* ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ * | ||
ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ (ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½) ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ | ||
ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ | ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ | ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ | ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ | ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ | ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ | ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ | ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ | ï؟½ï؟½ï؟½شگï؟½ï؟½ |
فهرست نظرات |
1 |
نام و نام خانوادگي: يزدان پرست -
تاريخ: 28 آبان 90 - 18:38:57
سلام عليکم خدا قوت رضوان الهي بر روح پر فتوح شيخ جعفر کاشف الغطا و تاييدات و توفيقات بيشتر الهي براي شما بزرگواران ياعلي مدد |
2 |
نام و نام خانوادگي: هژبري -
تاريخ: 22 آذر 90 - 06:57:14
سلام عليکم معرفي عالم جليل القدر چون کاشف الغطاء در مسائل حکومتي ومواضع مبارزاتي استدلالي بسيار ارزشمند است. |
3 |
نام و نام خانوادگي: ثمر آذرسان -
تاريخ: 26 دي 90 - 11:46:32
سلام عليكم هل كان لديه سيد كاشف الغطا وسيد بحر العلوم مناظرات مع اهل السنه والوهابيه؟ اذا كانت هناك مناظرات ارجو ان نري بعض منها علي هذا الموقع الشريف مع الاحترام والدعا جواب نظر: باسلام دوست گرامي مناظرة كاشف الغطاء مع أحمد أمين سافر إلى الأهواز للقاء العلماء العظام فيها ، ونزلنا على السيد الجليل العالم الفاضل السيد محمد علي الجزائري الشوشتري إمام الجمعة في الأهواز دامت إفاضاته .كنت يوم الخميس 15 / 10 / 1362 ه ش الموافق ل 1 / 4 / 1404 ه . ق حبيس البيت جالس أطالع في مكتبة السيد الجزائري - دامت إفاضاته العالية - فإذا بكتاب جنة المأوى للعلامة الشيخ محمد حسين كاشف الغطاء رحمه الله تعالى المطبوع في تبريز بتحقيق العلامة الشهيد السيد محمد علي القاضي الطباطبائي - رحمه الله تعالى - وفي مقدمته بقلم المحقق الشهيد - رضوان الله تعالى عليه - هذه الحكاية نقلا عن مجلة العرفان في المجلد 21 ج 3 / 308 : عند مجئ البعثة المصرية المؤلفة من الأستاذ أحمد أمين صاحب فجر الاسلام وإخوانه إلى النجف الأشرف ليلة 21 شهر رمضان من عام 1349 ه ق وزيارته للامام المترجم له - يعني المرحوم كاشف الغطاء - في داره ومشاهدة مكتبة الامام في مدرسته العلمية ، فكان لملاقاتهم له أثر بالغ في نفوسهم . وإليك ما دار بينهم من المناظرات والمسألة لتقف على المواهب العالية كيف يخص الله تعاللىبعض عباده بها ؟قال سماحته لاحمد أمين : من العسير أن يلم ما حول النجف وأوضاعها وهي تلك المدينة العلمية المهمة شخص لا يلبث فيها أكثر من سواد ليلة واحدة ،فإني قد دخلت مصركم قبل عشرين سنة ، ومكثت فيها مدة ثلاثة أشهرمتجولا في بلدانها باحثا ومنقبا ، ثم فارقتها وأنا لا أعرف من أوضاعها شيئا إلا قليلا ضمنته أبياتا أتذكر منها :تبزغ شمس العلى ولكن * من أفقها ذلك البزوغ ومثلما تنبغ البرايا * كذا لبلدانها نبوغ أكث شئ يروج فيها * اللهو والزهو والنزوغ فضحكوا من كلمة النزوغ . قال الأستاذ أحمد أمين مخاطبا الشيخ : قلتم هذا قبل عشرين سنة ؟ قال : نعم وقبل أن ينبغ طه حسين ويبزغ سلامة موسى ويبزغ فجر الاسلام وقد ضمنته - مخطابا أحمد أمين - من التلفيقات عن مذهب الشيعة مالا يحسن بالباحث المؤرخ اتباعه .أحمد أمين : ولكن ذنب الشيعة أنفسهم إذ لم يتصدوا إلى نشر حقيقة مذهبهم في الكتب والصحف يطلع العالم عليه . الشيخ : هذا كسابقة . . . فإن كتب الشيعة مطبوعة ومبذولة أكثر من أيكتب وأي مذهب آخر وبينها ما هو مطبوع في مصر وما هو مطبوع في سوريا عدا ما هو مطبوع في الهند وفارس والعراق وغيرها ، هذا فضلا عما يلزم للمؤرخ من طلب الأشياء من مصادرها .أحمد أمين : حسنا سنجهد في أن نتدارك ما فات في الجزء الثاني . أحمد أمين : هل يسمح لنا العلامة في بيان العلوم التي تقرأوها . الشيخ : هي علوم النحو والصرف والمعاني والبيان والمنطق والحكمة والكلام وأصول الفقه وغيرها . أحمد أمين : ما هي كيفية التدريس عندكم ؟ الشيخ : التدريس عندنا على قسمين :1 - سطحي وهي أن يفتح التلميذ كتابا من كتب العلوم المتقدمة بين يدي أستاذه فيقرأ له هذا عبارة الكتاب ويفهمها التلميذ ، وقد يعلق عليها ويورد ويعترض ويشكل ويحل وغير ذلك مما يتعلق بها . 2 - خارج وذلك أن يحضر عدة تلاميذ بين يدي الأستاذ فيلقي عليهم الأستاذ محاضرة تخص العلم الذي اجتمعوا ليدرسوه ، ويكون هذا غالبا في علوم الفقه والأصول والحكمة والكلام مع ملاحظة أن التلميذ بكلا القسمين يكون ذا حرية في إبداء آرائه واعتراضاته وغيرها . أحمد أمين . . .مواقف الشيعه ، الاحمدي الميانجي ، ج3 ص400-403 مناظرة السيد مهدي بحر العلوم الطباطبائي المتوفى سنة 1212 هـ كانت مع بعض علماء اليهود موفق باشيد گروه پاسخ به شبهات |
4 |
نام و نام خانوادگي: منتقد -
تاريخ: 04 بهمن 90 - 22:10:21
شيخ جعفر كاشف الغطاء از طاغوت زمانش(باباخان ملعون) حمايت كرده و مقام فرماندهي جنگ را به عنوان نايب امام عصر در اختيار آن ملعون قرار داده و جالبتر كه گفته: خدا سايه او(ملعون شاه قاجار) را بر سر مردم مستدام بدارد. """"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""" آيا او به عنوان مرجع تام شيعيان كار درستي كرده است؟ ..................................................................... آيا او نميدانست كه دست ملعون شاه قاجار و كفار روس و انگليس در يك كاسه است؟ .......................................................................................................... مگر در دوران غيبت ولي عصر(عجل الله تعالي فرجه)نبايد ولايت ظاهري شيعيان به دست ولي فقيه زمان(شيخ جعفر) باشد؟ ........................................................................................................................................................ جواب نظر: با سلام دوست گرامي براي اثبات اين حرف بايد سندارائه دهيد موفق باشيد گوه پاسخ به شبهات |
5 |
نام و نام خانوادگي: محمد حسين -
تاريخ: 11 بهمن 90 - 19:03:31
هرگز نميرد انکه دلش زنده شد به عشق.....................ثبت است در جريده عالم دوام ما |
6 |
نام و نام خانوادگي: سيد عبدالرحمن حسيني -
تاريخ: 12 بهمن 90 - 01:04:35
الله الله ارحم صلحائنا و اغفر لعلمائنا و العن اعدائنا و املأ مقاعد ظالمي اهل بيت نبيك نارا الي يوم القيامة . و احشرنا مع النبي و آله الاطهار . يا علي |
7 |
نام و نام خانوادگي: صادق راستگو -
تاريخ: 13 اسفند 90 - 19:26:50
خدايش بيآمرزد . بواقع با بصيرت و آگاهي كامل از اوضاع زمانه خودش و شناخت صحيح از امام زمانش عج عليه اين فرقه ضاله ساخته و پرداخته انگليس روشنگري نموده اند . باور نداريد ؟ ملاحظه بفرمائيد كه همفر جاسوس سيصد سال قبل وزارت مستعمرات بريتانياي كبير ( البته بقول همفر ) در خاطراتش چه نوشته است : . . . وقرارگذاشتيم من ( همفر جاسوس انگليس ) خود را برده اي به نام عبدالله معرفي کنم که شيخ ( محمدين عبدالوهاب) از برده فروشان خريده و اينک بدو پيوسته ام . شيخ نيز شهرت داده بود که مرا در شهر بصره خريده و براي انجام کارهاي او مدتي در آن شهر بوده و اينک به نجد آمده ام . ساکناننجد مرا به عنوان برده ي شيخ محمد بن عبدالوهاب ميشناختند . بايد اضافه کنم که مدت دو سال ما در آن نقطه ؛ مشغول تهيه مقدمات و فراهم ساختن تمهيدات خروج شيخ و اعلام دعوت او بوديم . در اواسط سال 1143 هجري فمري ( 290 سال قبل ) محمد بن عبدالوهاب تصميم قطعي خودرابراي اعلام دعوت آيين تازه جزيره العرب گرفت و دوستاني را که با او هم عقيده بوده و وعده ي همکاري داده بودند ؛ فراخواند . همانگونه که انتظار ميرفت و منحصرا" خطاب به خواص اصحاب و مريدان ؛ انجام ميگرفت . ولي پس از چندي دعوتنامه هايي براي طبقات مختلف مردم نجد فرستاده شد و تدريجا" توانستيم با پرداخت پول ( همانکاري را که اولي ؛ دومي ؛ سومي ؛ ماويه ؛ يزيد ؛ ابن زياد و . . . انجام دادند ) جمعيت زيادي را در اطراف شيخ و به حمايت از افکار او گرد آوريم و با تبليغاتي ؛ اين عده را در تصميم خود به مبارزه با دشمنان شيخ ؛ راسخ تر سازيم . ناگفته نبايد گذاشت که هرچه دعوت شيخ در جزيره العرب علني تر مي شد ؛ شمار دشمنان و مخالفان او افزايش مي يافت . به زودي کار دشمني و کار شکني با او به جايي رسيد که نزديک بود تصميم شيخ را متزلزل سازد و عقب نشيني کند مخصوصا" که در نجد شايعات خطرناکي عليه او پراکنده بودند . من ( همفر ) با قاطعيت او را به ايستادگي تشويق ميکردم و نميگذاشتم عزم و اراده اش سست گردد . هميشه به ميگفتم : " محمد ؛ رسول خدا ؛ در نخستين روزهاي پس از بعثت ؛ دشمناني به مراتب از تو نيرومندتر داشت و بيشترازتو ؛ دشواري ها و مصيبت ها را تحمل ميکرد . پيمودن راه بزرگي و افتخار ؛ بدون تحمل آزار و اذيت و دشنام و تهديد معاندان ؛ امکان پذير نيست و هر پيشوآ و رهبر خيرانديشي از اين دشواريها برکنار نتواند بود . " بدينترتيب ما مبارزه را آغاز کرديم و روياروي دشمنان خطرناکي قرار گرفتيم. روش تاکتيکي ما در اين مبارزه ؛ جنگ و گريز بود . يکي از برنامه هاي موفق ما اجير کردن افرادي در بين دشمنان بود . ( همانکاري که ماويه در سپاه اميرالمومنين علي بن ابيطالب عليه السلام انجام داد . ) اين مزد بگيران که ظاهرا" در صف مخالفان بودند براي ما جاسوسي مي کردند و از تصميمات دشمنان ما را آگاه مي ساختند . ما توانستيم با استفاده از اطلاعات عمال به ظاهر دشمن ؛ نثشه هاي مخالفان را نقش برآب سازيم مثلا" يک بار شنيدم گروهي تصميم گرفته اند تا شيخ محمد را ترور کنند من فورا" دست بکار شدم و نقشه ي ترور را برهم زدم و چمان آن گروه را مفتضح ساختم که نتيجه به سود شيخ خاتمه يافت و مردم از تروريست ها رو گرداندند و حاضر به همکاري با ايشان نشدند . سرانجام شيخ محمد بن عبدالوهاب مرا مطمئن ساخت که در اجراي شش ماده ي پيشنهادي وزارت مستعمرات { 1-تکفير همگي مسلماناني که به مذهب او نپيوندند ؛ و روا دانستن کشتار و غارت و تجاوز به نواميس ايشان ؛ اجازه ي فروش مخالفاني که اسير مي شوند ؛ به عنوان برده و کنيز ؛ در بازارهاي برده فروشان . 2- در صورت امکان ؛ انهدام بناي کعبه ؛ به بهانه ي محو آثار بت پرستي ؛ ممانعت مسلمين از انجام فريضه ي حج و تحريک قبايل عرب به غارت اموال حاجيان و کشتن ايشان . 3-تشويق قبايل عرب به ياغي گري و سرپيچي از دستورات خليفه ( امپراتور عثماني ) برانگيختن عشاير و افراد ناراضي به جنگ با حکومت عثماني و تشکيل سپاهي مجهز براي اين کار و نيز درگيري با اشراف حجاز ؛ با استفاده از کليه وسايل ممکن ؛ به منظور کاستن از نفوذ و احترام ايشان . 4- ويران ساختن مقبره ها و زيارت گاه هاي مسلمين در مکه ؛ مدينه و شهرهاي ديگر ؛ به بهانه ي مبارزه با رسوم و عادات بت پرستي و شرک به خدا ؛ و به عنوان جلوگيري از اهانت به شخصيت محمد و جانشينان او به طور کلي برگزيدگان و علماي اسلام ؛ تا آنجا که ميسر است . 5- گسترش ناامني ؛ فتنه و آشوب و هرج و مرج در بلاد اسلامي ؛ تا آنجاکه ممکن است . 6- چاپ و انتشار قرآن جديدي با کم و زيادکردن آيات و سوره ها بر مبناي احاديث و اخباري که دلالت بر افزايش و کمبود قرآن موجود مي کند } صميمانه کوشش خواهد کرد . با اين همه نسبت به دو مورد قول مساعد نداد . نخست انهدام خانه ي کعبه ؛ هنگام تصرف آنجا ؛ که شيخ آن را کاري بيهوده و خطرناک مي پنداشت . زيرا مسلمين به اين زودي ها ؛ ادعاي اورا مبني بر همانند ساختن زيارتحج به بت پرستي ؛ نمي پذيرفتند . ديگر اين که خود را از نگارش قرآني جديد ناتوان مي دانست و حاضر نبود در برابر قرآن قد علم کند > ضمنا" شيخ از حکام مکه و قسطنطنيه مرکز خلافت عثماني سخت در نگراني و هراس بود و مي گفت : " اگر کعبه را ويران سازم و قرآن جديدي بيآورم؛ بيم آن مي رود که عثماني ها قواي زيادي براي سرکوبي و نابودي من به عربستان گسيل دارند و ما را ياراي مقاومت در برابر آن ها را نداشته باشيم . " من عذر او را موجه دانستم و تشخيص دادم که فضاي سياسي - مدهبي امروز ؛ آماده ي پذيرش قرآن جديد يا ويراني کعبه نخواهد بود. پس از چندين سال که دعوت محمد بن عبدالوهاب و انتشار مدهب او ؛ مطابق برنامه ي شش ماده اي ؛ قرين کوفقيت هايي گرديد ؛ وزارت مستعمرات تصميم گرفت از نظر سياسي هم در جزيره العرب دست به کار شود . اين بود که يکي از عمال خود بنام محمد بن سعود ( جد خاندان سعودي که در سال 1147 هجري قمري به مذهب وهابي گراييد واز سوي انگليس به حکومت نجد رسيد و در سال 1179 هجري قمري در گذشت ) را به همکاري با محمد بن عبدالوهاب ماموريت داد و براي اين منظور ؛ محرمانه نماينده اي نزد محمد بن عبدالوهاب فرستاد تا هدف بريتانياي کبير را براي او روشن سازد و بر لزوم همکاري و اشتراک مساعي محمدين ( محمد بن عبدالوهاب و محمد ابن سعود ) تاکيد کند . از اين قرار که حل وفصل امور ديني به طور کلي با محمد بن عبدالوهاب باشد و مسئوليت سياسي ؛ با محمد ابن سعود . در آن روزگار ؛ هدف وزارت مستعمرات انگليس ؛ نفوذ و استيلاي دوگانه بر قلوب و اجسام و تن و جان مسلمين بود . با اين که به شهادت تاريخ ؛ حکومتهاي ديني بادوام تر و نيرومندتر از حاکميت هاي سياسي بوده اند . بدينترتيب هر روز که مي گذشت ؛ ثمره ي اتحاد اين شخصيت ديني و سياسي ؛ به سود انگليس ؛ افزايش مي يافت . دو رهبر توانستند شهر " درعبه " در نزديکي نجد را پايتخت خود قرار دهند . وزارت مستعمرات به حک.مت جديد ؛ پنهاني کمک هاي مالي چشم گيري نمود منجمله امکاناتي براي حکومت نجد فراهم ساخت که بتواند ظاهرا" تعدادي برده خريداري کند . اينان در حقيقت ؛ ماموران ورزيده ي وزارت مستعمرات انگليس بودند که به زبان عربي تسلط داشتند و با فنون جنگ هاي صحرايي آشنا بودند . من با هم کاري و پايمردي اين عده که مجموعا" يازده نفر بودند ؛ توانستم خط مش ديني - سياسي حکومت را طرح ريزي کنم . هر دو محمد به وظايف خود کاملا" وقوف داشتند و در مسير برنامه اي که تنظيم شده بود حرکت ميکردند . ناگفته نگذارم که گاه گاهي ميان آنها بگو مگو و کشمکش هاي جزئي پيش مي آمد و در محل فيصله مي يافت . آن قدر شديد نبود که وزارت مستعمرات دخالت کند. همگي ما با دختران عشاير اطراف نجد زناشويي کرديم بايد اعتراف کنم که صميميت و علاقه مندي به شوهر در زنان مسلمان به راستي شگفت انگيز و تحسين آميز است . ما توانستيم با پيوند استوار زناشويي ؛ رشته ي ارتباط و دوستي و هم دلي با عشاير نجد را بيش از پيش محکم سازيم . اينک روابط ما از هر زمان ديگر بهتر است حکومت مرکزي توانسته نفوذ و تسلط خود را در سراسر جزيره العرب گسترش دهد . هرگاه پيش آمد نامطلوب و فاجعه ي ناگواري روي ندهد به زودي نهال نورسي که بذر آن ( را ) در سرزمين هاي اسلامي افشانده ايم ؛ بيش از پيش راه رشد و کمال پويد و ميوه هاي خوش گواري بار آورد . حال سوآل اين است تا كي ما مسلمانان و شيعيان اميرالمومنين علي بن ابيطالب ع بايد در خواب باشيم ؟ ايها الناس در اين زمان هم استكبار ( انگليس آمريكا صهيونيست يهودي و نصراني و . . . ) در فكر نابودي دين و مذهب ما هستند . بيدار شويد ! ! ! |
8 |
نام و نام خانوادگي: مهدي افشار -
تاريخ: 18 اسفند 90 - 23:42:46
سلام خدمت استاد بزرگوار ات اللھ حسن قزون و کسانکه در راه خدا و دين خدا زحمت مي كشند ان شا الله كه خداوند بزرگ اجرش را دهد و ما شكر مي كنم خداي يكتا راهما را كه به اين دين حقيقي اسلام اشنا كرد ما افتخار مي كنم به شيه بودن خود و خدا به شما و هم فكرانتان قوت دهد تا در راه دين خدا كوشش بسيار كنيد وسلام يا علي مدت |
9 |
نام و نام خانوادگي: سيدهادي محسني -
تاريخ: 20 اسفند 90 - 22:32:31
فرقه ضاله وهابيت همچون فرقه ضاله بهائيت , ساخته و پرداخته وزارت مستعمرات انگليس و جاسوسانش علي الخصوص همفر , صفيه , عبداكريم و آسيه ميباشد كه حدود سيصد سال قبل براي در هم كوبيدن اسلام محمد عبدالوهاب را در يك گارگاه نجاري در بصره پيدا ميكنند و بعد باو كمك ميكنند تا خودرا بنيانگذار فرقه وهابيت در حجاز معرفي نمايد . وهابيت که زاييده افکار محمد بن عبد الوهاب است در برهه اي از زمان به تاخت و تاز هايي در حجاز اقدام نمود و ضمن تلاقي با سياست و سياسيون يکه تازي هايي در ميدان سياست انجام داد. در اين مقال سعي بر آن است ضمن معرفي اختصار گونه آراء و عقايد وهابيون به بررسي و نقد اين جريان پرداخته شود. محمد بن عبد الوهاب در سال 1115 هجري در شهر عيينه در بلاد نجد متولد شد، از آغاز جواني به استهزا و تخطئه برخي از اعمال مذهبي اهالي نجد پرداخت، مخالفتهاي وي تا بدانجا پيش رفت که پدر و برادرش نيز در مقابل وي ايستاده و طردش نمودند. ابن عبد الوهاب به دنبال اين مخالفتها به عراق، شام و ايران سفر کرد و بلاد اسلامي بصره، بغداد، کردستان، همدان، دمشق و قاهره را ديد. پس از بازگشت از مسافرت و به دنبال مرگ پدرش که از مهمترين مخالفان وي بود، به تبليغ آرا و عقايد خود پرداخته خشم مردم را بيش از پيش برافروخت. عنوانهاي کلي تبليغات محمد بن عبد الوهاب مسائلي چون مبارزه با بدعت و خرافه در اسلام و بازگشت به آنچه وي سنتهاي واقعي و حقيقي ميناميد، بود. با تشديد مخالفت مردم، او ابتدا به عيينه رفت و نزد امير آن ابن معمر پناه گرفت و سپس به درعيه رفت و به امير آن محمد بن سعود، پناهنده شد. پس از آنکه ابن سعود دعوت او را پذيرفت پيمان دو طرفهاي ميان آن دو منعقد شد و به دنبال آن جمعي از روساي قبايل و مردم ديگري از اطراف دور آنان جمع شدند. آنها با سختگيري و خشونت تمام از طريق زور و شميشر ابن سعود اقدام به پيشروي نظامي و قتل و غارت در نواحي مجاور کردند و به اين ترتيب هم به غنائم فراواني دست يافتند هم بلاد مجاور را متصرف شدند. بدين طريق تحت پوشش جهاد در راه خدا و امر به معروف و نهي از منکر و مبارزه با شرک که دعوت وهابيت مدعي آن بود، قدرت سياسي و نظامي ابن سعود نيز مشروعيت و گسترش يافت بدين ترتيب بود که وهابيون وارد عرصه سياسي ـ اجتماعي شده و آرا و عقايد خود را در چندين مرحله گسترش دادند. وهابيت به عنوان يک جريان ريشه در جريانهاي مذهبي گذشته در تاريخ اسلام دارد. اين جريان از نظر روحيهها و خط مشيها بسيار شبيه جريان خوارج صدر اسلام بود؛ هر چند که به ظاهر با آن مخالف بود. به اين معنا که اينان مانند خوارج، «لاحکم الالله» را شعار خود کرده بودند و مانند آنان از کلمه حق اراده باطلي داشتند و با ذهنيتي جزمي با بسياري از مسائل، با عنوان هايي چون شرک و بدعت مبارزه ميکردند. وهابيان به ظواهر احکام قرآن و سنت پايبند بودند و در اين راه تعصب شديدي به خرج ميداند. آنها ساير مسلمانان را تکفير و به جان و مال شان تعدي ميکردند. از جمله شعارهاي وهابيون که نه تنها هيچ گاه از حد شعار تجاوز نکرد بلکه در عمل رويهاي خلاف آن پيش گرفته شد، اين بود که اعلام ميکردند که با شرک و خرافات به مبارزه برخاسته و قصد شان بازگشت به سلف و سلف و صالح است. محمد بن عبد الوهاب شعار مبارزه با شرک و دعوت به توحيد را سر ميداد و البته منظور وي از توحيد همان تفسيري بود که از سوي شخص ابن عبد الوهاب ارائه و ترسيم ميگرديد. هر چند شعار مذکور في نفسه در برههاي که ابن عبد الوهاب در آن ميزيست نياز جامعه اسلامي بود و در جامعه اسلامي آن روز جهل و ناداني و خرافات دامنگير مسلمانان بوده است، اما حقيقت اين است که آنها عملابسياري از معتقدات و آداب و افعال مسلمانان مذاهب مختلف را با ذهنيتهاي قشري و خشک خود به عنوان شرک رد ميکردند و شرک را شامل همه چيز، جز آنچه در فرقه وهابي تجويز شده، ميدانستند. بدتر از اين، آنها در عمل بيشتر مسلمين را مشرک، بت پرست و يا کافر قلمداد ميکردند و آنها را واجب القتل ميدانستند. بدين ترتيب، مبارزه با شرک و بدعت براي آنان شعاري عمومي به عنوان جهاد در راه خدا و توحيد، در واقع نوعي اعلام جنگ به سر تا سر جهان اسلام و پيروان همه مذاهب اسلامي بود و تنها شامل خود آنها نميشد. محمد بن عبد الوهاب و پيروان او مفهوم توحيد و کلمه لااله الاالله را طوري تفسير ميکردند که جز خودشان تقريبا موحد ديگري باقي نمي ماند. آنها در مقام نفي عبادت غير خدا، امور ذيل را شرک و بت پرستي ميدانستند و محکوم ميکردند:زيارت قبور حتي مرقد مطهر رسول خدا (ص)، ساختن گنبد و بارگاه براي درگذشتگان نذر و چراغاني براي آنها، بوسيدن ضريح و نماز گزاردن درکنار آن، غير خدا را ندا کردن و سيد و مولاخطاب کردن و يا قسم خوردن به غير خدا، توسل، شفاعت و استغاثه نزد غير خدا حتي انبيا و اوليا. وهابيان معتقد بودند که فرد، تنها با بر زبان آوردن شهادتين مسلمان نمي شود و جان و مالش محترم نيست، چرا که قول بدون عمل اعتباري ندارد و کساني که به آداب و عبادات اسلامي آن گونه که ابن عبد الوهاب مطرح کرده، عمل نکنند، کافر و مشرکند و خون و مال و آنها حلال است، هر چند شهادتين را نيز گفته باشند. وهابيون با عقل، فلسفه، اجتهاد، تفسير قرآن، تصوف و عرفان و هر گونه نو آوري به عنوان بدعت مخالفت ميکردند. آنها به پيروي از ابن تيميه، با هر گونه گرايشهاي عقلي، فلسفي و منطقي و تصوف و عرفان و تاويل و تفسير قرآن و با هر روش و شيوه اي که از ظاهر فراتر ميرفت، مخالف بودند و آنها به عنوان بدعت تحريم ميکردند. ابن عبد الوعاب اظهار ميداشت: «ان کل بدعت ضلاله و کل ضلاله في النار». آنها به آنچه از قديم مانده، سخت پايبند بودند و عقايد صحيح اسلامي را در همان ظواهر و صورت قرآن و سنت منحصر ميدانستند و از هر گونه تفسير و ژرف نگري و بهره گيري از عقل، علم و فلسفه در تعاليم دين و تطبيق آنها با مقتضيات زمان اجتناب ميورزيدند. همچنين کليه امور عصر پيامبر را براي مردم در همه اعصار کافي ميدانستند. در واقع آنان اصل را بر اين قرار ميدادند که همه امور و پديدهها در طول قرون جز آن چيز هايي که در نص صريح قرآن و سنت پيامبر (ص) آمده است حرام است و اصل مباح بودن امور و پديدهها را در چيز هايي که نص صريح در حرمت آنها وجود ندارد قبول نداشتند. با آنکه وهابيون در شعار هايشان دعوت به وحدت مينمودند و از وحدت اسلامي داد سخن ميدادند. در دوراني که دولت مسلمان عثماني به دليل درگيري با غرب و مواجهه با دولتهاي استعماري اروپايي بيش از هميشه نيازمند وحدت در صفوف داخلي و در قلمرو اسلامي بودند، ابن عبد الوهاب و وهابيون به سبب درکي نادرست از وضع موجود يک جهت گيري شديد ضد عثماني را تعقيب ميکردند و بدين ترتيب همسو با اهداف استعماري غرب و در کنار آنها قرار گرفتند. هر چندجريان وهابيت آن گونه که برخي بر سبيل اغراق ابراز داشته اند هرگز تاثير گسترده اي در سر تا سر جهان اسلام نگذارد اما اين جريان بر برخي رجال ديني، شخصيتها و حرکتهاي مذهبي و اصلاحي در شمال آفريقا و بلاد عربي خاورميانه و هند و پاکستان تاثير گذاشت. به طور کلي تاثيرات وهابيت بر شخصيتها و جريانهاي اسلامي منفي و زيانبار بود و نه تنها در رفع رکود و جمود فکري ـ فرهنگي و اجتماعي مسلمين و انحطاط داخلي جهان اسلام کمکي نکرد، بلکه اساسا خود عامل مهمي در تشديد عقب ماندگي مسلمين و انحراف نهضتها از مسير صحيح اصلاح طلبي ديني و اسلام اصيل بود و آنها را از جهت گيريهاي اساسي اصلاحي و انقلابي و ضد استبدادي و ضد استعماري و جهاد و اجتهاد بازداشت. |
10 |
نام و نام خانوادگي: سيد هادي محسني -
تاريخ: 23 اسفند 90 - 00:12:40
باسلام و تحيت و آرزوي توفيق الهي باستحضار ميرساند كه پس از ايشان نيز علماي ديگر بطور مكرر راجع به سلفيه و وهابيت اظهار نظر و مقاله و كتاب نوشته اند . اما گوش من بچه بظاهر مسلمان محب شيعه گويا كر است و انگار يادم رفته كه تعقل , تفكر , يادگيري و . . . از وظايف اساسي و مهم دينم ميباشد و اطاعت مهمتر از عبادت است . داشتم مطالعه ميكردم نوشته ي حضرت آيت الله سبحاني را ديدم و خواندم و فكر كردم بد نيست كه ديگران نيز آنرا ببينند و مطالع كنند : از آغاز قرن چهاردهم، مکتب “سلفيه” بر سر زبانها افتاد و گروهى آن را به عنوان “دين” و “مذهب”، برگزيدند و خود را “سلفى” ناميدند و برخى، آن را “روش فکرى” براى رسيدن به حقيقت اسلام دانستند. سلفىها خود را پيرو مکتب “اهل حديث” مىدانند که در عصر عباسيان و پس از اختلاف با معتزله و اهل کلام و شيعيان پديد آمدند. پس از درگذشت احمد بن حنبل در سال۲۴۱ ه.ق که بنيانگذار مذهب اهل حديث است، اين شيوه در ميان حنابله ادامه داشت و حنابله در اصول و فروع و عقيده و احکام، خود را پيرو اهل حديث دانستند و تا مدتى، خلفاى عباسى از دوران متوکل تا زمان مقتدر، به ترويج اين مکتب پرداختند. در سال ۳۰۵، ابوالحسن اشعرى (م۳۲۴ه.ق) تحت عنوان “احياگرى مکتب اهل حديث” بالاخص احمد بن حنبل، مکتبى را پىريزى کرد و خواست اصلاحاتى در عقيده اهل حديث پديد آورد، زيرا عقيده آنان با خرافات زيادى آميخته شده بود و پيوسته مىگفتند “قرآن، قديم است” و بشر در زندگى خود فاقد “اختيار” است و خدا دست و پا و چشم و ديگر اعضا را دارد. او براى اصلاح اين مکتب، قد علم کرد و تا حدى توانست اصلاحاتى انجام دهد، ولى متعصبين اهل حديث او را از خود طرد کردند. ابوعبداللّه حمرانى گفته است: اشعرى وارد بغداد شد و نزد رئيس مذهب “اهل حديث” به نام بربهارى رفت و گفت: من با سران اعتزال مانند جبايى و ابوهاشم مناظره کردهام و منطق يهود و نصارا را شکستهام. رئيس مذهب اهل حديث گفت: من از سخنان تو چيزى نمىفهمم و فقط به آنچه احمد بن حنبل گفته است، ايمان دارم. سپس اشعرى براى جلب نظر اهل حديث، کتاب “الا؛بانه” را نوشت که تا حدى بيانکننده عقيده اهل حديث است. با پيدايش مکتب اشعرى شکاف عظيمى بين اهل حديث و اين گروه از اهل سنت، پديد آمد و پيوسته در جنگ و جدال بودند که گاهى به خونريزى مىانجاميد، زيرا همانطور که گفته شد، اشعرى اصلاحاتى در عقيده اهل حديث انجام داد و براى خود در مسايل عقيدتى مقامى قائل شد. در تمام اين دوران که اهل حديث در يک طرف و اشاعره در طرف ديگر بودند، هرگز “سلف” و “سلفيه” به عنوان مذهب مطرح نبود تا اينکه ابنتيميه (م۷۲۸ ه.ق) دعوت به شيوه “سلف” را شعار مکتب خود ساخت، ولى در عين حال، از کلمه “سلفيه” بهره نمىگرفت و مىگفت ما تابع “اهل سنت و جماعت” هستيم که در سه قرن نخست زيستهاند؛ يعنى از سال ۱۱ تا ۳۰۰ هجرى قمرى. پس از درگذشت ابنتيميه و هجوم فقيهان همه مذاهب بر ضد او، دعوت به پيروى از اهل حديث، آن هم به شيوه اين گروه محدود، چندان رونقى نداشت و برخى از شاگردان او، مانند ذهبى (م۷۴۸ه.ق) و ابن قيم (م۷۵۱ه.ق) و ابن کثير (م۷۷۴ه.ق) نتوانستند شيوه او را ترويج و گسترش دهند و پيروانى فراهم آورند، زيرا او در نقطهاى اين فکر را مطرح کرد که مرکز علم و دانش و قله فقاهت، مانند شام و مصر بود. اين شيوه در سالهاى بعد، به وسيله محمد بن عبدالوهاب (م۱۲۰۷ه.ق) در سرزمين نجد که فاقد فرهنگ اسلامى و علماى برجسته بود، احيا گرديد و گسترش يافت. سپس بر اثر پشتيبانى آلسعود در سرزمين نجد به صورت مذهب رسمى درآمد و با تسخير حرمين شريفين در پرتو حمايت استعمار بريتانيا، اين مذهب بر اين مناطق تحميل گشت و تمام مراکز علمى و دانشگاه و مساجد و منابر وعظ و خطابه رسمى در اختيار آنان قرار گرفت و گروههاى ديگر، از اين حوزهها بىبهره شدند. از نظر محققان، شعار “سلفيه”، نخست در مطبوعات مصر مطرح شد؛ آنگاه که مصر در اشغال انگلستان درآمد و گروهى از مصلحان مانند سيدجمالالدين اسدآبادى (م۱۳۱۶ه.ق) و شيخ محمد عبده (م۱۳۲۳ه.ق) در مقابل هجوم فرهنگ و تمدن غرب، تصور کردند که رهايى از چنگ اشغالگران اين است که مردم را به همان اسلام پيشينيان دعوت کنند؛ در مقابل گروهى که فريب فرهنگ غربى را خورده و بيشتر در آنها هضم شده بودند. گروه نخست اصلاحگر براى اينکه حرکت خود را با شعارى زيبا همراه کنند، شعار “سلفيه” را انتخاب کردند تا بگويند ما پيرو اسلام راستين قرون نخستين هستيم ولى هرگز آنان از احياى اين مکتب، قصد تکفير ديگران يا ايجاد شکاف در ميان مسلمانان را نداشتند، بلکه از روى خوشبينى به صحابه و تابعان، اين مسلک را ترويج کردند. در سال ۱۹۲۹ ميلادى که جمعيت “اخوان المسلمين” در مصر تشکيل شد، آنها نيز به اين مسلک رغبت نشان دادند و خيال مىکردند که پيروى از گروههاى نخست اسلامى (صحابه و تابعين)، نجاتبخش امتهاى اسلامى است، ولى در عين حال به همه فرق، روى خوش نشان داده و غالبا به مسايل سياسى و در رأس آنان تأسيس حکومت پرداختند، اما سلفىگرى در نجد که خود را وارث محمد بن عبدالوهاب مىدانست، موجى از تندروى و سختگيرى به راه انداخت و کم کم به تکفير همه مسلمانان پرداخت و گاهى براى ساکت کردن مخالفان، شيعه را تکفير کرده و اشاعره و صوفيه و مذاهب ديگر را اهل بدعت خواند و مدعى شد که اسلام ناب محمدى در اختيار سلف بوده و فهم آنان از کتاب و سنت براى همگان حجت است و هر کس از اين راه، عدول نمايد، بدعتگذار يا خارج از اسلام است. بايد توجه داشت که اکنون سلفىهاى نجدى، يکدست نيستند، بلکه گروهى “سلفى تبليغى” هستند، ولى گروهى ديگر گام فراتر نهاده، “سلفى جهادى” مىباشند و مىگويند با تشکيل جنبشهاى مسلحانه زيرزمينى بايد دولتها را سرنگون کرد و قدرت را به دست گرفت و اسلام اصيل را پياده کرد. روش فکرى سلفيه مسئله مهم، آگاهى از روش فکرى آنهاست، آنها دو روش دارند که به هم نزديک است: گروهى فقط کتاب و سنت را حجت دانسته و از داورىهاى عقل کمک نمىگيرند؛ گروهى ديگر مىگويند قرآن و سنت وقتى براى ما حجت است که با فهم “سلف” همراه باشد، زيرا ما آيين خود را از آنها گرفتهايم.آنان در تعبد به نص (کتاب و سنت)، بين خبر واحد و خبر متواتر فرق نمىگذارند؛ حتى خبر واحد را در تبيين عقايد و معارف، حجت مىدانند و اخيرا در سمينار عربستان سعودى درباره “حجيت خبر واحد در عقايد”، همگان تصريح کردند که قول ثقه در عقايد براى ما حجت است. روى همين اساس است که خدا را با صفات بشرى توصيف مىکنند و براى او خنده و گريه و آمد و رفت و نشستن و پا نهادن در جهنم و صداى جرجر تختى که روى آن مىنشيند مانند صداى کجاوه، قائل هستند ! ! اکنون درباره شيوه آنان در استنباط عقايد، چند سؤال را مطرح مىکنيم: پآنان مىگويند بايد از صحابه و تابعان پيروى کرد، زيرا فهم آنان، مقياس حق و باطل است. آنان در اين مورد، با حديث منقول رسول خدا صلىاللّهعليهوآله استدلال مىکنند که فرمود: “خير القرون قرنى ثم الذين يلونهم ثم الذين يلونهم…”؛ “بهترين مردم، مردم زمان من هستند. سپس مردمى که پس از آنان مىآيند. سپس مردمى که بعد از آن گروه مىآيند.” آنگاه دوران هر کدام از سه گروه ياد شده را صد سال تخمين مىزنند که مجموعا بالغ بر سيصد سال مىشود. ابنتيميه، و پيروان مکتب او، با اين حديث، سه قرن نخست اسلامى را که هر قرنى از نظر آنان صد سال است، ملاک حق و باطل شمرده و آنچه را که در اين زمان انجام گرفته و يا عملا بر آن صحه گذاردهاند، کاملا مىپذيرند، چون پيامبر در اين حديث، سه قرن را قرن ممتاز شمرده است. امتياز اين قرنها به خاطر کسانى است که در آن سيصد سال زندگى مىکردند و لازمه خير و نيکى آنان اين است که گفتار و سکوت آنان را حجت بدانيم.اين نظريه، با ابهامات زيادى همراه است. سؤال اول “قرن” در لغت عرب، بر خلاف اصطلاح معاصر، به معنى صد سال نيست، بلکه به معنى جمعيتى است که در يک زمان با هم زندگى مىکنند و سپس جمعيت ديگر جاى آنان را مىگيرند و قرآن مجيد هم کلمه “قرن” را در همين معنا بهکار برده است: واژه “قرون” در قرآن کريم هفت بار بهکار رفته و هرگز از آن، “قرن” اصطلاحى يعنى صد سال اراده نکرده، بلکه آن را به معناى مردم يک زمان به کار برده است؛ اينک نمونهها: ۱٫ الم يروا کم اهلکنا من قبلهم من قرن مکناهم فى الارض ما لم نمکن لکم و ارسلنا السماء عليهم مدرارا و جعلنا الانهار تجرى من تحتهم فاهلکناهم بذنوبهم و انشانا من بعدهم قرنا آخرين. “آيا نديدهاند که چه اندازه پيش از ايشان جمعيتهايى را نابود کرديم که در زمين، آنان را توانمند ساخته بوديم؛ بهگونهاى که به ايشان آن توان را ندادهايم و از آسمان به فراوانى براى آنها باران فرستاديم و جوىها از زير آنان روان ساختيم، ولى سرانجام به خاطر گناهانشان آنان را نابود کرديم و جمعيتى ديگر پديد آورديم.”بنابراين تفسير حديث “خير القرون” به سيصد سال، هيچ پايه و اساسى ندارد و اصطلاح امروز نمىتواند، قرينه بر تفسير حديث باشد.ابنمنظور در لسانالعرب نوشته است: “قرن”، نسلى را مىگويند که پس از نسل ديگر مىآيد و در مقدار فاصله زمانى اين دو فصل اقوال گوناگون هست؛ مانند: ۱٫ ده سال، ۲٫ بيست سال، ۳٫ سى سال، ۴٫ شصت سال، ۵٫ هفتاد سال، ۶٫ هشتاد سال. در نهايه ابن اثير آمده است: قرن، مردم يک زمان و از ماده “اقتران” گرفته شده است. گواه بر اينکه “قرن” به معنى مردم يک زمان است شعر شاعر مىباشد که گفته است:اذا ذهب القرن الذى انت فيهم وخُلِّفتَ فى قرن فانت غريب يعنى: هر گاه مردمى که تو در ميان آنها هستى بروندو تو در ميان مردمى ديگر بمانى، در اين هنگام غريب هستى.ابن حجر عسقلانى در تفسير حديث “خيرالقرون…” که در صحيح بخارى آمده، قرن را به معناى مردم يک زمانى تفسير کرده است: “القرن: اهل زمان واحد متقارب اشترکوا فى امر من الامور و يقال: ان ذلک مخصوص بما اذا اجتمعوا فى زمان نبى او رئيس يجمعهم على ملة او مذهب او عمل، و يطلق القرن على مدة من الزمان. “قرن، مردم يک زمان را مىگويند که در کارى از کارها با هم شريک باشند و گاهى به مردمى مىگويند که در زمان يک پيامبر يا رئيس باشند که آنها را بر يک روش يا مذهب يا کارى متحد سازد و قرن، گذشته از مردم، بر خود زمان نيز گفته مىشود.” ابن حجر سپس با يک محاسبه خيالى کوشش کرده است که مدت آن را صد سال معرفى کند تا بتواند سيصد سال اول تاريخ اسلامى را شامل شود. او گفته است چون يک نفر از صحابه به نام ابوالطفيل پس از صد سال از هجرت درگذشته است، پس عصر صحابه را بايد يک صد سال گرفت؛ در حالى که ميزان، حال اکثريت صحابه است؛ نه فرد نادر آنها و غالب آنها در هفتاد سالگى درگذشتهاند. اتفاقا خود وى معتقد است: متوسط سن افراد همان هفتاد سال است.يادآور مىشويم با اختلاف کثيرى که در مدت اين زمان هست، نمىتوان آن را به صد سال تفسير کرد. از اين گذشته، قرآن بهترين مدرک است که هرگز قرن را به معنى صد سال نگرفته، بلکه مردم يک زمان دانسته که حداکثر مدت را شصت سال حساب مىکنند، نه بيشتر.فرض کنيم مقصود همان سيصد سال اول است؛ اکنون مىپرسيم چگونه مىتوان آنها را، شريفترين قرنها خواند در حالى که آنچه که اهل حديث بدعت مىخوانند، همگى در همان صد سال نخست يا کمى بيش از آن بوده است؟ظهور “خوارج” در سال ۳۹ هجرى آغاز شد و بعدا هم ادامه يافت و به فرق گوناگون تقسيم شدند.پايهگذار “مرجئه” حسن بن محمد حنفيه است و او در اواخر قرن نخست درگذشت؛ هر چند “ارجاء” در طول زمان معانى مختلفى به خود گرفته است. “قدريه” از معبد بن عبداللّه جهنى بصرى، متوفاى ۸۰ ه.ق، آغاز شد، پس از او پرچم “قدريه” را غيلان بن مسلم دمشقى به دست گرفت و در سال ۱۰۵ در دمشق به دار آويخته شد. “معتزله” در سال ۱۰۵ه.ق پىريزى شد، آنگاه که واصلبنعطا از مکتب استادش، حسن بصرى جدا شد و اعتزال را پىريزى کرد. بنابراين، اکثر مذاهب و فرق باطله از نظر “سلفيه” در آخر قرن اول، و اوايل قرن دوم پديد آمده است. چگونه مىتوان آن سه قرن را، “خيرالقرون” خواند؟خلاصه اينکه حديث “خيرالقرون” از دو نظر مخدوش است: ۱٫ از نظر تفسير کلمه “قرن” به صد سال و کليه کسانى که در اين سه قرن مىزيستهاند؛ ۲٫ از نظر واقعى و تحقق خارجى، زيرا مذاهب انحرافى در همان قرن دو نخست رشد کرد و گسترش يافت و گروهبندىها در آن زمان پديد آمد. سؤال دوم خصيصه انسانى، همواره، داشتن اختلاف و تفاوت در فکر و انديشه است و اصحاب پيامبر و حتى تابعان، از اين خصيصه مستثنا نبودند و حتى در عصر رسول خدا تا چه رسد به زمان پس از درگذشت آن حضرت، برداشتهاى مختلفى از اسلام داشتند که اينک به نمونههايى اشاره مىکنيم: ۱ـ اختلاف در غنايم جنگى بدر ياران پيامبر صلىاللّهعليهوآله پس از پيروزى در جنگ بدر درباره اسيران جنگى و غنايم به دو گروه تقسيم شدند: گروهى اصرار بر کشتن آنان و گروهى پيشنهاد گرفتن فديه و آزاد کردن آنان را داشتند و اين اختلاف به قدرى شديد بود که قرآن به نکوهش آنان پرداخت: لولا کتاب من اللّه سبق لمسکم فيما اخذتم عذاب عظيم. “اگر نوشته ثابتى از جانب خدا از پيش نبود، در اين کارى که در پيش گرفتهايد، کيفر بزرگى به شما مىرسيد.” ۲ـ صلح حديبيه در صلح حديبيه که پيامبر صلىاللّهعليهوآله با قريش صلح کرد و حتى حاضر شد لقب رسولاللّه صلىاللّهعليهوآله را از کنار نام خود در عهدنامه بردارد، موجى از اختلاف پديد آمد. گروهى صلحنامه را مايه ذلت خواندند و به يکديگر مىگفتند: فعلام نعطى الدنيه فى ديننا”، ولى گروه ديگر تسليم رسول خدا بودند. ۳ـ روزه در سفر رسول گرامى صلىاللّهعليهوآله در سال هشتم هجرى، در روز دهم ماه رمضان از مدينه خارج شد و هنگامى که به نقطهاى به نام “کراع الغميم” رسيد، کاسه آبى خواست و آن را بلند کرد و همه مردم ديدند. آنگاه حضرت از آن نوشيد. به رسول خدا گفتند که برخى به حالت روزه باقى ماندهاند، فرمود: “اولئک العصاة، اولئک العصاة” (آنها گنهکارند، آنها گنهکارند.) ۴ـ جلوگيرى از نگارش نامهاى براى امت رسول گرامى صلىاللّهعليهوآله در بستر بيمارى بود و گروهى از ياران، گرد او را گرفته بودند. فرمود: قلم و کاغذى بياوريد تا چيزى بنويسم که بعد از من گمراه نشويد. گروهى با آوردن قلم و کاغذ موافقت و گروهى سرسختانه با آن مخالفت کردند. آنگاه که رسول خدا اختلاف آنان را ديد، فرمود: “برخيزيد! شايسته نيست نزد من با يکديگر کشمکش کنيد”. حال با وجود اختلاف در ميان صحابه، تکليف چيست؟ آيا مجاز هستيم به هر کدام عمل کنيم يا راهى براى ترجيح وجوددارد؟ اختلاف پس ازدرگذشت رسول خداصلىاللّهعليهوآله اختلاف فکرى در ميان انسانها، امرى طبيعى است و صحابه و تابعين هم از اين امر طبيعى، مستثنى نبودند و اختلاف آنان در مسايل عقيدتى و شرعى بيش از آن است که در اينجا ذکر شود. هنوز آب غسل پيامبر نخشکيده بود که در گزينش “خليفه”، اختلاف نظر شديدى در ميان صحابه بروز کرد که حتى کار به زد و خورد کشيد و اگر کسى تاريخ سقيفه را در تاريخ طبرى و ديگر کتابهاى تاريخى بخواند، عمق اختلاف را درک مىکند. پس از استحکام پايههاى خلافت، اختلاف در فکر و انديشه، در ميان ياران رسول خدا، گسترش يافت و ريشههاى فرق اسلامى از قدريه و مرجئه و معتزله و مجسمه و همه و همه در قرن اول تاريخ اسلامى پديد آمد و در دوران تابعين و تابعينِ تابعين رو به فزونى نهاد. اکنون اين سؤال مطرح مىشود: اگر بايد فهم و برداشت “سلف” را ملاک فهم قرآن و سنت بگيريم، مقصود کدام فهم و کدام برداشت است؟ اين “هفتاد و سه فرقه” در همان اعصار نخست پديد آمدند و جمعيتهايى را به خود وابسته ساختند؛ پس چرا شما همه آنها را جز يکى در آتش دوزخ مىدانيد و تخطئه مىکنيد؛ در حالى که آنها هم از “سلف” بودهاند؟ شديدترين جنگها و نزاعها، در سه قرن نخست اسلام و در هنگام حکومت امويان و عباسيان رخ داد و هر کدام از اين نحلهها، براى خود مکتب و منطقى داشتند. چگونه مىتوان همه اين اختلافها را ناديده گرفت و يک “سلف صالح” منسجم و دور از اختلاف تصور کرد که در همه مسايل، ملاک سنجش حق و باطل باشد. سؤال سوم اگر بناست بر فهم و درک “سلف صالح در سه قرن اول مراجعه کنيم، چرا فهم اهلبيت عليهمالسلام و سخنان آنان ميزان حق و باطل نباشد؟ آنان خود از سلف صالح و برترين آنها و بىنيازترين امت اسلامى در فهم مسايل دينى از ديگران بودند و پيامبر گرامى آنان را همتا و هم سنگ قرآن قرار داد و فرمود: “انى تارک فيکم الثقلين، کتاب اللّه و عترتى، ما ان تمسکتم بهما لن تضلوا ابدا”. “من در ميان شما دو چيز گرانبها يعنى قرآن و اهل بيت خودم را بر جا مىگذارم که اگر از آنها پيروى کنيد هرگز گمراه نمىشويد.”چرا اين همه روايات از پيامبر گرامى صلىاللّهعليهوآله درباره دخت گرامىاش که او را “سيدة نساءالعالمين؛ سرور زنان جهان” و فرزندانش را مانند “سفينه نوح”معرفى کرد، مورد توجه قرار نگيرد و به آنها مراجعه نشود در حالى که آنان گل سرسبد سلف صالح بودند؟ سؤال چهارم مسلمانان به شهادت قرآن، رسالت پيامبر صلىاللّهعليهوآله را خاتم رسالات و نبوت او را پايانبخش نبوتها مىدانند و آنچه مربوط به دين و شريعت است، بايد از خود رسول خدا صلىاللّهعليهوآله به مردم برسد. با توجه به اين اصل، چگونه مىتوان “فهم صحابى” را براى ديگران حجت دانست، در حالى که معناى آن اين است که هنوز باب نبوت و گزارش از عالم معنا بسته نشده است و يکى از حجتهاى خدا، فهم و اجتهاد صحابه است؟ شوکانى، از طرفداران مسلک وهابى به اين حقيقت، اعتراف کرده است: “حق اين است که قول صحابى حجت نيست. خدا براى اين امت، جز يک پيامبر و رسول صلىاللّهعليهوآله نفرستاده است. صحابه و کسانى که پس از آنان مىآيند، همگان مکلفند از کتاب و سنت، پيروى کنند، آن کس که بگويد جز کتاب و سنت، حجت ديگرى هست، در دين خدا چيزى را گفته است که خدا به آن، امر نکرده است. سؤال پنجم سلفىها غالبا روى “سلف صالح” تکيه مىکنند. اگر قيد صالح، قيد احترازى است که سلف را به دو گروه صالح و غيرصالح تقسيم مىکند، اين خود، مشکلآفرين است که چگونه صالح را از غيرصالح تشخيص دهيم؟ آيا حکام اموى که خون اهلبيت پيامبر صلىاللّهعليهوآله و هزاران بىگناه را ريختند، نيز از سلف صالح هستند؟ آيا خلفاى بنىعباس که نخستين خليفه آنان لقب “سفاح؛ خونريز” به خود گرفت، از “سلف صالح” است؟ محدثان و فقيهانى که با اين نظامها هم سو بودند و توجيهگر کارهاى آنان بودند، از کدام دستهاند؛ صالحند،يا طالح؟مسلما اين گروه، قيد صالح را قيد توضيحى مىدانند و همه “سلف” را صالح مىشمارند، ولى تاريخ به شدت آن را رد مىکند. از نظر منطق “سلفيه”، چگونه مىتوان قتل خليفه سوم را توجيه کرد؟ مقتول از “صحابه” و قاتلان از “صحابه” و “تابعان” بودند؟ چگونه مىتوان جنگهاى سهگانه “جمل” و “صفين” و “نهروان” را تبيين نمود؟ آيا کسانى که بر ضد خليفه منتخب قيام کردند، همگان سلف صالح بودند؟سلفىها در اين مقام مىگويند: ما نبايد درباره آنان سخن بگوييم. خدا شمشيرهاى ما را از خون آنها پاک دانسته است. پس زبان خود را نيز آلوده نکنيم.اکنون بايد پرسيد: اين منطق از آن کيست؟ آيا سخن وحى است يا سخن يک بشر خطاکار؟ چگونه مىتوانيم درباره تابعان سخن بگوييم، اما درباره صحابه، حق گفتن نداريم؛ در حالى که قرآن درباره همين خطوط قرمز، بسيار سخن گفته است؟ از اين گذشته، ما مىخواهيم دين خود را از آنان بگيريم و با سکوت، مشکلى حل نمىشود. سؤال ششم اگر ميزان فهم و درک، “سلف” است، نتيجه اين مىشود که عقل و شعور خود را تعطيل کرده، فقط گوش به سخنان سلف بدهيم. بنابراين، مسايلى که “سلف” درباره آنها چيزى نگفتهاند نبايد مطرح شود، لذا يکى از انتقادها درباره نظريه احمد بن حنبل که قرآن را قديم معرفى مىکرد، اين است که قرآن و سنت درباره قديم بودن يا حادث بودن قرآن سخن نگفته است، پس چگونه او در اين باره اظهار نظر مىکرد؟! چگونه مىتوان به نظريه سلف اکتفا کرد، در حالى که هزاران مسئله در عرصه عقايد و احکام براى خود پاسخ مىطلبد؟ چگونه مىشود از کنار اين مسايل بگذريم و پاسخ دين خاتم را در آن موارد بازگو نکنيم؟ سؤال هفتم روش “سلف” اين بود که گوينده شهادتين را مسلمان تلقى کرده و هرگز قلوب مردم را نمىشکافتند و از عقيده آنها تفتيش نمىکردند. از رسول خدا صلىاللّهعليهوآله نقل کردهاند که فرمود: من نيامدهام تا قلوب مردم را بشکافم و از درون آنها مطلع شوم. اين در زمانى بود که خالد بن وليد به پيامبر گفت: بسيار از نمازگزاران، به زبان چيزى را مىگويند که در دل قبول ندارند. پيامبر در پاسخ فرمود: “انى لم اومر ان انقب عن قلوب الناس و لا ان اشق بطونهم؛(۱۶) من هرگز مأمور به تفتيش قلوب مردم و شکافتن درون آنها نشدهام”.بنابراين سلف صالح از نظر سلفىها بر همين روش بودند و جز گروه اندکى به نام “خوارج”، کسى اهل “تکفير” نبود. آرى به خود حق مىدادند که نقد کنند، اما به خاطر اختلاف فکرى و عقيدتى و عملى، يکديگر را “تکفير” نمىکردند.اکنون خلفى که ادعاى پيروى از اين “سلف صالح” دارند، تنها با سلاح تکفير و تفجير (انفجار و عمليات انتحارى) با مسلمانان رو به رو مىشود. اکنون موج تکفير که از سوى جريان سلفى به راه افتاده، آبروى اسلام را در جهان به خطر انداخته و احياگر انديشه باطل کشيشان است که مىگفتند: “اسلام، در پرتو شمشير پيشرفت کرده است”؛ چرا؟ سؤال هشتم اکنون که منبع فکرى، کتاب و سنت است، کتاب و سنت، بسيار بر عقل تأکيد مىکنند. واژه “عقل” درقرآن 49بار آمده است و واژههاى “نُهى” و “لُبّ”، مکررا به کار رفته است. سرانجام، ما خدا را و رسالت پيامبر صلىاللّهعليهوآله را با عقل شناختهايم. چگونه اين خلف صالح به سلف صالح نسبت مىدهد که بهرهگيرى از عقل، کار “عقليون” است و “عقليون” جايگاهى در ميان مسلمانان ندارند؟ آنان توجه ندارند که کنار نهادن خرد و بىاعتنايى به آن سبب مىشود که اصل دين متزلزل شود، زيرا اساس دين که همان شناخت خدا و شناخت انبيا و آخرين پيامبر صلىاللّهعليهوآله است، تنها با کتاب و سنت، انجام نمىپذيرد. حتى قرآن مجيد، “توحيد در خالقيت و ربوبيت” را با قانون خرد ثابت مىکند و مىفرمايد: لو کان فيهما آلهة الا اللّه لفسدتا”؛ “اگر در آسمان و زمين، خدايانى جز اللّه وجود داشتند، آن دو تباه و نابود مىشدند”. در پايان يادآور مىشويم شيوه سلف صالح در تمام برخوردهاى نظامى، بر نرمش و مدارا و سازش با رسوم و آداب مردم بود و رمز موفقيت و گسترش سريع اسلام، در گرو همين عدم مداخله در آداب و فرهنگها بود. پس از مسئله توحيد و اعتقاد به سراى ديگر و نبوت پيامبر اسلام و به پا داشتن نماز و پرداخت زکات، در بقيه مسايل، کوچکترين مداخلهاى نمىکردند. در حقيقت، هدف اين بود که انسانها از بندگى غيرخدا به بندگى خدا در آيند و هر گاه به اين امر، اعتراف مىکردند، بقيه مسايل به خود آنها واگذار مىشد، مگر آنکه مسايلى مانند شراب و قمار مطرح شود، که فقط حد شرعى اجرا مىشد؛ آن هم با رعايت همه شرايط که در موارد اندکى، تحقق مىيافت، ولى آيا روش اين “سلفىها” هم همين است؟ آيا افراد، در انجام وظايف دينى خود در حرمين شريفين آزادند؟ مسئله “زيارت قبور” و “توسل به ارواح مقدسه” يکى از مسايل فرعى است که هرگز سلف صالح آنها را مطرح نمىکردند، ولى الا~ن در رأس تمام امور قرار گرفته است. گسترش قمار و شراب و روابط نامشروع دختر و پسر و تأسيس بانکهاى ربوى، تربيت نسل نو و رساندن پيام اسلام به ناآگاهان و نشان دادن رأفت اسلامى اصلا براى آنها مطرح نيست. اشغال سرزمينهاى اسلامى، سيطره کفار بر مسلمانان و به خاک و خون کشيده شدن مسلمانان بىگناه و غصب اراضى و خانههاى آنان، اصلا مورد نظر اين سلفىها نيست و آنها خود را به غفلت زدهاند و همه اين امور را ناديده مىگيرند و نسبت به آنها احساس وظيفه نمىکنند؛ فقط به يک رشته مسايل فرعى و جزئى پرداختهاند. حالا ببين تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟به همين دليل، در طول فعاليت اين گروهها، اسلام و مسلمانان نه تنها به عزت و کرامت، دست نيافتند، بلکه روز به روز در دام کفار گرفتارتر و دچار آسيب و شکست بيشتر شدند. ما، در اينجا دامن سخن را کوتاه کرده و از عالمان واقعى اسلام، در هر مکان و منطقهاى که زندگى مىکنند، خواهان تشکيل يک همايش بىطرف، درباره دعوت به وحدت و تقريب و اصلاح روشهاى فکرى و اعتقادى هستيم تا خلف اين امت نيز همچون سلف آن به عزت و کرامتى که مورد نظر خدا و رسول است، دست يابند. در ضمن مقاله ديگري راجع بچگونگي ايجاد اين فرقه ضاله و گمراه , ساخته و پرداخته همفر جاسوس وزارت مستعمرات انگليس و همفكران تماميت خواه , ظالم , چپاول گر , خونخوار و . . . اش در سيصد سال قبل در يكي از سايت هاي شيعي نظرم را جلب كرد و خواستم اگر كسي در پي مطالع و تحقيق است از آن مطلع شود . ملاحظه بفرمائيد : وهابيت که زاييده افکار محمد بن عبد الوهاب است در برهه اي از زمان به تاخت و تاز هايي در حجاز اقدام نمود و ضمن تلاقي با سياست و سياسيون يکه تازي هايي در ميدان سياست انجام داد. در اين مقال سعي بر آن است ضمن معرفي اختصار گونه آراء و عقايد وهابيون به بررسي و نقد اين جريان پرداخته شود. محمد بن عبد الوهاب در سال 1115 هجري در شهر عيينه در بلاد نجد متولد شد، از آغاز جواني به استهزا و تخطئه برخي از اعمال مذهبي اهالي نجد پرداخت، مخالفتهاي وي تا بدانجا پيش رفت که پدر و برادرش نيز در مقابل وي ايستاده و طردش نمودند. ابن عبد الوهاب به دنبال اين مخالفتها به عراق، شام و ايران سفر کرد و بلاد اسلامي بصره، بغداد، کردستان، همدان، دمشق و قاهره را ديد. پس از بازگشت از مسافرت و به دنبال مرگ پدرش که از مهمترين مخالفان وي بود، به تبليغ آرا و عقايد خود پرداخته خشم مردم را بيش از پيش برافروخت. عنوانهاي کلي تبليغات محمد بن عبد الوهاب مسائلي چون مبارزه با بدعت و خرافه در اسلام و بازگشت به آنچه وي سنتهاي واقعي و حقيقي ميناميد، بود. با تشديد مخالفت مردم، او ابتدا به عيينه رفت و نزد امير آن ابن معمر پناه گرفت و سپس به درعيه رفت و به امير آن محمد بن سعود، پناهنده شد. پس از آنکه ابن سعود دعوت او را پذيرفت پيمان دو طرفهاي ميان آن دو منعقد شد و به دنبال آن جمعي از روساي قبايل و مردم ديگري از اطراف دور آنان جمع شدند. آنها با سختگيري و خشونت تمام از طريق زور و شميشر ابن سعود اقدام به پيشروي نظامي و قتل و غارت در نواحي مجاور کردند و به اين ترتيب هم به غنائم فراواني دست يافتند هم بلاد مجاور را متصرف شدند. بدين طريق تحت پوشش جهاد در راه خدا و امر به معروف و نهي از منکر و مبارزه با شرک که دعوت وهابيت مدعي آن بود، قدرت سياسي و نظامي ابن سعود نيز مشروعيت و گسترش يافت بدين ترتيب بود که وهابيون وارد عرصه سياسي ـ اجتماعي شده و آرا و عقايد خود را در چندين مرحله گسترش دادند. با اين مقدمه به بررسي و نقد اصول عقايد وهابيون ميپردازيم. وهابيت به عنوان يک جريان ريشه در جريانهاي مذهبي گذشته در تاريخ اسلام دارد. اين جريان از نظر روحيهها و خط مشيها بسيار شبيه جريان خوارج صدر اسلام بود؛ هر چند که به ظاهر با آن مخالف بود. به اين معنا که اينان مانند خوارج، «لاحکم الالله» را شعار خود کرده بودند و مانند آنان از کلمه حق اراده باطلي داشتند و با ذهنيتي جزمي با بسياري از مسائل، با عنوان هايي چون شرک و بدعت مبارزه ميکردند. وهابيان به ظواهر احکام قرآن و سنت پايبند بودند و در اين راه تعصب شديدي به خرج ميداند. آنها ساير مسلمانان را تکفير و به جان و مال شان تعدي ميکردند. از جمله شعارهاي وهابيون که نه تنها هيچ گاه از حد شعار تجاوز نکرد بلکه در عمل رويهاي خلاف آن پيش گرفته شد، اين بود که اعلام ميکردند که با شرک و خرافات به مبارزه برخاسته و قصد شان بازگشت به سلف و سلف و صالح است. محمد بن عبد الوهاب شعار مبارزه با شرک و دعوت به توحيد را سر ميداد و البته منظور وي از توحيد همان تفسيري بود که از سوي شخص ابن عبد الوهاب ارائه و ترسيم ميگرديد. هر چند شعار مذکور في نفسه در برههاي که ابن عبد الوهاب در آن ميزيست نياز جامعه اسلامي بود و در جامعه اسلامي آن روز جهل و ناداني و خرافات دامنگير مسلمانان بوده است، اما حقيقت اين است که آنها عملابسياري از معتقدات و آداب و افعال مسلمانان مذاهب مختلف را با ذهنيتهاي قشري و خشک خود به عنوان شرک رد ميکردند و شرک را شامل همه چيز، جز آنچه در فرقه وهابي تجويز شده، ميدانستند. بدتر از اين، آنها در عمل بيشتر مسلمين را مشرک، بت پرست و يا کافر قلمداد ميکردند و آنها را واجب القتل ميدانستند. بدين ترتيب، مبارزه با شرک و بدعت براي آنان شعاري عمومي به عنوان جهاد در راه خدا و توحيد، در واقع نوعي اعلام جنگ به سر تا سر جهان اسلام و پيروان همه مذاهب اسلامي بود و تنها شامل خود آنها نميشد. محمد بن عبد الوهاب و پيروان او مفهوم توحيد و کلمه لااله الاالله را طوري تفسير ميکردند که جز خودشان تقريبا موحد ديگري باقي نمي ماند. آنها در مقام نفي عبادت غير خدا، امور ذيل را شرک و بت پرستي ميدانستند و محکوم ميکردند:زيارت قبور حتي مرقد مطهر رسول خدا (ص)، ساختن گنبد و بارگاه براي درگذشتگان نذر و چراغاني براي آنها، بوسيدن ضريح و نماز گزاردن درکنار آن، غير خدا را ندا کردن و سيد و مولاخطاب کردن و يا قسم خوردن به غير خدا، توسل، شفاعت و استغاثه نزد غير خدا حتي انبيا و اوليا. وهابيان معتقد بودند که فرد، تنها با بر زبان آوردن شهادتين مسلمان نمي شود و جان و مالش محترم نيست، چرا که قول بدون عمل اعتباري ندارد و کساني که به آداب و عبادات اسلامي آن گونه که ابن عبد الوهاب مطرح کرده، عمل نکنند، کافر و مشرکند و خون و مال و آنها حلال است، هر چند شهادتين را نيز گفته باشند. وهابيون با عقل، فلسفه، اجتهاد، تفسير قرآن، تصوف و عرفان و هر گونه نو آوري به عنوان بدعت مخالفت ميکردند. آنها به پيروي از ابن تيميه، با هر گونه گرايشهاي عقلي، فلسفي و منطقي و تصوف و عرفان و تاويل و تفسير قرآن و با هر روش و شيوه اي که از ظاهر فراتر ميرفت، مخالف بودند و آنها به عنوان بدعت تحريم ميکردند. ابن عبد الوعاب اظهار ميداشت: «ان کل بدعت ضلاله و کل ضلاله في النار». آنها به آنچه از قديم مانده، سخت پايبند بودند و عقايد صحيح اسلامي را در همان ظواهر و صورت قرآن و سنت منحصر ميدانستند و از هر گونه تفسير و ژرف نگري و بهره گيري از عقل، علم و فلسفه در تعاليم دين و تطبيق آنها با مقتضيات زمان اجتناب ميورزيدند. همچنين کليه امور عصر پيامبر را براي مردم در همه اعصار کافي ميدانستند. در واقع آنان اصل را بر اين قرار ميدادند که همه امور و پديدهها در طول قرون جز آن چيز هايي که در نص صريح قرآن و سنت پيامبر (ص) آمده است حرام است و اصل مباح بودن امور و پديدهها را در چيز هايي که نص صريح در حرمت آنها وجود ندارد قبول نداشتند. با آنکه وهابيون در شعار هايشان دعوت به وحدت مينمودند و از وحدت اسلامي داد سخن ميدادند. در دوراني که دولت مسلمان عثماني به دليل درگيري با غرب و مواجهه با دولتهاي استعماري اروپايي بيش از هميشه نيازمند وحدت در صفوف داخلي و در قلمرو اسلامي بودند، ابن عبد الوهاب و وهابيون به سبب درکي نادرست از وضع موجود يک جهت گيري شديد ضد عثماني را تعقيب ميکردند و بدين ترتيب همسو با اهداف استعماري غرب و در کنار آنها قرار گرفتند. هر چندجريان وهابيت آن گونه که برخي بر سبيل اغراق ابراز داشته اند هرگز تاثير گسترده اي در سر تا سر جهان اسلام نگذارد اما اين جريان بر برخي رجال ديني، شخصيتها و حرکتهاي مذهبي و اصلاحي در شمال آفريقا و بلاد عربي خاورميانه و هند و پاکستان تاثير گذاشت. به طور کلي تاثيرات وهابيت بر شخصيتها و جريانهاي اسلامي منفي و زيانبار بود و نه تنها در رفع رکود و جمود فکري ـ فرهنگي و اجتماعي مسلمين و انحطاط داخلي جهان اسلام کمکي نکرد، بلکه اساسا خود عامل مهمي در تشديد عقب ماندگي مسلمين و انحراف نهضتها از مسير صحيح اصلاح طلبي ديني و اسلام اصيل بود و آنها را از جهت گيريهاي اساسي اصلاحي و انقلابي و ضد استبدادي و ضد استعماري و جهاد و اجتهاد بازداشت. در خاتمه منهم بار ديگر سوآل صادق راستگو را تكرار ميكنم : حال سوآل اين است تا كي ما مسلمانان و شيعيان اميرالمومنين علي بن ابيطالب ع بايد در خواب باشيم ؟ ايها الناس در اين زمان هم استكبار ( انگليس آمريكا صهيونيست يهودي و نصراني و . . . ) در فكر نابودي دين و مذهب ما هستند . بيدار شويد ! ! ! |
11 |
نام و نام خانوادگي: منتقد -
تاريخ: 10 آذر 91 - 20:33:20
سلام عليکم لطفاً نظر شماره *4*را از نظرات حذف کنيد. با سپاس. |