* ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ *
ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ (ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½) ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½
  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½شگï؟½ï؟½
تاريخ: 17 آبان 1389 تعداد بازديد: 1902 
شنيدني‌ترين روايت عاشقي (به بهانه سالروز ازدواج علي با فاطمه (عليهما السلام))
 

 

علي

آدمي در فصل جواني تا کشتي دلش به ساحل دلبري ناز پهلو نگيرد آرام نمي يابد. ديري بود که بهار عمرم از راه رسيده بود و فکرهايي اينچنين گاه و بي گاه به خانه ذهنم هجوم مي آورد.

اما من چون ديگر جوانان نبودم که در همسرگزيني به آرامشي نسبي و موقت دل خوش بدارم، من کسي را مي جستم که بال پروازم تا بلنداي قله قرب خدا باشد، همسري که پشت و پناهم باشد در طاعت معبود.

اما چه کسي؟

جز فاطمه چه کسي مي توانست جامه اين آرزو را بر تن من بپوشاند.

خويشان قريشي من، دختران پر‌‌‌ي‌چهر و شوهرباز کم نداشتند اما هيچکدام مرا به ساحل آرامش نمي‌رساندند.

خدايا! چگونه اين خواسته را با حبيبم پيامبر، در ميان نهم. خجالت، جرأت آشکار نمودن اين راز را از من خواهد ستاند. پس معبود من! خودت راهي فرا رويم بگشا.

فاطمه آمد در حالى كه پايين لباسش بر زمين كشيده مى‏شد.آرام گام بر ميداشت و غرق در حيا بود چندانکه يکبار بر زمين افتاد و پيامبر فرمود: خداوند تو را در دنيا و آخرت از افتادن نگاه دارد.

راوي

... راست مي گفت علي، در تمام عالم کسي جز فاطمه هم کفو او نبود. اين را خود پيامبر بعدها چنين فرموده بود:

خدايم مرا فرمود که: «لو لم اخلق عليا لما کان لفاطمة ابنتک کفو علي وجه الارض‏» (بحار الانوار، ج‏43، ص‏9.)

اگر علي را نمي‏آفريدم، براي دختت فاطمه روي زمين هم شأني نبود.

فاطمه البته خواستگاراني داشت که همه را دست رد به سينه زده بود، پيش از علي، عمر و ابوبکر به خود جرأت داده بودند تا خواسته خويش را با پيامبر در ميان نهند و هر يک جز يک جمله از رسول خدا نشنيدند:

"درباره فاطمه چشم به راه وحي الهي ام."

در باغ انصار

اين هر دو تن که يقين کردند راي فاطمه با ايشان نيست، به فراست دريافتند که پيامبر جز  به علي نمي انديشد، از اين رو پس از شور با سعد بن معاذ به سراغ وي رفته او را در باغ يکي از انصار يافتند که نخلها را آبياري مي‌نمود.

ايشان، علي را از نيت خير خود آگاه ساخته وي را به خواستگاري فاطمه فراخواندند:

- اي ابوالحسن! اگر دستت خالي است يا بيم آن داري که فاطمه از خواسته ات به خاطر فقر روي برتابد، ما اينک از ثروت خود تو را بي نياز خواهيم کرد.

علي چون اين سخن را شنيد اشک شوق در ديدگانش فرو نشست.

- خدا از زبانتان بشنود دير زماني است که در انديشه اين کارم اما مانده ام چگونه، پيامبر را از نيتم مطلع سازم.

- دل را بايد به دريا زد. يا خود پاي پيش نه يا ديگري را براي اين کار واسطه کن.

- آري! سخن حق همين است که گفتي، هم اينک به خانه پيامبر مي روم و پرده از راز خود مي گشايم.

علي اين را گفت و راه خانه پيامبر در پيش گرفت. پيامبر آن شب در خانه امّ سلمه مي آسود.

خانه امّ السلمه

صداي دقّ الباب در بلند شد. امّ السلمه با نگاهي به رسول خدا

- يعني کيست اين وقت روز؟

- امّ السلمه! شتاب کن! و بيش از اين نپرس! او کسي است که خدا و پيامبرش وي را دوست مي دارند.

امّ السلمه با اشتياق چنان برخاست که نزديک بود پايش بلغزد.

در باز شد و علي با احترام وارد شد.

به محضر پيامبر فرود آمد و پس از تحيّت و ادب نشست و سر به زير افکند.

ساعتي سکوت تنها حرفي بود که ميان اين دو يار ديرينه رد و بدل مي شد. حياي علي و عظمت محضر پيامبر چنين اقتضا مي‌کرد.

بالاخره رسول خدا قفل سکوت را شکست:

- علي جان! اگر خواسته اي داري، من سرا پا گوشم.

- اي رسول خدا! سابقه خويشي من با شما و پيشي من در اسلام و جهادم در راه دين خدا بر شما پنهان نيست، با اين وجود نمي دانم آيا...

- اي جان پيامبر! اصل سخن را بگو! همانا تو را از آنچه بر زبان مي راني بسي والاتر يافته ام.

عرق بر پيشاني علي نشسته بود و همانطور که سر به زير افکنده داشت آرام فرمود:

- حال که چنين است آيا به نکاح من با فاطمه رضا مي دهي؟

پيامبر که گويا چنين روزي را انتظار مي کشيد، اندکي تامل کرد آنگاه فرمود:

- علي جان! تو اخلاق مرا نيک مي شناسي، من بدون مشورت با دخترم از جانب وي تصميم نمي گيرم؛ پيش از تو نيز برخي از بزرگان قريش از فاطمه خواستگاري کرده اند و من هر بار که خواسته شان را با او در ميان نهاده ام آثاري از رضايت در چهره اش نديده ام. اينک برخيز که من درباره تو با فاطمه سخن خواهم گفت.

پيامبر و فاطمه

در باز شد و پيامبر به خانه فرود آمد.

دختر مثل هميشه تبسم کنان به پيشباز پدر آمد، ردا را از دوش او برگرفت و با دست محبت کفش‌هاي پيامبر را بيرون آورد. پاي مبارک پدر را که شستشو داد وضويي ساخت و به درخواست پيامبر نزد وي نشست.

- ميوه دل پدر! تو مي‌داني که من هميشه آرزوي خوشبختي تو را داشته ام و در اين راه از هيچ تلاشي فرو گذار نبوده ام. اينک زهراي من! تو در آستانه ازدواج هستي و من هميشه از خدا خواسته ام که تو را به عقد بهترين مخلوق خود درآورد. پسر عمم علي را بهتر از هر کسي مي شناسم، تو نيز از حسن سابقه او در ايمان و جهاد و وفاداريش به من، نيک خبر داري. با تو بگويم که علي درباره تو انديشه‌ي نيکي دارد. او امروز به خواستگاري تو نزد من آمده بود و اکنون چشم به راه است تا پاسخ تو را از زبان من بشنود. آيا به اين وصلت خشنودي؟

در اين هنگام فاطمه در سکوتي اسرارآميز فرو رفت.

علي از کودکي در خانه پيامبر بزرگ شده بود. فاطمه علي را همواره کوهي پشت پيامبر و برادري عزيز براي خود به شمار مي آورد. علي نيز پيوسته در غم و شادي اين خانواده شريک بود هم آن روز که در رنج و شکنجه شعب ابي طالب، پروانه وار گرد سر پيامبر مي چرخيد. و هم روزهاي بسيار ديگر که در کشاکش جنگ ها و چکاچاک شمشيرها، غم از چهره پيامبر مي زدود.

 طبيعي بود که آثاري از ناخشنودي در سيماي فاطمه ظاهر نشود.

خدايا فاطمه در اين لباس و هيبت، رشک حوريان بهشتي را برانگيخته است

پيامبر سکوت فاطمه را به فال نيک گرفت و همانگونه که بر مي خواست فرمود:

«الله اکبر سکوتُها اِقرارُها» (کشف الغمة، ج‏1، ص 50.)

فرداي آن روز پيامبر در مسجد از علي پرسيد.

- اي ابالحسن! اندوخته اي داري؟

- يا رسول الله! شما نيک مي دانيد که از مال دنيا چيزي براي خود نياندوخته ام، تمام سرمايه من، شمشير و زرهي است که شما در جنگ بدر به من بخشيده اي و با آن در راه خدا کارزار مي کنم.

- همان را بفروش و از بهاي آن، مختصر اثاثي براي زندگي ات فراهم کن.

عثمان زره را به چهارصد درهم خريد و علي بهاي آن را نزد پيامبر آورد. رسول خدا بي آنکه از مقدار آن سوال کند بلال را صدا کرد و مشتي از پول را به او داد تا براي فاطمه عطر بخرد. آنگاه ابوبکر را فرمود تا اثاث منزل خريداري کند.

ابوبکر نيز با دو مشت پولي که از پيامبر نزد خود داشت، پيراهني به هفت درهم، مقنعه اي به چهاردرهم، قطيفه اي مشکي، دو عدد تشک از کتان مصري، يکي بافته شده از ليف خرما و ديگري از پشم، پرده اي از جنس پشم، حصيري از بافت يمن، يک آسياب دستي، طشتي مسين، مشکي آب از پوست حيوان، ظرف شيري از چوب، آفتابه اي قيراندود و دو کوزه‌ي سفالين خريداري نمود.

پيامبر اين اثاثيه محقرانه را که ديد دستهايش به دعا بلند شد و فرمود: خدايا اينها را براي اهل بيتم مبارک گردان!

علي

از فرداي آن روز به مدت يک ماه با رسول خدا در مسجد نماز مي گذاردم ولي بي آنکه درباره فاطمه چيزي بگويم به خانه باز مي‌گشتم. يک روز تني چند از زنان پيامبر نزد من آمدند و گفتند:

- اي علي! آيا در پي آن نيستي که دست فاطمه را بگيري و زندگي مشترکت را زير يک سقف آغاز کني؟ اگر مي خواهي ما واسطه شويم و اين را با رسول خدا در ميان نهيم.

من پذيرفتم و شنيدم که امّ ايمن نزد پيامبر رفته چنين گفته بود:

- اي پيامبر! خدا خديجه را بيامرزاد! اگر او در قيد حيات بود دوست داشت فاطمه را در لباس عروسي ببيند. همانا علي دوست دارد فاطمه را به خانه اش برد، چشمان اين دو را به جمال يکديگر روشن نما تا چشم ما نيز روشن شود.

پيامبر نيز فرموده بود: اگر علي چنين خواسته اي دارد چرا شما را بر اين گمارده حال آنکه که من خود در اين مساله چشم براه او هستم.

ماجرا را که شنيدم به حضور حضرتش شرف ياب شدم و عرضه داشتم:

اي رسول خدا! خواسته قلبي من از چندي پيش اين بوده لکن حيا پرده اي ميان من و شما افکنده بود.

آنگاه پيامبر زنان خويش را از پشت پرده صدا زد:

- چه کسي حاضر است؟

- من، ام السلمه

- خانه را براي دخترم فاطمه و عموزاده ام علي بياراييد.

- کدام حجره را؟

- حجره خودت را.

آنگاه زنان ديگر را فرمود تا فاطمه را آراسته لوازم عروسي فراهم نمايند.

امّ السلمه

فاطمه را که مي آراستم بدو گفتم!

- آيا عطري براي خود تهيه نموده اي؟

- آري

- او را نزد من بياور

فاطمه رفت و شيشه اي عطر آورد. اندکي از آن را در دستان من ريخت، بويي خوش و مسحور کننده از آن برخاست.

- اين عطر را از کجا تهيه کرده اي؟

- هر گاه عمويم دحيه کلبي به خانه ما مي آمد، پيامبر او را گرامي مي داشت و به من امر مي فرمود براي عمويت پشتي بگذار. من نيز چنين مي کردم اما در همان حال مي ديدم از لباسهايش چيزي فرو مي ريزد و او با مهرباني مي گفت آنها را برگير و اين عطر همان است که من جمع کرده ام.

راوي

علي بعدها از زبان پيامبر شنيد که جبرييل گاهي به صورت دحيه کلبي بر من فرود مي آمد و اين عطرها عنبري است که از بالهاي جبرييل فرو مي ريخت.

علي

آن روز رسول خدا به من فرمود:

- طعامي براي عروسي فراهم کن. گوشت و نانش را من مي‌دهم خرما و روغن هم بر عهده تو.

من خرما و روغن را تهيه کرده نزد پيامبر آوردم، حضرت آستين‌هاى لباسش را بالا زد و خرما را تميز كرده در روغن ريخت وطعامي را بار گذاشت که عرب بدان «حيس» مى‏گفت.

آنگاه گوسفند فربهى بکشت و نان انبوهي فراهم کرد و مرا فرمود: هر که را كه دوست دارى فرا بخوان.

وارد مسجد شدم، مسجد از صحابه پيامبر موج مي زد، حيا كردم در آن جمع کثير عدّه‏اى را دعوت كنم و عدّه‏اى را نه، پس بر يك بلندى ايستاده ام و فرياد زدم:

همه شما را به صرف وليمه عروسى فاطمه، دخت رسول خدا دعوت مي‌کنم.

مردم پذيرفتند و با اشتياق گروه گروه به سوي خانه پيامبر سرازير شدند.

من از كثرت جمعيت و قلّت غذا در بيم و هراس بودم، تا آنکه رسول خدا از آنچه در ذهنم مى‏گذشت مطّلع شد:

-  على جان! نگران نباش! دعا مى‏كنم خداوند به اين طعام بركت بخشد.

خدا را گواه مي گيرم آن جمعيت كه بيش از چهار هزار تن بودند همگى از اين طعام اندک خوردند، سير بخوردند ولى اندکي از طعام نکاست.

دختر مثل هميشه تبسم کنان به پيشباز پدر آمد، ردا را از دوش او برگرفت و  بامحبت کفش‌هاي پيامبر را بيرون آورد. پاي مبارک پدر را که شستشو داد وضويي ساخت و به درخواست پيامبر نزد وي نشست.

مردمان که رفتند پيامبر فرمود تا كاسه‏هايى را از غذا پر کردند و آنها را براى زنان خويش فرستاد، كاسه‏اى نيز جدا کرد و فرمود: اين كاسه نيز براى على و فاطمه بماند.

گاه غروب خورشيد، امّ سلمه را فرا خواند که فاطمه را نزد من آر!

فاطمه آمد در حالى كه پايين لباسش بر زمين كشيده مى‏شد.آرام گام بر مي داشت و غرق در حيا بود چندانکه يکبار بر زمين افتاد. که پيامبر فرمود: خداوند تو را در دنيا و آخرت از افتادن نگاه دارد.

هنگامى كه فاطمه فرا روي پدر رسيد، حضرت حجاب از چهره او برگرفت تا على وي را نظاره کند. آنگاه دست او را در دست على نهاد.

- اي ابوالحسن! خدا قدم دختر رسولش را بر تو مبارك گرداند؛ براستي فاطمه خوب همسرى، و اى فاطمه! همانا على خوب شوهرى است، پس رو به سوى خانه خود آوريد و اندکي صبر کنيد، من نيز خواهم آمد.

دست دخت يگانه پيامبر را با افتخار گرفتم و به خانه فرود آمديم.

فاطمه در گوشه اي نشست و من نيز در کنار او نشستم، هر دو از حيا و شرم به زمين چشم دوخته بوديم و چيزي نمي گفتيم.

تا اينکه صداي رسول خدا را شنيدم که مي فرمود:

- چه كسانى اينجا هستند؟

- اى رسول خدا! بفرماييد، چه زائر خوبي هستيد!

خانه علي

رسول خدا به خانه علي در آمد و نشست. فاطمه نيز در كنار پدر جاي گرفت.

- فاطمه جان! برخيز و اندکي آب بياور!

ساعتي بعد فاطمه با ظرفي آب نزد پيامبر آمد. پيامبر جرعه‏اى از آب بر گرفت و مضمضه كرد و دوباره در ظرف ريخت.

فاطمه را خواند و كفى از آن آب را به سر و سينه اش پاشيد و فرمود: برگرد! و چون برگشت كف ديگر آب را در ميان دو كتفش پاشيد.

آنگاه دست به دعا برداشت:

« خدايا! اين دخترم فاطمه است؛ پاره تنم و محبوب‌ترين مردمان در نزد من. اين نيز جانم و برادرم علي است؛ بهترين خلق تو  در نزد من. پروردگارا! على را ولىّ و فرمانبردار خود قرار بده و اهل و عيالش را بر اومبارك گردان».

آنگاه فرمود:

اى على! نزد همسر خويش درآي، از خداوند مسالت مي کنم كه بركت و رحمتش را روزي شما دو تن گرداند چه؛ او خدايي حميد و مجيد است.*

*در پرداخت و نگارش اين روايت بيشتر از کتاب گرانسنگ امالي شيخ طوسي(متوفي 460هجري) استفاده شده است.



ابوالقاسم شکوري

آموزش رجال | مناظرات | فتنه وهابيت | آرشيو اخبار | آرشيو يادداشت | پايگاه هاي برتر | گالري تصاوير | خارج فقه مقارن | درباره ما | شبکه سلام |  ارتباط با ما