسى بن سورة بن موسى بن ضحاك سلمى ترمذى (209 ـ 279 هجرى قمرى)، دار إحياء التراث العربي، محقق احمد محمد شاكر، بيروت، لبنان، (5 جلدى).
43. السنن الكبرى، بيهقى، ابوبكر احمد بن حسين بن على بيهقى شافعى (384 ـ 458 هجرى قمرى)، دار الفكر، چاپ اول، 1419 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (15 جلدى).
44. سنن النسائي، نسائى، ابوعبدالرّحمن احمد بن شعيب نسائى شافعى (215 ـ 303 هجرى قمرى)، دار إحياء التراث العربي، محقق شيخ حسن محمد المسعودى، بيروت، لبنان، (8 جلد در 4 مجلد).
45. سير أعلام النبلاء، ذهبى، شمسالدين ابوعبداللّه محمد بن احمد بن عثمان بن قايماز تركمانى مصرى دمشقى شافعى، متوفاى 748 هجرى قمرى، مؤسسه الرسالة، محقق شعيب الأرنؤوط و محمد نعيم العرقسوسى، چاپ يازدهم، 1417 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (25 جلدى).
46. شذرات الذهب في أخبار من ذهب، ابنعماد، ابوالفلاح عبدالحى بن عماد حنبلى، متوفاى 1089 هجرى قمرى، دار الفكر، بيروت، لبنان، 1414 هجرى قمرى، (8 جلدى).
47. شرح السنة، بربهارى، ابومحمد حسن بن على بن خلف بربهارى حنبلى، متوفاى 328 هجرى قمرى، دار ابنالقيم، محقق محمد سعيد سالم القحطانى، چاپ اول، 1408 هجرى قمرى.
48. شرح نهجالبلاغة، ابنابىالحديد، ابوحامد عبدالحميد بن هبهاللّه بن محمد بن محمد بن حسين بن ابىالحديد معتزلى (586 ـ 656 هجرى قمرى)، دار إحياء الكتب العربية، محقق محمد ابوالفضل ابراهيم، چاپ دوم، 1385 هجرى قمرى، (20 جلدى).
49. شُعب الإيمان، بيهقى، ابوبكر احمد بن حسين بن على بيهقى شافعى (384 ـ 458 هجرى قمرى)، دار الكتب لعلمية، محقق ابوهاجر محمد سعيد بن بسيونى زغلول، چاپ اول، 1421 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (9 جلدى).
50. صحيح البخاري، بخارى، ابوعبداللّه محمد بن اسماعيل بن ابراهيم بن مغيرة جعفى بخارى (194 ـ 256 هجرى قمرى)، دار المعرفة، بيروت، لبنان، (4 جلدى).
51. صحيح ابنحبان بترتيب ابنبلبان، ابنحبان، ابوحاتم محمد بن حبان بن احمد تميمى بستى شافعى (270 ـ 354 هجرى قمرى)، مؤسسه الرسالة، تحقيق شعيب الأرنؤوط، چاپ دوم، بيروت، 1414 هجرى قمرى، (16 جلدى).
52. صحيح مسلم، ابوالحسين مسلم بن حجاج قشيرى نيشابورى شافعى (204 ـ 261 هجرى قمرى)، چاپ 1377 هجرى قمرى، (4 جلد در دو مجلد).
53. الطبقات الكبرى، ابنسعد واقدى، ابوعبداللّه محمد بن سعد بن منيع بصرى زهرى (168 ـ 230 هجرى قمرى)، دار صادر، بيروت، (9 جلدى).
54. العبر و ديوان المبتدأ و الخبر في أيّام العرب و العجم و البربر و من عاصرهم من ذوي السلطان الأكبر معروف به تاريخ ابنخلدون، عبدالرحمن بن خلدون مغربى، متوفاى 808 هجرى قمرى، دار إحياء التراث العربي، چاپ چهارم، بيروت، لبنان، (8 جلدى).
55. العقد الفريد، ابنعبدربه، ابوعمر احمد بن محمد بن عبدربه اندلسى (246 ـ 328 هجرى قمرى)، دار الكتاب العربي، چاپ سوم، 1384 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (7 جلدى).
56. عمدة القاري شرح صحيح البخاري، عينى، بدرالدين ابومحمد بن احمد بن موسى بن احمد بن حسين بن يوسف بن محمود عينى حنفى مصرى (762 ـ 855 هجرى قمرى)، دار إحياء التراث العربي، بيروت، لبنان، (25 جلدى).
57. عون المعبود شرح سنن أبيداود، عظيمآبادى، ابوعبدالرّحمن محمد اشرف بن امير بن على بن حيدر صديقى عظيمآبادى هندى، متوفاى 1329 هجرى قمرى، دار الكتب العلمية، چاپ دوم، 1423 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (16 جلد در 9 مجلد).
58. فتاوى اللجنة الدائمة للبحوث العلمية و الإفتاء، جمع و ترتيب احمد بن عبدالرزاق الدويش، طبع و نشر رئاسة ادارة البحوث العلمية و الإفتاء، چاپ اول، 1423 هجرى قمرى، رياض، عربستان.
59. فتح الباري بشرح صحيح البخاري، ابنحجر عسقلانى، شهابالدين ابوالفضل احمد بن على بن محمد بن محمد بن على بن حجر كنانى عسقلانى مصرى شافعى (773 ـ 852 هجرى قمرى)، دار الريان للتراث، چاپ اول، 1407 هجرى قمرى، قاهره، (13 جلدى).
60. الفتوح، ابناعثم، ابومحمد احمد بن محمد بن على بن اعثم كوفى، متوفاى حدود 314 هجرى قمرى، دار الكتب العلمية، چاپ اول، 1406 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (8 جلد در 4 مجلد).
61. الفكر السامي في تاريخ فقه الإسلامي، محمد حجوى ثعالبى.
62. الكامل في التاريخ، ابناثير جزرى، عزالدين ابوالحسن على بن ابىالكرم محمد بن محمد بن عبدالكريم بن عبدالواحد شيبانى جزرى موصلى شافعى (555 ـ 630 هجرى قمرى)، دار إحياء التراث العربي، محقق على شيرى، چاپ اول، بيروت، لبنان، 1408 هجرى قمرى، (7 جلدى).
63. فيض القدير شرح الجامع الصغير، مناوى، محمد عبدالرؤوف، متوفاى 1031 هجرى قمرى، محقق احمد عبدالسلام، دار الكتب العلمية، چاپ اول، 1415 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (6 جلدى).
64. قراءة في كتب العقائد، حسن بن فرحان مالكى، مركز الدراسات التاريخية، عمان، اردن.
65. الكفاية في علم الرواية، خطيب بغدادى، ابوبكر احمد بن على بن ثابت بن احمد بن مهدى بن ثابت معروف به خطيب بغدادى شافعى (392 ـ 463 هجرى قمرى)، دار الكتب الحديثة،چاپ دوم، قاهره.
66. كنز العمال في سنن الأقوال و الأفعال، متقى هندى، علاءالدين على متقى بن حسامالدين هندى برهانفورى (888 ـ 975 هجرى قمرى)، مؤسسه الرسالة، محقق شيخ بكرى حيانى و شيخ صفوة السقا، چاپ پنجم، 1405هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (18 جلدى).
67. لسان الميزان، ابنحجر عسقلانى، شهابالدين ابوالفضل احمد بن على بن محمد بن محمد بن على بن حجر كنانى عسقلانى مصرى شافعى (773 ـ 852 هجرى قمرى)، دار الكتب العلمية، محقق شيخ عادل احمد عبدالموجود و شيخ على محمد معوض، بيروت، لبنان، چاپ اول، 1416 هجرى قمرى، (7 جلدى).
68. المجروحين، ابنحبان، ابوحاتم محمد بن حبان بن احمد تميمى بستى شافعى، متوفاى 354 هجرى قمرى، دار المعرفة، محقق محمود ابراهيم زايد، چاپ اول، 1412 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (3 جلد در 1 مجلد).
69. مجمع الزوائد و منبع الفوائد، هيثمى، نورالدين ابوالحسن على بن ابىبكر بن سليمان بن ابىبكر بن عمر بن صالح هيثمى قاهرى شافعى (735 ـ 807 هجرى قمرى)، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان، 1408 هجرى قمرى، (10جلدى).
70. المجموع، نووى، محيىالدين ابوزكريا يحيى بن شرف حزامى حورانى نووى دمشقى شافعى (631 ـ 676هجرى قمرى)، دار الفكر، بيروت، لبنان، (20 جلدى).
71. مجموع فتاوى و مقالات متنوعة، بنباز، عبدالعزيز بن عبداللّه بن عبدالرحمن، دار أصداء المجتمع، محقق محمد بن سعد الشويعر، چاپ سوم، 1428 هجرى قمرى، رياض، عربستان، (30 جلدى).
72. مجموعة الفتاوى، ابنتيميّه، ابوالعباس تقىالدين احمد بن عبدالحليم، متوفاى 728 هجرى قمرى، محقق عامر جزار و انور باز، موسسه دار الوفا، چاپ دوم، 1421 هجرى قمرى، (37 جلد در 20 مجلد).
73. محاضرات الأدباء، راغب اصفهانى، حسين بن محمد بن مفضل، متوفاى 502 هجرى قمرى، (2 جلدى).
74. المحصول في علم أصول الفقه، فخر رازى، محمد بن عمر بن حسين رازى، (544 ـ 606 هجرى قمرى)، محقق دكتر طه جابر فياض العلوانى، مؤسسة الرسالة، چاپ دوم، 1412 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (6 جلدى).
75. المحلّى، ابنحزم، ابومحمد على بن احمد بن سعيد بن حزم ظاهرى اندلسى قرطبى (384 ـ 456 هجرى قمرى)، دار الآفاق الجديدة، تحقيق لجنة احياء التراث العربي، بيروت، لبنان، (11 جلدى).
76. مروج الذهب و معادن الجوهر، مسعودى، ابوالحسن على بن حسين هذلى بغدادى شافعى، متوفاى 346 هجرى قمرى، دار الكتب العلمية، محقق دكتر مفيد محمد قميحه، چاپ اول، بيروت، لبنان، (4 جلدى).
77. المستدرك على الصحيحين، حاكم نيشابورى، ابوعبداللّه محمد بن عبداللّه بن محمد بن حمدويه بن نعيم بن حكم (321 ـ 405 هجرى قمرى)، دار الكتب العلمية، محقق مصطفى عبدالقادر عطا، چاپ دوم، 1422 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (5 جلدى).
78. المسند، احمد بن محمد بن حنبل (164 ـ 241 هجرى قمرى)، دار صادر، بيروت، (6 جلدى).
79. مسند ابىيعلى، أبويعلى احمد بن على بن مثنى تميمى، (210 ـ 307 هجرى قمرى)، محقق حسين سليم اسد، دار المأمون للتراث، (13 جلدى).
80. المصنّف، عبدالرزاق صنعانى، ابوبكر عبدالرزاق بن همام بن نافع حميرى صنعانى يمنى (126 ـ 211 هجرى قمرى)، مجلس العلمي، محقق حبيبالرّحمن اعظمى، (12 جلدى).
81. المصنّف في الأحاديث و الآثار، ابنابىشيبه، عبداللّه بن محمد بن ابىشيبه ابراهيم بن عثمان بن ابىبكر بن ابىشيبه كوفى، متوفاى 235 هجرى قمرى، دارالفكر، محقق سعيد محمد اللحام، چاپ اول، بيروت، 1409هجرى قمرى، (8 جلدى).
82. المعارف، ابنقتبيه، ابومحمد عبداللّه بن مسلم (213 ـ 276 هجرى قمرى)، منشورات الشريف الرضى، محقق ثروة عكاشة، چاپ اول، 1415 هجرى قمرى، قم، ايران.
84. المعجم الأوسط، طبرانى، ابوالقاسم سليمان بن احمد بن ايوب بن مطير لخمى شامى حنبلى (260 ـ 360 هجرى قمرى)، دار الكتب العلمية، تحقيق محمدحسن محمدحسن اسماعيل شافعى، بيروت، لبنان، چاپ اول، 1420هجرى قمرى، (7 جلدى).
85. معجم رجال الحديث و تفصيل طبقات الرواة، خوئى، سيد ابوالقاسم خوئى، منشورات مدينة العلم، قم، ايران، (23جلدى).
86. المعجم الكبير، طبرانى، ابوالقاسم سليمان بن احمد بن ايوب بن مطير لخمى شامى حنبلى (260 ـ 360 هجرى قمرى)، دار احياء التراث العربى، تحقيق حمدى عبدالمجيد سلفى، چاپ دوم، (25 جلدى).
87. مقاتل الطالبيّين، ابوالفرج اصفهانى، ابوالفرج على بن حسين بن محمد بن احمد مروانى اموى (284 ـ 356 هجرى قمرى)، ناشر منشورات الرضى ـ زاهدى، چاپ امير قم، محقق كاظم المظفر، چاپ دوم، 1405 هجرى قمرى.
88. مقدمة ابنالصلاح في علوم الحديث، ابنصلاح، ابوعمر عثمان بن عبدالرّحمن شهرزورى شافعى، (577 ـ 643 هجرى قمرى)، دار الكتب العلمية، چاپ اول، 1416 هجرى قمرى، بيروت، لبنان.
89. مناقب آل أبيطالب، ابنشهرآشوب، مشيرالدين ابوعبداللّه و ابوجعفر محمد بن على بن شهرآشوب بن ابىنصر بن ابىحبيشى (حبيش) مازندرانى، متوفاى 588 هجرى قمرى، مؤسسه انتشارات علامه، قم، (4 جلدى).
90. منهاج السنة النبوية في نقض كلام الشيعة القدرية، ابنتيميّه، ابوالعباس تقىالدين احمد بن عبدالحليم، متوفاى 728 هجرى قمرى، محقق دكتر محمد رشاد سالم، موسسه الريان، بيروت، لبنان، 1424 هجرى قمرى، (4جلدى).
91. المنهاج في شرح صحيح مسلم بن الحجاج، نووى، محيىالدين ابوزكريا يحيى بن شرف نووى شافعى (631 ـ676 هجرى قمرى)، المكتبة العصرية، 1428 هجرى قمرى، بيروت، لبنان، (7 جلدى).
92. ميزان الإعتدال في نقد الرجال، ذهبى، شمسالدين ابوعبداللّه محمد بن احمد بن عثمان بن قايماز تركمانى مصرى دمشقى شافعى، متوفاى 748 هجرى قمرى، دار الفكر، محقق على محمد البجاوى، (4 جلدى).
93. نفحات الأزهار في خلاصة عبقات الأنوار، سيدعلى حسينى ميلانى، معاصر، مركز تحقيق و ترجمه و نشر آلاء، 1423 هجرى قمرى، صداقت، قم، ايران، (20 جلدى).
94. الوافي بالوفيات، صفدى، صلاحالدين ابوالصفاء خليل بن ايبك بن عبداللّه صفدى دمشقى شافعى (696 ـ 764 هجرى قمرى)، چاپ دوم، 1411 هجرى قمرى، (22 جلدى).
95. و ركبت السفينة، مروان خليفات، معاصر، مركز الغدير للدراسات الاسلامية، چاپ دوم، 1418 هجرى قمرى.
96. وفيات الأعيان و أنباء أبناء الزمان، ابنخلكان، ابوالعباس احمد بن محمد بن ابراهيم بن ابىبكر بن خلكان (608ـ 681 هجرى قمرى)، دار صادر، محقق دكتر احسان عباس، 1398 هجرى قمرى، (8 جلدى).
97. وقعة صفين، ابنمزاحم منقرى، ابوالفضل نصر بن مزاحم بن سيار كوفى، متوفاى 212 هجرى قمرى، مكتبة آيهاللّهالعظمى المرعشي النجفي، محقق عبدالسلام محمد هارون، چاپ دوم، 1403 هجرى قمرى، قم، ايران.
98. هدي الساري مقدمة فتح الباري، ابنحجر عسقلانى، شهابالدين ابوالفضل احمد بن على بن محمد بن محمد بن على بن حجر كنانى عسقلانى مصرى شافعى (773 ـ 852 هجرى قمرى)، دار الريان للتراث، چاپ اول، 1407هجرى قمرى، قاهره، مصر.
99. هدية العارفين أسماء المؤلفين و آثار المصنفين، اسماعيل پاشا بغدادى، متوفاى 1339 هجرى قمرى، دار إحياء التراث العربي، بيروت، لبنان، (2 جلدى).
نام و نام خانوادگي: سعيد روستائي -
تاريخ: 19 اسفند 90 - 19:16:42 سلام عليكم با عرض خسته نباشيد ميخواستم بدانم چطور بايد 2 جلد كتاب (سوالاتي از محضر استادم) را دانلود كنم؟ باتشكر جواب نظر:
با سلام
دوست گرامي
ميتوانيد تمامي مطالب را كپي پيست نماييد
موفق باشيد
گروه پاسخ به شبهات
2
نام و نام خانوادگي: ابراهيم عباس زاده -
تاريخ: 28 اسفند 90 - 19:53:06 احسنتم جزاکم الله الف الف خير اطال الله اعمارکم
3
نام و نام خانوادگي: عبدالجليل -
تاريخ: 21 فروردين 91 - 19:27:11 احسنتم
4
نام و نام خانوادگي: عبدالله مومن -
تاريخ: 01 خرداد 91 - 22:18:16 عحب جانوراني بوده اند اين خدايان بعضي ها ؟!!
5
نام و نام خانوادگي: سيدمهدي حق شناس -
تاريخ: 25 مهر 91 - 15:27:22 با سلام وخسته نباشيد .اجركم عندالله. پاسخ سوالها را كجا بايد پيدا كنم خيلي تلاش كردم لطفا راهنمايي بفرماييد.باتشكر جواب نظر:
باسلام
دوست گرامي اين سوالات طبق مباني برخي از اهل سنت بخصوص وهابيان بر آنها وارد است. و دلالت بر بطلان برخي از عقايد آنها مي كند و لزوم تجديد نظر در آنها يا تغيير عقيده آنها را در پي دارد.
موفق باشيد
گروه پاسخ به شبهات
(1)
6
نام و نام خانوادگي: قسيم النار و الجنه -
تاريخ: 29 شهريور 93 - 00:03:42 سلام اين مطلب که گفتيد: "سؤال 9. آيا صحيح است كه اُم المؤمنين حضرت عايشه در حضور بردگانِ نامحرم حجاب و پوشش خود را رعايت نمىكرد؟" در منابع شيعه هم آزاد بودن پوشش البته فقط در حد کمي مثل سر و گردن براي غلام از طرف زن آمده مشکلش چيه؟ جواب نظر:
با سلام
دوست گرامي
نکته اي که بايد در خصوص پوشش عايشه در اين اينجا به آن دقت کرد اين است که عايشه معتقد بود که حجاب و پوشش چه در مقابل غلام خود و چه در مقابل غلام ديگران لازم نيست. همچنانکه علماي بزرگ اهل سنت نيز به اين مطلب در ذيل همان روايت بخاري که عايشه گفت: قالت سُلَيْمَانُ ادْخُلْ فَإِنَّكَ مَمْلُوكٌ ما بَقِيَ عَلَيْكَ شَيْءٌ . سليمان ! وارد شو ! زيرا تو غلام و مملوک هستي و چيزي ( از پول مکاتب) بر تو نيست.صحيح البخاري ، ج 2 ص 939 رقم 2511
به اين مسئله اعتراف کرده اند
ابن حجر عسقلاني شافعي در فتح الباري اين چنين مي گويد :وقال سليمان بن يسار استأذنت على عائشة فعرفت صوتي فقالت سليمان ادخل الخ تقدم الكلام عليه في آخر العتق وفيه دليل على أن عائشة كانت ترى ترك الاحتجاب من العبد سواء كان في ملكها أو في ملك غيرها لأنه كان مكاتب ميمونة زوج النبي صلي الله عليه وسلم وأما من قال يحتمل أنه كان مكاتبا لعائشة فمعارضة للصحيح من الأخبار بمحض الاحتمال وهو مردود وأبعد من قال يحمل قوله على عائشة بمعنى من عائشة أي استأذنت عائشة في الدخول على ميمونة .سليمان بن يسار گفت : از عايشه اجازه گرفتم و او صدايم را شناخت و گفت : سليمان داخل شو الي آخر روايت ، توضيح در مورد اين روايت در کتاب العتق بيان شد و اين روايت دال بر آن است که عايشه ، ترک حجاب در مقابل غلام و بنده ، چه اينکه غلام خودش باشد و چه در تصرّف و تمليک ديگري ، را جايز مي دانست. زيرا سليمان ، مکاتب ميمونه همسر رسول الله صلي الله عليه وآله بود .
اگر کسي بگويد که احتمال دارد او کاتب عايشه نيز بوده باشد پس اين احتمال با روايات صحيح (مخالف اين ادعا ) در تعارض است و لذا مردود است . و بعيد تر از همه ، اين ادعا ميباشد که اين سخن سليمان را بر اين حمل کنند که وي از عايشه اجازه گرفت تا بر ميمونه وارد شود ! ( و لذا اين ادعا نيز مردود است )
فتح الباري شرح صحيح البخاري ، ج 5 ص 265 ، أحمد بن علي بن حجر أبو الفضل العسقلاني الشافعي الوفاة: 852 ، دار النشر : دار المعرفة - بيروت ، تحقيق : محب الدين الخطيب
اين در حالي است که پوشش در مقابل بردگان ديگران واجب است