* ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ *
ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ (ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½) ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½
  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½شگï؟½ï؟½
تاريخ: 13 اسفند 1386 تعداد بازديد: 2134 
ژنده پوشي که مورد علاقه پيامبر (ص) بود
 


گمنام متولد شد و گمنام زيست، تنها در واپسين روزهاي زندگي شناخته شد و مردم متوجه شدند که اين شخص همان آشناي ديرين آنهاست. آشنايي که با نام او آشنا بودند و شرح صفات برجسته او را شنيده بودند اما او را نديده بودند، يا ديده و نشناخته بودند.

او در دوران جواني با شور و حرارتي فراوان اسلام را پذيرفت امّا هرگز پيامبر اسلام(ص) را نديد. تعاليم اسلام را با واسطه مي‌شنيد و آنها را با روح فطرت و سرشت خويش همساز مي‌ديد و از جان و دل مي‌پذيرفت و تحت تأثير آنها قرار مي‌گرفت.

ايمان، در اعماق جانش ريشه دوانيد و دلش سرشار از محبت رسول گرامي(ص) شد و اشتياق ديدار اين نجات دهنده بزرگ، آتشي در قلب پر احساس او افروخت.

هر روز آتش اين اشتياق فروزان‌تر مي‌شد و اين اشتياق در عالم خيال او را عازم سفر مدينه مي‌نمود. گر چه فکر و خيالش هميشه همچون پرنده سبک بالي پرواز مي‌کرد و در حضور پيامبر اکرم(ص) مي‌نشست، هر کجا مي رفت و مشغول هر کاري که بود، قيافه محبوب ناديده را در نظر مجسم مي‌کرد.

«يمن» تا مدينه فاصله بسيار زيادي نداشت، امّا مانع وي براي پيمودن اين مسافت کوتاه، مادر پيرش بود، مادري که به وجود فرزند نياز داشت.

اين جوان جوانمرد، خود را مسئول رسيدگي و تأمين نيازهاي وي مي‌دانست و چون با روح قوانين اسلام آشنايي داشت با خود چنين مي‌انديشيد:

من در اين دنيا بيش از هر کسي به دو نفر علاقه دارم پيغمبر(ص) و مادرم، هر دو را دوست دارم، هر دو به گردن من حق دارند، حقوقي بزرگ و جبران ناپذير. در اين ميان حقوق پيامبر اسلام(ص) عظيم‌تر و مهم‌تر است و در دل من هم بيشتر جاي دارد. اما&hellip امّا او به ديدار من نيازي ندارد و اين من هستم که مي‌خواهم او را ببينم. ولي مادر پيرم به من نيازمند است تاب دوري مرا ندارد و هر لحظه ممکن است براي او کاري پيش آيد و به کمک من محتاج گردد.

و سپس چنين نتيجه مي‌گرفت: «من بايد، از بين خودم و مادرم يکي را برگزينم يا دنبال خواسته‌هاي خويش بروم و يا در انديشه نيازمندي‌هاي مادرم باشم امّا بدون ترديد خدمت به مادر، ارزنده‌تر است و بيشتر موجب خرسندي خدا و پيغمبر(ص) خواهد شد&hellip»

و اين انديشه‌ها او را از شرفيابي حضور پيغمبر محبوب باز مي‌داشت. (سفينه البحار، ج1، ص 53)

جالب توجه آن که پيامبر اسلام(ص) نيز اشتياق فراواني داشت که اين آشناي گمنام و اين دوست نديده را ببيند.

بارها از او نام برده و درباره‌اش سخن گفته بود، نسبت به ديدار او ابراز علاقه فراوان نموده و چنين توصيه کرده بود: «هر کس از ياران من او را ديد، سلام مرا به وي برساند». (سفينه البحار، ج1، ص 53)

اين مرد فرشته، خود علاقه و پشتکار کم نظيري به عبادت و نيايش با خدا داشت بدان گونه که برخي شب‌ها، پس از نماز عشاء که معمولاً مردمان در بسترهاي خواب بودند و سکوت و خاموشي، با سياهي شب مي‌آميخت، او چون ستارگان آسمان و فرشتگان نيايش‌گر، بيدار مي‌ماند و به راز و نياز با پروردگار مي‌پرداخت و تا هنگامي که اشعه سيمگون فجر مي‌تابيد، با خداي مهربان خويش راز و نياز مي‌کرد.

يک شب را به رکوع مي‌گذرانيد، شبي را با سجود سپري مي‌کرد و&hellip ديگر شب، عبادت او به صورت ديگري انجام مي‌گرفت. اين شب زنده داري‌ها و نيايش‌هاي تنهايي، سطحي نبود، تا او را از انجام وظيفه و احساس مسئوليت در مقابل اجتماع باز دارد و سرگرم سازد، بلکه از اعماق جان او سرچشمه مي‌گرفت و مايه روشن بيني وي مي شد و تحمل رنج‌ها را در راه خدمت به هم نوع براو آسان مي‌کرد.

وقتي آفتاب غروب مي‌نمود و دامن خود را به سوي باختر مي‌کشاند، هر اندازه خوراک و پوشاک اضافي در خانه داشت بين مستمندان تقسيم مي‌کرد، سپس با گريه و زاري رو به درگاه خدا مي‌آورد و مي‌گفت: «بار خدايا!اگر امشب کسي از گرسنگي و احياناً از برهنگي مرد، از من مؤاخذه مفرما». (قاموس الرجال، ج 2، ص 134)

او خود را در برابر «انسانيت» مسئول مي‌دانست و چنين مي‌انديشيد که اگر انسان در شرق يا در غرب در اثر گرسنگي و کمبود لباس يا وسايل بهداشتي يا &hellip بميرد همه انسان‌ها مسئولند، مگر کساني که به اندازه توان خويش کار و خدمت کرده باشند.

و نيز مي‌دانست، عامل گرسنگي نقص در مواهب طبيعي و کمبود مواد غذايي در جهان نيست، بلکه يکي از مهم‌ترين عوامل آن، افراط و ولخرجي‌هاي ثروتمندان از خدا بي‌خبر است که در مقابل جامعه، خود را موجودي برتر مي‌پندارند و احساس وظيفه‌اي نمي‌کنند.

او زندگي ساده خود را از راه شترباني مي‌گذراند و پس انداز و اندوخته‌اي ذخيره نمي‌نمود. اما نه از اين رو که تنبل و تن پرور بود و درآمد کافي نداشت.

زهد و وارستگي، شخصيتي ممتاز و روحي بي‌نياز به او داده بود که در پرتو آن مي‌توانست از قيد و بندهاي تشريفات زندگي رها گردد و تمام نيروي خويش را در راه پيشبرد اهدف عالي و گسترش تعاليم اسلام و خدمت به همنوع بکار بياندازد.

تنها عاملي که فعاليت‌هاي او را محدود مي‌کرد خدمت به مادر بود. پس از درگذشت او، دامنه فعاليت‌هاي خود را گسترش داد و همراه با سپاهيان مسلمان رهسپار عراق گرديد و در شهر جديد التأسيس «کوفه» رحل اقامت افکند.

زيرا آنجا به مرزهاي کشور نزديک بود و مي‌توانست در مواقع جهاد، به آساني در صفوف مقدم سپاه جاي بگيرد. هوا نسبتاً خوب بود، نسيم ملايمي مي‌وزيد، بندهاي چادرها در کنار هم بسته شده بود، زمين«صفين» از بوته‌هاي خار تقريباً پر شده و از فاصله چند متري اردوگاه دشمن ديده مي‌شد.

غمي بر چهره لشکريان «علي(ع)» نشسته، گاهي از يکديگر مي‌پرسيدند: «سرانجام چه خواهد شد؟» . معاويه به پيشنهاد صلح و اندرزهاي واقع بينانه، اعتنا نمي‌کرد و با همکاري عمروعاص سياستمدار و نيرنگ باز مشهور، مردم شام را به جنگ تحريک مي‌نمود.

سپاهيان عراق ناچار خود را براي يک برخورد نظامي آماده مي‌کردند و در انتظار رسيدن نيروي امدادي از کوفه بودند اميرمؤمنان در ميان جمعي از دوستان فرمود:

امروز هزار نفر از کوفه مي‌آيند. درست هزار نفر حتي بدون يک نفر کم يا زياد و با من پيمان وفاداري و فداکاري مي‌بندند». طولي نکشيد آمدن جمعيت آغاز شد، بعضي سواره و گروهي پياده در دسته‌هاي بزرگ و کوچک آمدند و بيعت کردند.

ابن عباس مي‌گويد: من با دقت کامل آمار مي‌گرفتم، شماره بيعت کنندگان به 999 نفر رسيد ديگر کسي نبود. با خود گفتم شگفتا! اين چه سخني بود که اميرمؤمنان(ع) فرمود: و چرا اين چنين بي‌احتياطي کرد؟در اين انديشه‌ها بودم که ديدم مردي با لباس بسيار ساده و ژنده‌اي، مجهز به شمشير، سپر و ديگر ابزار جنگي از راه رسيد و پس از سلام رو به اميرمؤمنان(ع) کرد و گفت:

ـ اجازه دهيد با شما بيعت کنم.
ـ با چه شرطي بيعت مي‌کني؟
با اين شرط که گوش به فرمان شما باشم و در پيش رويت پيکار کنم تا بميرم يا خدا درهاي پيروزي را به رويت باز کند.
ـ اسمت چيست؟
ـ «اويس»
تو «اويس قرني» هستي؟
ـ آري

در اين هنگام برق خوشحالي در چشمان حضرت علي(ع) درخشيد و با آهنگي متين فرمود: «اللّه اکبر» و سپس رو به حاضران کرد و فرمود: «حبيبم رسول خدا(ص) به من خبر داد که مردي از امت او را ملاقات خواهم کرد بنام «اويس قرني» او از حزب خدا و پيغمبر(ص) است و سرانجام شربت شهادت مي‌نوشد و گروه زيادي با شفاعت او وارد بهشت خواهند شد. (قاموس الرجال، ج 2) حاضران سراپاي اين مرد را برانداز کردند و از خود مي‌پرسيدند: «اين مرد ژنده پوش!؟»

همسايگانش و آنان که در کوفه، در مسجد، و در کنار رود فرات و در ديگر جاها او را ديده بودند، تأسف مي‌خوردند که چرا تا کنون چنين شخصي را نشناخته‌اند؟ و چرا توجهي به سخنان نصيحت‌آميز وي نداشته‌اند؟ اويس ديگر از گمنامي بيرون آمد و جزو چهره‌هاي درخشان جنگ صفين گرديد.

تاريخ نويسان او را يکي از زهّاد چهار گانه نوشتند و امام هفتم(ع) وي را در رديف حوّاريان و رازداران اميرالمؤمنين(ع) نام برد. (قاموس الرجال) و در ديگر روز، هنگامي که غبار جنگ فرو نشست در ميان کشتگان سپاه علي(ع) جسد خونين يکي از افراد پياده نظام را ديدند که لباس ژنده‌اي به تن داشت.

او کسي جز «اويس» نبود. «انّ اللّه لايغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم؛تا مردم نفسانيات خود را تغيير ندهند خدا وضعشان را تغيير نمي‌دهد». (سوره رعد، آيه 11)




منبع: مجله بشارت، شماره 59



آموزش رجال | مناظرات | فتنه وهابيت | آرشيو اخبار | آرشيو يادداشت | پايگاه هاي برتر | گالري تصاوير | خارج فقه مقارن | درباره ما | شبکه سلام |  ارتباط با ما