* ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ *
ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ (ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½) ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½
  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½شگï؟½ï؟½
تاريخ: 14 آبان 1392 تعداد بازديد: 1989 
نحوه شهادت دوطفلان مسلم/ سرنوشت دختران مسلم بن عقيل
 
طبق برخي از نقل‌ها دو فرزند مسلم به نام هاي ابراهيم و محمد که مادرشان از فرزندان جعفر طيار بود، يک سال پس از شهادت مسلم، با بي وفايي مردم کوفه مواجه شده و سرانجام به دست فردي قسي القلب سرشان در کنار آب فرات از تن جدا مي شود و آب جسد اين دو را به نزديك كربلا آورده و مردم جسد آنها را از آب گرفتند و همانجا به خاك سپردند.

هر يک از روزهاي دهه اول محرم به يک عنوان که غالبا نام شهداي کربلا است ، مشهور گرديده و ستايشگران اهل بيت(ع) با ذکر مصائب صاحب نام آن روز به عنوان مقدمه، عزاي حضرت اباعبدالله الحسين(ع)را اقامه مي نمايند. در روزهاي سوم تا ششم ذکر مصائب ياران و اصحـاب امـام حسـين(ع) هـم خوانده مي شود. ذاکران و سوگواران اباعبدالله الحسين(ع) در روز چهارم محرم با ذکر مصيبت مسلم بن عقيل در کوفه ، با بيان اشعاري به نحوه شهادت دو طفلان مسلم در عراق مي پردازند.

در اينكه طفلان مسلم آيا در كربلا همراه كاروان اسرا بوده اند، يا همراه پدرشان از مدينه به كوفه رفته اند، و يا در هنگام غارت خيمه ها متواري شده اند، سپس به چنگ ماموران زياد افتاده اند، اختلاف است. قول اخير را برخي از منابع ترجيح داده اند. عبد الواحد شيخ احمد المظفر مي نو يسد: "قصه اسارت اين دو طفل مختلف است. بنا به قولي :1-همراه پدرشان بودند كه اسير شدند و زنداني شدند كه بعيد است.2- در لشكر امام حسين بودند وزنداني شدند سپس فرار كردند اين هم بعيد است. چون از اسراي بني هاشم كسي زنداني نشد وهمگي به مدينه بر گشتند.3- قول صواب اين است كه آنها از وحشت و اضطراب هنگام هجوم خيل دشمن (بعد از شهادت امام حسين (ع)) فرار كردند و به منطقه عتيكيات در نزديكي مسيب از زمين كربلا رسيدند و مهمان زن آن مرد شقي شدند و سپس به شهادت رسيدند". مرحوم اشتهاردي مي نويسد: بنا بر قول سوم آنها به زندان نيفتاده اند. نكته ديگري كه در اينجا بايد به آن توجه كرد اين است كه سيره مشهورتر بين شيعه اين بوده كه محل قبور طفلان مسلم در شهرك مسيب محل شهادت آنها بوده است و در ادوار مختلف براي آنها شك حاصل نشده است.

در مورد نحوه شهادت دو طفلان مسلم يعني ابراهيم و محمد نقل است که اين دو زنداني ابن زياد بودند و او زندانبان را احضار كرد و به او گفت: اين دو كودك را به زندان ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها سخت‏گيرى كن. اين دو كودك در زندان روزها روزه مى‏ گرفتند و شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براى آنها مى‏آوردند. يك سال بدين منوال گذشت، يكى از آنها به ديگرى مى‏گفت: اى برادر! مدتى است ما در زندانيم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب كه زندانبان آمد ما خود را به او معرفى مى‏كنيم شايد دلش به حال ما بسوزد و ما را آزاد كند.شب هنگام كه زندانبان پير نان و آب آورد، برادر كوچكتر به او گفت: اى شيخ! آيا محمد (ص)را مى ‏شناسى؟ جواب داد: چگونه نشناسم؟! او پيامبر من است. گفت: جعفر بن ابى طالب را مى ‏شناسى؟ در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم؟! او پسر عمو و برادر پيامبر من است.گفت: ما از خاندان پيامبر تو محمد صلى الله عليه و آله و سلم و فرزندان مسلم بن عقيل بن ابى طالب هستيم كه يك سال است در دست تو اسيريم و در زندان به ما سخت مى‏گيرى.

زندانبان پير به شدت ناراحت شد و براى جبران بى مهري هاى خود، در زندان را بر آنها گشود که در نيمه شب بگريزند.آن دو كودك يعني ابراهيم و محمد فرزندان مسلم بن عقيل از زندان بيرون آمده و به در خانه پيرزنى رسيدند و پيرزن بعد از گفتگو و شناختن آنها، پناهشان داد اما بدانها از بيم دامادش که فردي از طرفداران يزيد و در لشکر ابن زياد در واقعه عاشورا بود، بدانها هشدار داد. اما پسران مسلم گفتند: ما همين امشب را نزد تو خواهيم بود و صبح به راه خود ادامه مى‏دهيم.

پير زن براى آنها شام آورد نيمه شب بود كه صداى آن دو كودك به گوشش خورد، از جا جست و در تاريكى شب به جستجوى آنها پرداخت و چون به نزديكى آنها رسيد، پرسيدند: كيستى؟ گفت: من صاحب خانه‏ ام شما كيستيد؟ برادر كوچكتر كه زودتر بيدار شده بود، برادر بزرگتر را بيدار كرد و به او گفت: از آنچه مى ‏ترسيديم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به راستى سخن گوييم، در امان تو خواهيم بود؟ گفت: آرى. و در ادامه آنها به خدا و و رسولش از او امان خواستند و خود را معرفي کردند و گفتند از زندان عبيدالله فرار کرده اند. او  كه از فرط خوشحالى سر از پاى نمى شناخت گفت: از مرگ گريخته و به مرگ گرفتار شديد! سپاس خداى را كه شما را به دست من اسير كرد. سپس آن دو كودك يتيم را محكم بست تا فرار نكنند.

در سپيده دم، غلام سياهى را كه «فليح» نام داشت، صدا كرد و گفت: اين دو كودك را گردن بزن و سر آنها را برايم بياور تا نزد ابن زياد برده و دو هزار دينار درهم جايزه بگيرم!غلام، شمشير برداشت و آنها را جلو انداخت تا در كنار فرات ايشان را به شهادت برساند، و چون از خانه دور شدند يكى از آنها گفت: اى غلام سياه! تو به بلال مؤذن پيغمبر شباهت دارى. گفت: به من دستور داده شده تا گردن شما را بزنم، شما مگر كيستيد؟! گفتند: ما از خاندان پيامبريم و از ترس جان از زندان ابن زياد گريخته و اين پيرزن ما را ميهمان كرد و اينك دامادش مى‏خواهد ما را بكشد. غلام سياه دست و پاى آنها را بوسيد و گفت: جانم به قربان شما اى عترت پيامبر؛ سپس شمشير را به دور انداخت و خود را به فرات افكند و گريخت، و در پاسخ اعتراض صاحب خود گفت: من به فرمان توام تا تحت فرمان خدا باشى، و چون نافرمانى خدا كنى من از تو اطاعت نمى كنم.

داماد پيرزن بعد از اين جريان پسرش را خواست و گفت: من اسباب آسايش تو را از حلال و حرام فراهم مى‏كنم و دنياى تو را آباد خواهم كرد، فوراً اين دو كودك را گردن بزن و سرهاى آنها را بياور تا نزد عبيدالله بن زياد برده جايزه بگيرم. فرزندش شمشير بر گرفت و كودكان را جلو انداخت و به طرف فرات روانه گشت، يكى از آنها گفت: اى جوان! من از عذاب دوزخ براى تو بيمناكم. گفت: شما كيستيد؟ گفتند: ما از عترت پيامبر محمد رسول الله (ص) هستيم، پدرت مى‏ خواهد ما را بكشد. آن پسر هم پس از آگاهى، آنان را بوسيد و همانند غلام سياه شمشيرش را به دور انداخت و خود را به فرات افكند، پدرش فرياد زد: تو هم نافرمانى كردى؟ گفت: فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.

آن مرد گفت: جز خودم كسى آنها را نكشد؛ شمشير برگرفت و آن دو كودك را به كنار فرات برده تيغ بر كشيد و چون چشم كودكان به شمشير برهنه او افتاد گريسته و گفتند: اى مرد! ما را در بازار بفروش و مخواه كه روز قيامت پيامبر خدا دشمن تو باشد. گفت: سر شما را براى ابن زياد مى‏برم و جايزه مى ‏گيرم. گفتند: خويشى ما با رسول خدا را ناديده مى گيرى؟ گفت: شما با رسول خدا پيوندى نداريد! گفتند: اى مرد! ما را نزد عبيدالله ببر تا خودش درباره ما حكم كند. گفت: من بايد با ريختن خون شما خود را به او نزديك كنم. گفتند: اى مرد! به كودكى ما رحم كن! گفت: خدا در دلم رحمى نيافريده است. گفتند: پس بگذار ما چند ركعت نماز بخوانيم. گفت: به حال شما سودى ندارد، بخوانيد.آنها چهار ركعت نماز خوانده و چشم به آسمان گشودند و فرياد بر آورند كه: يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين ميان ما و او به حق حكم كن.

سپس آن مرد برخاست و اول گردن برادر بزرگتر را زد و سرش را در پارچه‏ اى گذارد؛ پس برادر كوچك، خود را در خون برادر بزرگتر غلطاند و گفت: مى‏ خواهم رسول خدا را ملاقات كنم در حالى كه آغشته به خون برادرم باشم. آن مرد گفت: عيب ندارد، تو را هم به او مى‏ رسانم! او را هم كشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن زياد برد.

ابن زياد بر تخت نشسته و عصاى خيزرانى به دست داشت، سرها را جلوى ابن زياد گذاشت، ابن زياد همين كه چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست و گفت: واى بر تو! كجا آنها را پيدا كردى؟!گفت: پيرزنى از خويشان من آنها را ميهمان كرده بود.گفت: از ميهمان بدينگونه پذيرايى كردى؟ سپس از او پرسيد: به هنگام كشته شدن با تو چه گفتند؟ و آن مرد تمامى جريان را براى ابن زياد بازگو كرد. ابن زياد پرسيد: چرا آنها را زنده نياوردى تا به تو 4هزار درهم جايزه دهم؟ گفت: دلم راه نداد جز آنكه با خون آنها خود را به تو نزديك كنم. ابن زياد گفت: آخرين حرف آنان چه بود؟ گفت: دست ها را به طرف آسمان برداشتند و گفتند: يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين! ميان ما و اين مرد به حق حكم كن.ابن زياد گفت: خدا در ميان تو و آن دو كودك به حق حكم كرد. پس رو به حاضران در مجلس كرده گفت: كيست كه كار اين نابكار را بسازد؟

مردى شامى از جاى برخاست و گفت: من!عبيدالله گفت: او را به همان جايى كه اين دو كودك را كشته ببر و گردن بزن، ولى خون او را مگذار كه با خون آنها در هم آميزد، و سر او را نزد من بياور.آن مرد شامى فرمان برد و طبق دستور ابن زياد آن مرد را در كنار فرات به سزاى عمل ننگينش رسانيد و سرش را براى ابن زياد برد.نوشته‏اند كه: سر او را بر نيزه كرده و در كوچه‏ها مى‏گرداندند و كودكان با پرتاب سنگ و تير آن را نشانه مى‏ رفتند و مى ‏گفتند: اين است كشنده عترت رسول خدا.

طبق برخي از نقل ها آب فرات جسد دو طفلان مسلم را به نزديك كربلا آورد و مردم جسد آنها را از آب گرفتند و همانجا به خاك سپردند. از اين رو مرقد شريف اين دو كودك در شهر مسيب واقع در 4 فرسخي كربلا قرار گرفته است.

ديگر فرزندان مسلم بن عقيل

در کتاب هاي تاريخي چند فرزند پسر و دختر براي جناب مسلم بن عقيل نام مي برند که چهار تن از پسران ايشان در حادثه کربلا و پس از آن به شهادت مي رسند. با اين بيان که دو تا از فرزندان مسلم به نام هاي عبدالله و محمد در واقعه کربلا پس از علي اکبر شهيد مي شوند. مادر عبدالله، رقيه کبري دختر حضرت علي (ع) بود و مادر محمد کنيز بود.

جناب مسلم بن عقيل دو دختر ديگر به نام هاي عاتکه و حميده داشتند که عاتکه در روز عاشورا، همراه ام الحسن و ام الحسين دو تا از دختران امام حسين، در زمان هجوم دشمنان به خيمه ها، زير سم اسبان شهيد شدند. حميده که مادرش ام کلثوم صغري دختر ديگر حضرت علي (ع) بود، با پسر عمو و پسرخاله خود، عبدالله بن محمد بن عقيل، که فرزند زينب صغري دختر حضرت علي (ع) بود، ازدواج کرد که حاصل اين پيوند مبارک، پنج فرزند به نام هاي قاسم، عقيل، علي، طاهر، و ابراهيم بوده است.




آموزش رجال | مناظرات | فتنه وهابيت | آرشيو اخبار | آرشيو يادداشت | پايگاه هاي برتر | گالري تصاوير | خارج فقه مقارن | درباره ما | شبکه سلام |  ارتباط با ما