* ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ *
ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ (ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½) ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½
  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ |  ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½شگï؟½ï؟½
تاريخ: 06 آذر 1393 تعداد بازديد: 954 
شهادت حضرت رقيه عليهاالسلام
 

عمه، بابايم کجاست؟
اسارت دشوار و يتيمي دردي عميق است. يک سه ساله، چگونه مي تواند تمام رنجِ تشنگي و زخم تازيانه اسارت و از آن بدتر، درد يتيمي را به جان بخرد، آن هم قلب کوچکِ سه ساله اي که تپيدن را از ضربانِ قلب پدر آموخته و شبي را بي نوازش او به صبح نرسانده است. امّا... امّا او رقيه حسين است و بزرگي را هم از او به ارث برده است. رقيه پس از عاشورا، پدر را از عمه سراغ مي گيرد و لحظه اي آرام ندارد، با نگاه هاي کنجکاوش از هر سو ـ تمام عشقش ـ پدرش را مي جويد و سکوتِ عمه، سؤال او را بي جواب مي گذارد و او باز هم مي پرسد: «عمه، بابايم کجاست؟...»


لحظه هاي بي قرار
اين جا خرابه هاي شام، منزل گاه اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم است. رقيه با اسيران ديگر وارد خرابه مي شوند، اما ديگر تاب دوري ندارد. پريشان در جست و جوي پدر است. امشب رقيه، فقط پدر و نوازش هاي پدر را مي خواهد. امشب رقيه عليهاالسلام است و عمه، امشب رقيه عليه السلام است و سر بابا، امشب ملائک آسمان از غم دختر حسين عليه السلام در جوش و خروشند، امشب شب وداع رقيه عليهاالسلام و زينب عليهاالسلام است. او در آغوش عمه، بوي پدر را به ياد مي آورد و دستان پر مهر او را احساس مي کرد.


گل نازدانه پدر
رقيه ...رقيه نجيب! اي مهتاب شب هاي الفت حسين! اي مظلوم ترين فرياد خسته! گلِ نازدانه پدر و انيس رنج هاي عمه!
رقيه... رقيه کوچک! اي يادگار تازيانه هاي نينوا و سيل سيلي کربلا! دست هاي کوچکت هنوز بوي نوازش هاي پدر را مي داد، و نگاه هاي معصوم و چشمان خسته ات، نور اميد را به قلب عمه مي تاباند.
رقيه... رقيه صبور! بمان، که بي تو گلشن خزان ديده اهل بيت، ديگر بوي بهار را استشمام نخواهد کرد، تو نوگل بهشتي و فرشته زميني، پس بمان که کمر خميده عمه، مصيبتي ديگر را تاب نخواهد آورد.


غربتِ خرابه
يا رب امشب چه شبي است. در و ديوار فرو ريخته اين خرابه غزل کدامين خداحافظي را مي سرايند؟ زينب، اين بانوي نور و نافله هاي نيمه شب، دستي به آسمان دارد و دستي بر سر رقيه؛ بخواب عزيز برادرم!
باز هم رقيه عليهاالسلام و گريه هاي شبانه، باز هم بهانه بابا و بي قراري هايش، و اين بار شاميان چه خوب پاسخ بي قراريِ رقيه عليهاالسلام را مي دهند و سر حسين عليه السلام را نزد او مي آورند.
آن شب، هيچ کس توان جدا کردن رقيه عليهاالسلام را از سرِ بابا نداشت. تو با سرِ بابا چه گفتي؟ چشم هاي پدر، کدامين سرود رفتن را برايت خواند که مانند فرشته اي کوچک، از گوشه خرابه تا عرش اعلا پر کشيدي و غربتِ خرابه را براي عمه به جاي نهادي.


متاب اي ماه، متاب!
امشب، غم گين ترين ماه، آسمان دنيا را تماشا مي کند. آسمان! چه دل گيري امشب، گويي غم مصيبتي به گستردگي زمين، قلبت را مي فشرد. امشب فرشته هاي سياه پوش، بال در بال هم، فوج فوج به زمين مي آيند و ترانه غم مي سرايند. در و ديوار خرابه، از اندوه زينب عليهاالسلام ، بر سر و سفير مي کوبند. امشب چشمه هاي آسمان، از گريه خونين زينب عليهاالسلام ، خون مي بارد و چهره زمين از وسعت اندوه، تاريک است. متاب امشب اي ماه، متاب! هيچ مي داني، امشب گيسوان پريشانِ رقيه، به خواب کدامين نوازش رفته است؟ متاب که دردهاي آشکار بسيار است. متاب که زخم هاي بي شمار بسيار است. متاب که دل پر شرار زينب عليهاالسلام به شراره جدايي نازنيني ديگر، در سوز و گداز است. متاب که امشب خرابه شام، از داغ سه ساله گل حسين، تيره ترين خرابه دنياست. متاب اي ماه، متاب!


آرام نازنين عمه
آرام نازنين عمه! آرام، مبادا شاميان صداي گريه و بي تابي دختر حسين را بشنوند. اين خرابه کجا و آغوش گرم و نوازش هاي مهربان بابا کجا؟ اين سر بريده بابا و اين دختر کوچک حسين. هر چه مي خواهد دل تنگت، بگو. بابا، امشب به مهماني دلِ بي قرارت آمده، بگو از سيلي خوردن ها و تازيانه ها و آتش خيمه هاي عصر عاشورا. بگو از درد غربت و محنت غريبي، بگو از صورت هاي نيلي و اسيري و بيابان هاي بي رحمي. بگو از بي شرمي يزيديان و کوفيان سست پيمان و استقبال شاميان، آرام، نازنين عمه! آرام. اکنون تو، به مهماني بابا مي روي. سفر به سلامت!


اندوه هجرت
امشب به وعده گاه نخستين باز مي گردي. آن جا پدر و ملائک، به اشتياق، در انتظار تو هستند. امشب آسمان گرفته و تاريک است و باد خزان غبار مرگ مي پاشد. گريه امان اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم را بريده است و عشق از غم اين هجران، و اندوه هجرت تو گل تازه شکفته و معطري که در قلب بهار مي پژمرد، زار مي نالد، آرام و قرار زينب عليهاالسلام ، رفته است. سرانجام آن لحظه فرا رسيد و رقيه عليهاالسلام کوچک زينب، از خاک تا افلاک پر کشيد.


تو را چه بنامم
تو را چه بنامم، که ناب تر از شبنم هاي صبح گاه بر گلبرگ تاريخ نشسته اي. تو را چه بسرايم که آوازه برکت و کرامتت، موج وار، همه دل ها را به تلاطم در آورده است. تو را چه بنامم که بيش از سر بهار در آغوش بابا، طعم زندگي را نچشيدي و مانند او، غريبانه از غربت اين غريبستان خاکي بار سفر بستي. پس سلام بر تو، روزي که به عالم خاکي گام نهادي و روزي که به افلاک پر کشيدي.


ميلاد نوگل امام حسين عليه السلام
امام حسن مجتبي عليه السلام ، به برادرش امام حسين عليه السلام وصيت نمود که با ام اسحاق که همسرش بود وصلت کند. امام حسين عليه السلام به سفارش برادر عمل کرد و ثمره آن ازدواج، دختر نازدانه اي به نام رقيه شد. با تولد حضرت رقيه عليهاالسلام در سال 57 قمري، مدينه نور ديگري گرفت و خانه کوچک امام، گرماي تازه اي يافت. ديري نپاييد که ام اسحاق جان به جان آفرين تسليم کرد و رقيه کوچک از نعمت مادر محروم شد. امام حسين عليه السلام او را در آغوش پر مهر خويش، بزرگ کرد و پيوسته به خواهرش زينب عليهاالسلام سفارش مي فرمود که براي رقيه عليهاالسلام مادر باشد و به او محبّت کند.
بي مادري حضرت رقيه عليهاالسلام ، پرستاري هاي حضرت زينب عليهاالسلام و سفارش هاي حضرت امام
حسين عليه السلام باعث شده بود، پيوندي عميق، بين حضرت زينب عليهاالسلام و حضرت رقيه عليهاالسلام پديد آيد.


رقيه در کربلا
از لحظه ورود کاروان به کربلا، رقيه لحظه اي از پدر جدا نمي شد، شريکِ غم ها و مصيبت هاي او بود و با ديگر ياران امام از درد تشنگي مي سوخت. يکي از افراد سپاه يزيد مي گويد:
من در ميان دو صف لشکر ايستاده بودم، ديدم کودکي از حرم امام حسين عليه السلام بيرون آمد، دوان دوان خود را به امام رسانيد، دامن آن حضرت را گرفت و گفت: اي پدر، به من نگاه کن! من تشنه ام. اين تقاضاي جان سوز آن دختر تشنه کام و شيرين زبان، چون نمکي بر زخم هاي دل امام بود و او را منقلب کرد، بي اختيار اشک از چشمان اباعبداللّه عليه السلام جاري گرديد و با چشمي اشک بار فرمود: «دخترم، رقيه! خداوند تو را سيراب کند؛ زيرا او وکيل و پناه گاه من است.» پس دست کودک را گرفت و او را به خيمه آورد و او را به خواهرانش سپرد و به ميدان برگشت.


رقيه و سجاده پدر
گاه سجاده امام حسين عليه السلام ، با دست هاي کوچک حضرت رقيه عليهاالسلام باز مي شد و او به انتظار پدر مي نشست تا مي آمد و در آن سجاده به نماز مي ايستاد و رقيه عليهاالسلام از آن رکوع و سجود امام لذت مي برد. در کربلا نيز رقيه عليهاالسلام ، هر بار هنگام نماز، سجاده امام را مي گشود. ظهر عاشورا به عادت هميشگي منتظر بابا بود، ولي پس از مدتي، شمر وارد خيمه شد و رقيه عليهاالسلام را کنار سجاده پدر ديد که سراغ او را مي گرفت، آن ملعون نيز جواب اين سؤال را با سيلي محکمي که به صورت کوچک او نواخت، پاسخ گفت.


رقيه در راه شام
کاروان کربلا، از کوفه راهي شام شد، همان کارواني که اهل بيت پيامبر بودند و به اسيري از کربلا آورده شده بودند، در بين راه که سختي و مشکلات بر رقيه کوچک فشار آورده بود، شروع به گريه و ناله کرد. يکي از دشمنان چون آن فرياد و ضجه را شنيد، به رقيه عليهاالسلام گفت: اي کنيز، ساکت باش؛ زيرا اين با گريه تو ناراحت مي شوم. آن حضرت بيشتر اشک ريخت، بار ديگر آن نامرد گفت: اي دختر خارجي، ساکت باش. حرف هاي زجر دهنده آن مرد، قلب رقيه عليهاالسلام را شکست، رو به سر پدر فرمود: اي پدر! تو را از روي ستم و دشمني کشتند و نام خارجي را هم بر تو گذاردند، پس از اين جمله ها، آن دشمن خدا، غضب کرد و با عصبانيت رقيه را از روي شتر بر زمين انداخت.


رقيه در خرابه شام
بعد از ورود اهل بيت امام حسين عليه السلام به شام، آنان را در خرابه اي نزديک کاخ سبز يزيد جاي دادند. روزها آفتاب و شب ها، سرما به شدت آنان را اذيت مي کرد. علاوه بر آن، نگاه مردم شام که به تماشاي خرابه نشينان مي آمدند، داغي جان سوز بود. روزي حضرت رقيه عليهاالسلام ، به جمع شاميان که در حال برگشتن به خانه هاي خود بودند، اشاره کرد و ناله اي دردناک از دل برآورد و به عمه اش گفت: اي عمه، اينان کجا مي روند؟ آن حضرت فرمود: اي نور چشمم اينان ره سپار خانه و کاشانه خود هستند. رقيه گفت: عمه جان مگر ما خانه نداريم، و زينب عليهاالسلام فرمود: نه، ما در اين جا غريبه هستيم و خانه اي نداريم، خانه ما در مدينه است. با شنيدن اين سخن، صداي ناله و گريه رقيه بلند شد.


رقيه و خواب پدر
سختي هاي اسارت، رقيه عليهاالسلام را به شدت مي رنجاند و او يک سره بهانه بابا را مي گرفت، شبي در خرابه شام و در خواب، پدر را ديد، چون از خواب برخاست و چشم گشود، خود را در خرابه يافت و از پدر نشاني نديد. از عمه سراغ پدر را گرفت و زينب عليهاالسلام بسيار گريه کرد و رقيه عليهاالسلام نيز با عمه گريست. آن شب باز صداي عزاداري زنان اهل بيت بلند شد؛ مجلسي که نوحه سرايش رقيه عليهاالسلام بود. از سر و صداي اهل بيت، يزيد از خواب بيدار شد و پرسيد چه خبر است؟ به او خبر دادند که کودکي سراغ پدرش را گرفته است. يزيد دستوري داد، سر پدرش را براي او ببرند.
اين دستور يزيد نشان از رذالت و شقاوت طينت او بود و برگي ديگر از دفتر مظلوميت هاي بي شمار اهل بيت را گشود.


پرواز به سوي پدر
وقتي به دستور يزيد، سر پدر را براي رقيه عليهاالسلام آوردند، رقيه سر را در بغل گرفت و عقده هاي دل را باز کرد و هر چه مي خواست با سر بابا گفت. آن شب رقيه عليهاالسلام ، گم شده خود را يافته بود، اما بي نوازش و آغوش گرم. پس لب هايش را بر لب هاي بابا گذاشت و آن قدر گريست تا جان به جان آفرين تسليم کرد. پشت خميده زينب عليهاالسلام شکست، رو به سر برادر فرمود: آغوش بگشا که امانتت را باز گرداندم. ديگر کسي ناله هاي شبانه رقيه عليهاالسلام را در فراق پدر نشنيد.


وداع زينب عليهاالسلام با رقيه عليهاالسلام
وقتي کاروان اسيران کربلا، به مدينه بر مي گشت، غمي جان کاه وجود زينب عليهاالسلام را مي آزرد؛ چگونه از خرابه و شام دل بکند؟ نو گلي از بوستان حسين عليه السلام در اين خرابه آرميده، شام بوي رقيه عليهاالسلام را مي دهد، رقيه اي که يادگار برادر بود و نازدانه پدر و در دست زينب عليهاالسلام امانت. زينب عليهاالسلام بي رقيه چگونه به کربلا و مدينه وارد شود؟ غم سراسر شام را گرفته و گريه ها، باز هم سکوت شهر را در هم شکسته است.


راز دل با پدر
هنگامي که در خرابه شام، سر پدر را نزد رقيه عليهاالسلام آوردند، آن دختر کوچک بسيار گريست و سخناني بر زبان آورد که شيون اهل بيت عليه السلام را بلند کرد و آتش بر دل زينب عليهاالسلام نشاند:
پدر جان! کدام سنگ دلي سرت را بريد و محاسن تو را به خون پاکت خضاب کرد؟
پدر جان! چه کسي مرا در کودکي يتيم کرد؟ پس از مادر از غم فراق او به دامان تو پناه مي آوردم و محبت او را در چشم هاي تو سراغ مي گرفتم، اکنون پس از تو به دامان که پناه برم؟
پدر جان! پس از تو چه کسي نگهبان دختر کوچکت خواهد بود، تا اين نهال نو پا به بار بنشيند؟
پدر جان! پس از تو چه کسي غم خوار چشم هاي گريان من خواهد بود؟
پدر جان! در کربلا، مرا تازيانه زدند، خيمه ها را سوزاندند، طناب بر گردن ما انداختند و بر شتر بي حجاز سوار کردند و ما را اسيران از کوفه به شام آوردند.


شام، حرم يادگار حسين عليه السلام
رقيه کوچک و يادگار حسين عليه السلام ، پس از رحلت در خرابه شام، همان جا مدفون گرديد، کم کم مقبره اي به روي قبر بي چراغ او ساخته شد و بارگاهي براي عاشقان شد. حرمش، ميعادگاه عاشقان دل سوخته اباعبداللّه است. بوي حسين، از هر گوشه اش روح و جان را مي نوازد. نيازمندان، دست حاجت به سويش دراز مي کنند و خسته دلان بار سنگين دل را در کنار او مي گشايند. زيارت حرم و بارگاهش آرزوي هر دل داده اي است.


شهادت حضرت رقيه در سروده شاعران
سوختم ز آتش هجر تو پدر تب کردم     روز خود را به چه روزي بنگر شب کردم
تازيانه چو عدو بر سر و رويم مي زد     نااميد از همه کس روي به زينب عليهاالسلام کردم
* * *
اشک يتيم
اي عمه بيا تا که غريبانه بگرييم     رو از وطن و خانه، به ويرانه بگرييم
پژمرد گل روي تو از تابش خورشيد     در سايه نشينيم و به جانانه بگرييم
لبريز شراي عمه دگر کاسه صبرم     بر حال تو و اين دل ويرانه بگرييم
نوميد ز ديدار پدر گشته دل من     بنشين به کنارم، پريشانه بگرييم
گرديم چو پروانه به گرد سر معشوق     چون شمع در اين گوشه کاشانه بگرييم
اين عقده مرا مي کشد اي عمه     پيش نظر مردم بيگانه بگرييم

منبع: خبرگزاري حوزه

  




آموزش رجال | مناظرات | فتنه وهابيت | آرشيو اخبار | آرشيو يادداشت | پايگاه هاي برتر | گالري تصاوير | خارج فقه مقارن | درباره ما | شبکه سلام |  ارتباط با ما